عاشقی یعنی ترکِ حیلت. یعنی فارغ از سودای سود و زیان فقط دوست داشته باشی. اینجور نیست که اصلاً نتیجه نداشته باشد. اگر بخواهی به عاقبتش فکر کنی، مدام گرفتارِ تردید میشوی. از رفتن باز میمانی. شاید آدم عاشق ظاهراً از هر کسی زیانکارتر باشد، ولی اگر جمع جبری (!) رنج و شادیِ آدمیانِ عالم را مقایسه کنیم همه به وجهی زیانکارند:
خلل پذیر بود هر بنا که میبینی
به جز بنای محبت که خالی از خلل است
در این میان حدیث وفا و جفا داستانی است که میانِ عاشق و معشوق میرود. آنها را هم داوری میکنند. حتماً داوری میشوند. وفا بیپاسخ نمیماند، چنانکه جفا هم جواب دارد. اما مرگ . . . مرگ. نمیدانید چه آینهی روشنگری است. اگر عاشق و معشوق همیشه به یاد داشته باشند که باید رفت، میزان وفا در عالم رشدِ قابلِ توجهی پیدا میکند.
***
امروز با جمشید صحبت میکردم. به من میگوید که وادی ملکوت چنان گسترش یافته است که دیگر باید امپراتوری نامیدش. سلطنت برایِ این دیار کافی نیست. مشکل اینجاست که من هنوز با ادبیات امپراتوری اخت نشدهام. باید چند روزی مشغول تأمل و مکاشفه بشوم تا معانی و بیانِ ادبیات امپراتوری و قیصر و کسرا را درست ورز بدهم و بنای بلاغیاش را بر پا کنم.
همین روزهاست که از مقام منیع سلطنت به نفعِ جایگاهِ وزینِ امپراتوری کناره گیری کنم. خدا میداند که چه عاقبتی در انتظار سلاطین و امپراتوران است! ناگهان یادِ داریوش هخامنشی افتادم. خودمانیم، ولی عجب امپراتوری پرشوکتی داشتیم!
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشد زهی طرب ور بکشد زهی طرب
مطلب مرتبطی یافت نشد.