گفت‌وگوهاست در این راه . . .

من نمی‌دانم این همه تفاوتِ ره برای چیست؟ خاطرم هست که وقتی هنوز ایران بودم، گاهی با مهرداد شوقی، که همدم و همدلِ خیلی از اوقاتِ تنهایی من بود، فراوان پیش می‌آمد که تا دیر وقت در دفترش می‌نشستیم و از ری و روم صحبت می‌کردیم یا سر شبی سری به شوکا می‌زدیم که احوالی از یارعلی مقدم بپرسیم و قهوه‌ای بنوشیم. الآن هم که مقیمِ کانادا شده است و «مگرش خدمتِ دیرین من از یاد برفت» که هیچ خبری از او نیست. مهرداد روایتِ جالبی از داستان موسی و خضر داشت. می‌گفت خدا در نظامِ عالم به بعضی‌ها تقلب می‌رساند. از موسی و خضر یک امتحان می‌گیرد ولی قبل از امتحان جوابِ سؤالات را به خضر می‌دهد و موسی را «ویران و سرگردان» می‌کند! تو هم با ما چنینی:
تو می‌روی و دل ز دست می‌رود / مرو که با تو هر چه هست می‌رود
دلی شکستی و به هفت آسمان / هنوز بانگِ این شکست می‌رود
کجا توان گریخت زین بلای عشق / که بر سرِ من از الست می‌رود.
بلا روزگاریه عاشقیت . . .داداش حبیب ما کجاست که ما را ببرد امامزاده داوود؟ می‌پرسی باز چه شده است؟ پرسیدن دارد؟
از چشمِ خود بپرس که ما را که می‌کشد
جانا گناهِ طالع و جرمِ ستاره نیست!

بایگانی