وقتی که هستی، انگار نبضِ جهان با تمامِ هیبتش در شقیقههای من میتپد. گویی خونِ بهاران با خروش و صلابت در من جاری است و میخواهد رگهایام را بدرد. با تو تعطیلی بیمعناست. وقتی که باشی، از خاکِ مرده هم بوی جان میآید:
بر سرِ تربتِ من با می و مطرب بنشین
تا به بویت ز لحد رقصکنان برخیزم
فرقی نمیکند، می و مطرب هم اضافی است. تو خود باش. کافی است خرامان از برابرِ خاکِ هزارسالهی گورم بگذری تا شورِ قیامت و نوای اسرافیل به گوش مرده و زندهی عالم بیندازم. من دهانم چفت و بند ندارد:
نامهی حُسنِ تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهنِ پیر و جوان اندازم!
امروز سپیده به من میگوید که فکر میکند (که البته خیلی هم اشتباه فکر میکند) که من اعصابی خراب دارم! طفلک نمیداند که اگر روزی کجخلقی میکنم و زمین و زمان از نالهام نمیآساید رشتهی این فریادها به جای دیگری وصل است که:
گر طبیبی را رسد زین سان جنون
دفتر طب گو فروشوید به خون
زانکه این دیوانگیِّ عام نیست
طب را ارشادِ این احکام نیست
برای تنگحوصلهگیهای من همهگی گذراست. این چند روز نه مسیحا و ماهمنیر و نه حتی عباس از کجخلقیِ من آسودند! البته آنها هم همگی طنازند و اهل متلک و هیچکدام از دیگر کم نمیآوریم. باری این روزها را باید مثنوی نوشت در توصیف اینکه چگونه ما ادبیات را در الفاظی فریبا و سخنانی فصیح و بلیغ که روان فردوسی و دماغِ داریوش آشوری (!!) را به رشک میآورد، احیا کردیم! به گمانم باید این تعابیرِ ما را که جرأت ندارم اینجا بنویسمشان، جایی ثبت کنیم تا از خاطر نروند!!
القصه، در حکایت ماجرایِ ما:
هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش
نگرانِ تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پیِ مهرِ تو گیرد که نگیرد پیِ خویشش
وان سرِ وصل تو دارد که ندارد غمِ جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وانکه در عشق ملامت نکشد، مرد نخوانش!
دزدی که نکردهایم! با صدای بلند هم میگوییم که عشق میورزیم و از گفته و کردهی خود دلشادیم! کسی دلخور است از این؟ خوب بگذار باشد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.