هر سازی که می‌بینم

اخوانِ نازنینم می‌گفت که:
«من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا ای خسته خاطر دوست!
ای مانندِ من دل‌کنده‌ و محزون
بیا ره توشه بر داریم
قدم در راه بی‌برگشت، بی‌فرجام بگذاریم
. . .
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی کز آن گل کاغذین روید؟»
راه‌های بی‌برگشت و بی‌فرجام دیگر این روزها برایم چنگی به دل نمی‌زند. چرا آدمی باید کاری کند که ترمیم‌پذیر و بازگشت‌ناپذیر باشد؟ مگر در هر کاری احتمالِ خطا نیست؟ مجالی باشد بیشتر در این مورد خواهم نوشت.

بایگانی