عاشقان بنده‌ی حال‌اند . . .

امشب بس که عباس زیر گوشم امید و طرب را زمزمه کرد هوس کردم آهنگی را روی صفحه بگذارم که زمین تا آسمان با موسیقی‌های قبلی فرق دارد (چشمان سیاه). وسوسه‌ی نوشتن وقتی که سراغم می‌آید تنها برای این نیست که غبار خاطر پاک کنم یا فریادهای فروخورده‌ام را به گوشِ خلایق برسانم. گاهی اوقات ویرم تنها این است که اگر خاطرِ ناشادی هست، آینه‌ای پیدا کند تا چند دقیقه هم که شده، خودش را بی‌پرده و بی‌تکلف تماشا کند. آدمی وقتی که بخواهد بی‌ریا و فارغ از خودسانسوری بنویسد، تجربه‌اش می‌شود تجربه‌ی همه. این‌ها که ما می‌یابیم، یافتنی‌های هر آدمی هست، مثلِ عشق، مثل درد، مثل تولد، مثل مرگ. نمی‌شود آدم باشی و بگویی من دلم برای کسی نمی‌تپد. اگر این یک هنر را نیاموخته باشی، تمامِ دم و بازدم‌ات تقلا و جان‌کندنی بیهوده و مسخره است. حتی اگر به دیکتاتورها هم نگاه کنید تا وقتی که هنوز جایِ مهرورزیدن در دل‌شان مانده باشد، امید بهبود به آنها می‌رود.


آخر مگر می‌شود که یکی را در صمیمِ این آبِ آتش‌فروز، این کیمیای هستی غرق کنی و او عوض نشود:
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرییلی گشت و آن دیوی بمرد
عشق، خودش ذات طرب است ولی کدام طرب را در این عالم دیده‌ای که رایگان و بی‌خونِ جگر حاصل شده باشد. من این حرف را به پشیزی نمی‌خرم که بگویند عشق باید سراسر شادی باشد پس اگر در طلب دوست شما را رنجی رسید، قلم بطلان و نفی بر سرِ آن همه سودا بکشید:
قندِ شادی میوه‌ی باغِ غم است
این فرح زخم است و غم چون مرهم است
اینها حرف عاشقی مثل وحشی بافقی نیست که همه از رنج و فراق و بی‌وفایی گفته باشد. اینها را مولوی می‌گوید که حضورش سراسر گرما و حرارت و طرب و فرح است. از اینها که بگذریم، عشقی که آسان میسر شده باشد و برای‌اش هزینه نداده باشی و خونِ دل نخورده باشی، به اندک نسیمی از دستت می‌رود:
گویند سنگ لعل شود در مقامِ صبر
آری شود و لیک به خونِ جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دستِ غم خلاص من آنجا مگر شود
تمامِ اینها را که نوشتم باز هم خارخارِ ته دلم این است که در زمانه‌ی ما وفا نیست. اگر جایی عشقی و وفایی یافتید، جان در سرِ آن کنید، که شاید دمی دیگر نباشد:
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مردم روزگارشان را به بطالت و بی‌عشقی سر می‌کنند و تا چشم به هم بزنند، می‌بینند که راهزنِ مرگ از راه رسید و نقدِ عمر و سرمایه‌ی عشق ورزیدن را از کف‌شان ربود. این مرگ‌اندیشی ربطی به دین ندارد. بی‌دین هم که باشی، باید یادت باشد که می‌میری و همین گوشمال بس‌ات که قدرِ مهر و وفا را بدانی. تا بدانی که اگر امروز گوهرِ وفایی را یافتی، شاید، شاید دیگر هرگز چنین مهری نصیبت نشود:
فرصت شمار صحبت کز این دو راهه منزل
چون بگذریم نتوان به هم رسیدن
اتفاقاً همین نکات است که به آدمی می‌آموزد وقت را غنیمت بشمرد. همین‌هاست که مزه‌ی زندگی را در کام آدمی می‌نشاند.

بایگانی