صد ره به رخِ تو در گشودم من / بر تو دلِ خویش را نمودم من
جانمایهی آن امیدِ لرزان را / چندان که تو کاستی فزودم من
میسوختم و مرا نمیدیدی / امروز نگاه کن که دودم من
تا من بودم نیامدی افسوس! / وانگه که تو آمدی نبودم من!
جای گلهای نیست. قاعدهی کار عالم با همه همین است. باری:
ز تشنهکامیِ خود آب میخورد دلِ من
کویرِ سوختهجان، منّتِ بهارش نیست!
مطلب مرتبطی یافت نشد.