اشکبوسِ مقدمِ راهِ توام

همین را می‌خواستی؟ که روز و شب در هوایت بی‌قرار باشم؟ هستم! تو که می‌دانی. صدای تارِ لطفی و آوازش بیخودم می‌کند. لطفی می‌خواهد صوفی باشد یا مطرب، برایم فرقی نمی‌کند. وقتی چنگ به دل آدم می‌زند و همه چیز را بیرون می‌ریزد کافی است. اصلاً اگر جز این هم بود. اگر من خودم هم پیشتر از اینها با او اخت نبودم، همین که تو را خوش می‌آید، کافی نیست؟ به خدا هست! تا قیامِ قیامت!

بایگانی