روز خدا

امروز من چقدر کار کردم. چقدر امروز پرنور بود و خرّم. باورم نمی‌شود که بعدِ آن همه غم، بعد آن همه اشک و خون این قدر رضایت و آرامش متولد شده باشد. همه‌ی اینها البته از نگاهِ نازنینِ من است که من سرگشته را میان این همه رنج و بلا رها نمی‌کند. فکر نکنید بیخودی است که دل کندن از او نمی‌توانم:
فریادِ حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصّه‌ای عجیب و حدیثی غریب هست
آن از دیشب که دو میهمانِ جدید را رخصتِ حضور در بارگاه ملکوت دادم. یکی ایگناسیو و یکی ترزا این دو جفتِ سخن‌پرداز. باری آنها را که به مددِ سفارشات نافذ و اشاره‌های گره‌گشایِ ماهِ منیرِ فلکِ ملکوت، بانوی چای تلخ، به این سرزمین جواز تردد دادیم. وقتی که می‌خواستم بخوابم دیگر شش و نیم صبح بود. رحیم قرار بود از ادینبورا بیاید و هشت صبح برسد. صدای زنگ موبایلم مرا بیدار نکرده بود تا اینکه صدای ضربه‌ی رحیم روی درِ اتاق سرآسیمه از خوابم پراند. امروز روزِ اول دانشگاه بود. باید ساعت ده می‌رفتم کارهای ثبت نام و گرفتن کارتِ دانشجویی و اینها را انجام می‌دادم. حول و ولای من از این بود که مبادا خواب بمانم و همان روزِ اول مایه‌ی آبروریزی شوم.


امروز روزِ تولدِ مسیح است به گمانِ من. آنقدر اتفاقِ خوب و متبرک رخ داده امروز که اگر تا شش ماه دیگر بخواهم با اینها ذوق کنم کم نمی‌آید. البته به شرطی که هیچ‌وقت سودای عتاب و رنجاندن به ضمیر یارِ دل رنجانِ من،که جانم فدای خندیدنش باشد، نیاید! امروز هوا عالی است. آفتاب به ترنم دارد می‌تابد. می‌دانی ترنم یعنی چی؟ یعنی اینکه هر شعاعی که می‌خورد روی پوستت، وقتی که هر بارقه‌ی آفتاب ذره‌ذره‌ی وجودت را نوازش می‌کرده باشد، شیرین‌ترین نغمه‌ها را به رگ‌هایت بدواند و ذراتِ خونت می‌رقصیده باشند. نسیم خنکی که توی این هوای بی‌اعتبار لندن امروز می‌وزید، مثلِ نفسِ عیسی بود. همه‌اش زیر سرِ حضرت دوست است که من را اینقدر امروز لوس کرده است:
دلِ حافظ که به دیدارِ تو خوگر شده بود
نازپروردِ وصال است مجو آزارش
به ندرت پیش آمده است توی این یک سال و نیم که لندن را تحمل می‌کنم، یعنی لندن دارد با وجودِ ذی‌جودِ من عشقبازی می‌کند (حضرت دوست نشنود، ها!)، اینجور هوای لندن خوب باشد و حس کنم طبیعت با من همراه و همنفس است. انگار یک ارکسترِ کامل دارد عظیم‌ترین سمفونی هستی را می‌نوازد. قیامت شد امروز. بانگِ اسرافیل از کران تا کرانِ عالم به گوشم می‌آید . . . مرده‌های تن و جان همه از گورها در آمده بودند. عجب روزی بود. چشم‌هایم دارند دروغ می‌گویند؟
صبح با رحیم نیمرو خوردیم و هول‌هولکی پنج دقیقه به ده از خانه زدم بیرون. آخر، حضرت دوست سرِ بزنگاه بعد آن همه چشم‌انتظاری پیدایش شد. باید می‌رفتم ولی. از خانه تا آکسفورد استریت ده دقیقه طول کشید. برنامه ساعت ده شروع می‌شد. قبل از رسیدن به ساختمان دانشگاه، خیابان‌های عمود بر ریجنت استریت را قاطی کردم و رفتم توی خیابانی دیگر. از فرطِ خوشی، رادارِ ذهنم مختل شده بود. آن هم منی که آدرس‌ها را همیشه فقط بو می‌کشم. وقتی رسیدم دیدم توضیحات اول معارفه بود