گرگ و میش غروب است. دیگر همه جا تاریک شده است. کیوان و فرین هنوز خسته از کارِ شبانگاهى در خواب بودند که از خانه بیرون زدم. نماز شام است و هوا به سردى مىزند. ناچار لباس گرمترى پوشیدم و کوله بر دوش راهى مرکز شهر شدم تا آخرین مکاتیبِ پراگى را ثبت کنم. راستى این فتانهها چرا اینجورى مىکنند؟ هوا سرد شده است و اینها هنوز نیمه عریان در کوى و برزن مىگردند!
مردمان عجیبى هستند اینها. اینجا که من نشستهام محل ازدحام حضور فیزیکى دین و غیبتِ معنوىِ آن است. گرداگردِ من چندان کلیساى قوم نصارا که هر یک تاریخى بس بلند در پسِ پشت دارند، سایه بر سر ملت انداختهاند که حساب ندارد. اما دین در کجاى ضمیرِ این جماعت ریشه دارد، نمىدانم! چکها به هیچ رو ادب و شخصیتِ انگلیسىها را ندارند. شاید یکى از دلایلش این است که زبانشان را نمىدانم و نمىتوان با این طایفهى زبان بسته ارتباط برقرار کرد. شهر اینها را هنوز نتوانستهام از باب گرانى و ارزانى اجناس بسنجم. آن قدر بر ذهنم فشار دغدغههاى بیکران زیاد است که دیگر بىحساب و کتاب خرید مىکنم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.