روزگارِ افولِ مولانا؟

داشتم الآن نامه‌ی بهنود (با اجازه . . .) را در واکنش به نامه‌ی سروش به خاتمی می‌خواندم. آرام و با تأنی تا به آخر خواندمش. او هم نامه‌ی زیبایی نوشته است! اما در سراسر آن نامه که برای من تنهای انشایش زیبا بود و تکرار همان امیدبخشی‌های متعارف از نوعِ بهنودی بود، در آخرش سخنی بود که مرا آزار داد:
«غبطه خوردم به خودمان و بار دیگر لعنتی راندم بر این سنگسران که در همین ربع قرن یک گاندی از ما گرفتند و یک نلسون ماندلا و حیفم آمد مولانا را هم از ما بستانند، به خشمی که در او برانگیخته اند و تازه زبانه اش را هم به سوی خودی رانده اند.»
من خود از سروش درس‌ها درباره‌ی مولوی آموخته‌ام، اما معنای این حرف جز تملق می‌تواند بود؟ یعنی واقعاً بهنود تا این مایه به سروش ارادت دارد که او را عینیت مولوی در زمانه‌ی ما می‌شمارد؟ یعنی چه که مولانا را از ما بستانند؟ آخر عزیز من! چرا با کلمات بازی می‌کنی بیهوده؟ چرا با هر کس و هر چیزی لاس می‌زنی؟ برای من هم سروش عزیز است و هم مولوی. هر دو به احساسات و عواطفِ من عجیب نزدیک‌اند، اما معنای این لوندی را من درنیافتم! واقعاً از اینکه این کلمات لاس و لوندی را به کار می‌برم شرمنده‌ام، ولی مولوی چنان برای من عزیز است که خوش ندارم کسی چون بهنود این‌گونه او را و سروش را به بازی بگیرد. باز هم از بهنود عذر می‌خواهم!

بایگانی