و راهنمایی‌های پیش‌پا افتاده‌ی مدیر گروه. برای من که این همه مدت لندن هستم، خسته‌کننده بود. کلاس حدود دوازده بود که شروع شد. پیدا کردن کلاس‌های ساختمان وست‌مینستر مصیبتی است، بس که تو در تو هستند. یواش یواش بچه‌ها، دختران و پسران سرزنده‌ای که لبخند تمامِ صورتشان را پوشانده بود، از راه رسیدند. انگار نه انگار که توی دنیا مرگ هم هست. یکی از راه رسید مثل عمله‌ها. شلوارک پلنگی پایش بود و کفش اسپرت پوشیده بود. جوراب‌هایش ساق نداشت، مثل جورابِ دخترهای تیتیش مامانی. یک تی‌شرت قرمزِ رنگ و رو رفته تنش بود که انگار دو هفته است نشسته‌ بودش. موهایش را که وزوزی بودند به طرزِ عجیبی از بغل‌ها کوتاه کرده بود. انگار خودش جلوی آینه این کار را کرده باشد. قیافه‌اش به مراکشی‌ها و تیپِ آدم‌های سفید‌پوستِ شمال آفریقا می‌خورد بعداً فهمیدم از بربرهای الجزایر است. اسمش بود لاربی صدیقی، دکتر لاربی صدیقی! طرف استادمان بود! فکم آمد پایین وقتی جزوه‌ها را دست به دست گرداند. روی جزوه‌ها چهار تا عکس بود. عکس کوفی عنان و کنارش بن لادن در بالا. جورج بوش با عکس صدام پشتِ سرش و عکس کلینتون و عرفات کنارشون. سریع تورقی کردم جزوه را. عنوان درس‌ها را که دیدم گل از گلم شکفت. انگار یکی از آرزوهای محالم برآورده شده باشد:
سخنرانی اول: تأملاتی در باب حمله به عراق، نظم جهانی و نومحافظه‌کاری
سخنرانی دوم: بسط و شرح رئالیسم
سخنرانی سوم: بسط و شرح پلورالیزم و مشکل ایده‌آلیسم
سخنرانی چهارم: شرح و بسط ساختارگرایی، آینده‌ی مارکسیسم
سخنرانی پنجم: جهانی شدن و مزایا و منافعش
سخنرانی ششم: دموکراتیزاسیون، بحث انتقادی
سخنرانی هفتم: یازده سپتامبر و تروریسم بین‌المللی
سخنرانی هشتم: خاور میانه و اسلام سیاسی
سخنرانی نهم: نزاع یا گفت‌وگوی تمدن‌ها؟
امروز موضوع بحث سخنرانی اول را شروع کردیم. یک ربع توی دو گروه عده‌ای در دفاع و عده‌ای در نقدِ حمله به عراق بحث کردند و نتایج‌شان را علنی به مناظره گذاشتند با گروهِ دیگر در ربعِ ساعتِ بعد. فکر کنم از این نیم‌ساعت، راحت یک ربعش را من با شور و حرارت صحبت کردم، از بین ۲۰ نفر آدم. من قرار بود توی گروهِ مخالف حمله به عراق باشم. چنان گرد و خاکی کردم که خودم با خودم حسابی حال کردم. کلاس از هر ملتی دانشجو داشت. سه چهار تا دانشجوی آمریکایی داشتیم. دو تا توی آن گروه مدافع بودند و یکی توی گروه ما بود. مایک که با ما بود لیسانسش را مهندسی فیزیک هسته‌ای خوانده بود و خیلی بچه‌ی خوش‌فکری بود. عملاً من و او بساط جرج بوش را به هم ریختیم. بحث تنها تمرین بود. قرار نبود کسی لزوماً درست بگوید یا غلط. تنها شیوه‌ی استدلال و مناظره کردن بود که مهم بود. این حس را که این قدر از حضور در دانشگاه ذوق‌زده شده بودم و داشت مغزم با تمام فعالیت ذهنی‌ام از دماغم بیرون می‌زد، ده سال پیش توی اردوی پیش‌دانشگاهی گلمکان(؟) قبل از شروع کلاس‌های رشته‌ی ریاضی‌ام داشتم. ولی آن وقت خیلی خام و ناپخته بود. قدرش را هم مثل امروز نمی‌دانستم. بس که از اتفاقات امروز با آن افتتاح سرِ راهم خشنود بودم تهِ دلم داشتم گریه می‌کردم.
