ولیعهدِ ممالکِ محروسه و نایبالسلطنهی معظمهی ارضِ ملکوت، کاتبِ شکرافشانیهای «حضورِ خلوتِ انس»، بس که حدیث آزردهخاطری و پریشانی ما را شنید و فریادهای خاموش ما را در چاهِ دل فروخورد، آن چاه به دریا پیوست و از قعرِ آن دریا گوهری برآمد به نامِ «عشق». باری، چندان که امروز پس از سیلی از واقعه، خسته و دلرمیده بودم، سری به بالین نهادم که شاید دمی محنتِ جانسوزم را از دردِ فراموشکاریِ اهلِ جهان به خواب از یاد بزدایم. چندان که گریبان دل گرفتم که چشم بر هم زدنی این دلشدهی رنجور را فرصتی دهد، نشد. گویی یا تیغِ بیدریغ در قتل خاطرههایم راندهاند یا حضرتِ دوست را در گوشهای از ملکِ این جهان به سببِ دلبردگیِ این رسوا آزاری رساندهاند که چنین اوضاع قمر در عقرب مینماید!
آن نازنین که مقام ولایتعهدیِ ملکِ ملکوت را به کفایت در ید اشارت گرفته است، نیکوتر میداند که کدامین شعله است که بند از بند و تار از تارِ پردههای دل میگسلد و این سلطانِ بیتخت و تاج را همدمِ آه میکند. چندان که از دلِ ما ناله به مهر و ماه رسید، آن عزیز را در دل افتاده است که چنان که برای همگان، برای ما نیز که قبلهی عالم باشیم، حدیث امید و حکایت روز و روشنی بازگوید. شبِ دوشین به طنز و مطایبه یا به همدلی و مکاشفه، سخنها بر زبان راند بلکه زبان در کام گیریم و اندکی صبوری پیشه کنیم. در خاطرِ مبارک استوار نیفتاد که نیفتاد!
باری اگر این جهان را هنوز آبرویی باقی باشد، همانا این خواهد بود که عزت و حرمت عشاق را محفوظ دارد و در شیشهی دلِِ دلدادگان سنگِ جفا نیندازد. عاشقان را خود شکستنی هست شگرف. شکست روزگار چیزی بدان نیفزاید. دریغا که «ز خوبرویان این کار کمتر آید». جملهگی ساکنان ارضِ ملکوت را از همین دم تا قیام تمامِ ابنای آدم در صحرای عرصاتی که تنها من دانم چگونه است (حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر . . .)، از سوی سلطان چنین وصیت است که:
جامِ جهان ز خونِ دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش میکنی
می جوش میزند به دلِ خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش میکنی
این صاحبنگینِ وادی ملکوت را که از طفولیت خاتمی در انگشت کردند به نامِ عشق، اگر چه اسمِ سلاطینش در سجل مرقوم داشتند، امروز چنین در دل افتاده است که عشق را آزمونی باید. از میان این همه آفت و قحط عافیت، تنها شیردلان را یارای عبور است. اگر نه، در روزگارِ بیفریادی که بر ما میرود، حتی عزیزان نیز عشق را باور ندارند تا بدان حد که این شکستهخاطرِ تهیدست را که در عینِ پادشاهی از مالِ عالم خرقهای هم ندارد که مدعی درویشی شود چه رسد به سلطنت، در دعوی عشق خام میشمارند. نه، به این بیان نگفتهاند. قوای دماغی و دلی سلطان را چنان سست و پریشان دیدهاند و چندان در نگاهِ دیدگان او به ظن و شک نگریستهاند که او را حتی متهم داشتند به اینکه یارای تشخیص معشوقِ خود را ندارد! باری بیش از این نتوان از این حکایتِ روانسوز سخن گفت که: «از ضعیفی شیشهی دل بشکند»! از دست عزیزان هم گلهای نیست. این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد. سلطان را چنان که رسمِ سلطنت است، عهدی هست با جانان که فرمود:
تا دامنِ کفن نکشم زیر پایِ خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا ولیعهد را که باید صاحبّ سرّ سلطان باشد، احوالِ سوزِ او روشن افتد، به اشارت گوییم که:
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک!
دعای خاطرِ همایونی سلامت و استواری قلم و قدم و همت و شوکتِ ساکنانِ ارضِ ملکوت است.
مطلب مرتبطی یافت نشد.