دیروقتی است که آنجور که دل میخواهد مویه سر ندادهام که:
نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
من از دیار حبیبم نه از بلادِ غریب
مهیمنا به رفیقانِ خود رسان بازم
این روزها چنان پریشانم که عقل و دل و هوش را با هم نمیتوانم همراه کنم. هر کدام را که به راه میآورم، دیگری دیوانگی سر میکند. هر کدامشان هم جدا جدا بهانهها دارند. احساس میکنم عجیب محتاج خلوتم. خلوت از خود و خویشان. بیگانگان که جای خود دارند.
عشق؟ معلوم است! من اگر از عشق ننویسم از چه بنویسم؟ برایم چه مانده است بر جا؟ من همیشه اینگونه بودهام. شاید تجربههایم عوض شده باشند، اما عشق همان است، همان!
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
میدانی؟ گاهی اوقات فکر میکنم که حتی اگر راه برونرفتی از این بلیهی خردسوز باشد و راهش را دیگری بداند، ناسپاسی است که درمانش را از کسی جز خودِ عشق طلب کنی:
در دفترِ طبیبِ خرد بابِ عشق نیست
ای دل به دردِ خو کن و نامِ دوا مپرس
هر چقدر هم که به درِ بیعاری بزنم، باز هم من همان دیوانهی پیشینم و تو همان دلربای دیرین. با تو برآمدن نمیتوانم. از هر جا که بگریزم از دیگر جا: دامنم را به قهر از قفا میکشی! آخر کجایی که من برایت غزلِ سایه بخوانم؟ کجا؟
عمرِ ما را مهلتِ امروز و فردایِ تو نیست
من که یک امروز مهمانِ توام، فردا چرا؟
دریغا که همیشه با زندگی دچار غفلتِ کاذبِ زیستنیم. تنها مرگ باید بیاید و همهی رشتهها را پاره کند. باید بیاید و به عیان ببینیم که دیگر هیچ راهِ برگشتی نیست. آن وقت شاید بفهمیم که چگونه فرصتِ مهرورزیدن را به سودای خیالات به باد دادهایم. نه! این دو روزهی عمر بدان نمیارزد که در آن عاشقی نکنی. نمیارزد:
به خاکپای عزیزان که از محبت دوست
دل از محبت دنیا و آخرت کندم
به خاکپایِ تو سوگند و جانِ زندهدلان
که من به پای تو در مردن آرزومندم
میفهمی؟ «به پای تو در مردن آرزومندم»! یعنی این روز خواهد آمد که اگر نه هیچ آرزویی، این یکی برآورده شود که در پایِ تو مردن شیرینترین تجربهی زیستنم باشد؟
مرگ، عشق. مرگ و عشق، این دو اسم به یک معنا دلالت دارند. باید مرده باشی تا عشق را بفهمی. باید عاشق شده باشی تا مرگ را به بازی بگیری. باید زخمِ شمشیرِ عشق را خورده باشی تا به ضربِ تیغِ مرگ ریشخند بزنی. عشق. مرگ. عشق!
مطلب مرتبطی یافت نشد.