اولِ کلاس، استاد درست کنار دستِ من نشسته بود. همه دور میز نشسته بودیم. ما با هم شروع کردیم به گپ زدن وقتی که گفتم که من از کجا هستم و چگونه دارم درس می‌خوانم کلی ذوق کرد و تحویلم گرفت. انگار رسیده باشد به یک نماینده‌ی اندیشه‌ی متشخص! شرحش ماجرا دارد. برای‌اش از محمد ارکون گفتم که هموطنش بود و منتقدی جنجالی است. دوستی‌مان به همین سرعت پا گرفت. وقتی از کلاس آمدیم بیرون دو نفری مسیری را با هم پیاده آمدیم. از ایران حرف زدیم و جریان فلسفی، عقلانی و سیاسی از منظر تئوریک. گفت اگر صاحب‌نظرِ برجسته‌ای در عرصه‌ی مسایل عقلی و معرفتی و ایضاً سیاسی ایران و مسلمان می‌شناسم برای تحقیقش به او معرفی کنم. قول دادم که برای‌اش حتماً دو سه تا لقمه‌ی دندانگیر پیدا کنم! به او گفتم که همین هفته جمعه دکتر سروش توی دانشگاه خودمان سخنرانی دارد ولی حیف که او به فارسی صحبت می‌کند. یادم رفت بگویم انگلیسی نیست سخنرانی. از من پرسید فردا بعد از کلاس چه کار دارم؟ گفت می‌خواهی با هم برویم بریتیش میوزیم؟ گفت خیلی وقت است که نرفته آنجا. معلوم بود که من جوابم چیست! وقتی می‌خواستیم خداحافظی کنیم دستش را دراز کرد و با من دست داد. آخرین حرفی که از دهانش درآمد هم مرا بهت‌زده کرد و هم ذوق‌مرگ! به من گفت: السلام علیکم، یعنی خداحافظ!
وقتی برگشتم نیم‌ساعتی به شکوه و شکایت گذشت و بعد همه ناز بود و نیاز. آخر من را هر کار بکنند، از گورم هم که باشد عاشقی بیرون می‌زند:
هر چه گوید مردِ عاشق بوی عشق
از دهانش می‌جهد در کوی عشق
راستی اگر من نباشم که برای‌ات شعر حافظ و مولوی بخوانم و غزل‌های سایه را زمزمه کنم، تو چکار می‌کنی؟ کسِ دیگری جای من را می‌تواند پر کند؟ اگر من دیگر . . . ببخشید . . . نه، هیچی! نه، من هستم. مگر می‌شود تا تو هستی من بمیرم؟
تو تا بختِ منی هرگز نخوابم / تو تا عمرِ منی هرگز نمیرم
چند بار بگویم که من فقط بی‌تو می‌میرم؟ من از مرگ نمی‌میرم. مرگ هم این روزها از درِ خانه‌ی من، از آن تهِ خیابانِ یوستون جرأت نمی‌کند بالاتر بیاید. راستی دکتر کِلی که خودش را کشت، کجا زندگی می‌کرد؟ هرو؟ نمی‌دانم. آن شب نپرسیدم. امروز سرِ کلاس یکی از بچه‌ها می‌گفت یک جورهایی به این ماجرای پرونده‌ی امنیتی جنگ عراق که تونی بلر گرفتار آن شده است، ربط داشت. تف به این سیاست! باز هم می‌گویم آدم باید عاشق باشد و عشقش را داد بزند! یعنی چه که بروی سیاستمدار بشوی؟ آدم احمق می‌شود و محافظه‌کار. اصلاً به همین دلیل است که عاشقان سیاستمدار نمی‌شوند و سیاستمداری که عاشق شد، فاتحه‌اش خوانده است. راستی نکند خاتمی عاشق شده است؟ بابا! سید! چشمِ ما روشن! سرِ پیری و معرکه گیری؟ ولی نه. مگر چه شده است؟ خاتمی دل ندارد؟ او هم دارد. ولی پس چرا استعفا نداد؟ من اگر عاشق بشوم و رییس جمهور باشم فردا صبحش استعفا می‌دهم. منتظر قبول و ردِ استعفا هم نمی‌مانم. خودم سر به کوه و بیابان می‌گذارم. سوار بنزِ ضد گلوله ریاست جمهوری هم نمی‌شوم. زنگ می‌زنم آژانس بیاید. توی ایران عادت همیشگیِ من بود. حالم به هم می‌خورد سوارِ اتوبوس و تاکسی بشوم، چون همیشه دیر می‌رسیدم. من جداً باید پادشاه بشوم ولی از نوعی که با عاشقی سازگار باشد! وه! چقدر داستانِ من دراز است. برای سپیده می‌گویم: عجب ماجرایی داشتی، کل علی!

بایگانی