دارم از داخل بخش کامپیوتر دانشگاه اینها را مینویسم. امروز بقیهی بحث سیاسی را ادامه دادیم و رویکردِ رئالیستی ولفوویتز، کندولیزا رایس و رامسفلد را نقد و تحلیل کردیم. دیدگاه ایدهآلیستها را هم ایضاً . . . و دیگر از این قبیل مباحث . . . ساختار جامعهی ملل در ژنو، معاهدهی ورسای، اروپای متحد، موضوع جنگِ عراق . . . نمیدانم. جای بقیهاش اینجا نیست. بحث خیلی تخصصی میشود. شاید سر فرصت مطلبی دربارهی رئالیستها و نومحافظهکاران دولت جرج بوش نوشتم. فعلاً دل و دماغش نیست. الآن باید بروم ناهاری بخورم و با استادم بروم بریتیش میوزیم. راستی این بچه آمریکاییهای کلاسمان چقدر از من خوششان آمده است! یعنی ما اینقدر خوشتیپیم؟!
دیگر باید راهی شد. زمان دارد از دست میرود و دل ما هم هزاران مایل آن سوتر دارد بال بال میزند. آن روز به حضرت دوست میگفتم که این فصل و وصلها، برای من خیلی دردناک است. انگار مریضی توی اتاق سیسییو روی تخت باشد و تنها با ماسک اکسیژن تنفس میکرده باشد. حسابش را بکنید که یکی هر چند دقیقه این ماسک را بردارد و دوباره بگذارد سرِ جایش! خوب اگر میخواهی ما را بکشی و قصدِ جانِ ما داری، یک دفعه خلاص کن هم خودت را و هم ما را:
محتاج قصّه نیست گرت قصدِ خونِ ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت است
جامِ جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.