نایبالسلطنهی ارضِ ملکوت! مباد که آه این جگر سوخته از دل برآید! سلطان را خاطری هست آینهوار. با او از در درپیچیدن در میایید. رفعِ کدورتِ آن نازنین را، که ندانم از چه رو این سلطانِ بیتاج و تخت را آماج کلماتِ طنز میسازد، توضیحی واجب افتاد، در بیان معانی ولایتعهدی.
چنان که در ضمیرِ اهلِ سلطنتِ قلوب راسخ افتاده است و اربابِ اشارت این بشارتها را به طرفهالعینی ادراک مینمایند (و البته آن عزیز را نیز منزلت نه فروتر که بس فراتر از اهلِ نظر است)، هم سلطنت و هم ولایتعهدی بر صورت و بر سیرت تعلق دارد. چنان که سلطان ظاهر داریم عالم معنا را نیز سلاطین هست. چنین گوییم که ابهامات زدوده شود: هر ناشستهرویی، دور از جناب سلطان و بارگاه ولایتعهدی، امروزه خود را ولیعهد میداند و ولی. یعنی که:
بینوا از نان و خوان آسمان / پیش او ننداخت حق یک استخوان
او ندا کرده که خوان بنهادهام / نایب حقم خلیفه زادهام
الصلا سادهدلان پیچ پیچ / برخورید از خوان وصلم هیچ هیچ
آن عزیز را تشبهی نیفتد هرگز بدان آلودگان و درازدستان که حرف درویشان میدزدند و نامِ بزرگان میآلایند. آنچه در خاطرِ سلطان استوار افتاده بود این بود که نامها از دربارِ ملکوت، بر پهنهی ملک فرود میآیند. معانی را استعداد باید و شایستگی. شما را باید که در معانی نظر کنید نه در صورتها و شباهتها. واجب است سالکانِ طریق را و ساکنانِ درگاه را که در زمرهی اهل مباینت باشند نه در ردیف اهل مشابهت، ارجو که واصل به مقام وحدت گردند!
بگذار تا این بار پردهها بردارم. اگر «رهبر» نامیدن قبلهی عالم رواست، «ولیعهد» نامیدن آن عزیز عین اکرام است و اعزاز! چرا عبوسی میکنی، عباس؟! باری آن ولیعهد را اگر هیچ نباشد، ننگهای دیگر او را نیست! خاطرت هست لاجرم که با آن کاتبِ پراگی وقتی که پرسش از سلامت فلان میکنید، چه اندازه اموات و احیای او را از گور برون میافکنید و والدهاش را از سهمِ نمیدانم که مستوجب اقسام عقوبتها میکنید . . . اینجا دیگر البته باید که خموشی گزید. چندان سخن درشت است که سلطان را نیز یارای بازگشودنش نباشد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.