مجمع‌الجزایر وبلاگیه

صبح روزگارانِ تارِ ما بس دیر مانده است و در این ظلمات که امید کورسویی هم در این تباهی‌ها نمی‌رود، روزگاری دلِ دیوانه را به مصاحبتِ همدمان و همراهان وبلاگیه و همگنانِ ارضِ ملکوت خشنود داشتم، باشد که دمی از آزارِ این پاشکسته‌ی دل‌رمیده دست بدارد. خانواده‌ی ملکوتیان چندان بسط یافته است که اقصای اروپای مرکزی و غربی را درنوردیده است. پلی که از لندن به پراگ، برلین و وین خورده است،حلقه‌ی اهلِ قلم را نیکو به هم پیوسته است. ذکری از یکایک رفیقان اگر به میان نمی‌آورم از آن روست که در حلقه‌ی ملکوت اسم و رسمِ همگی مضبوط است.
باری اربابِ اهل هنر همگی در این آخر هفته در پراگ گرد هم بودند و دل به دلنوازی یارانِ اهل حکایت سپرده بودند . . . چندان هم مشغول روایت و داستان بودند که صدایِ سلطان هم به گوششان نمی‌رسید، تا بدان حد که گوشی تلفن را هم رو به دیوار می‌نهادند تا قبله‌ی عالم تنها مستمع باشد!! القصه، معضلِ بعدِ فاصله و زیستن در ظلّ عنایات عمه‌جان الیزابت و تونی بلر این آفات را هم دارد!

بایگانی