درست از اولین روزی که به تهران آمدم و مقیم آن شهرِ شلوغ و فارغ شدم، پارک جمشیدیه (برنده سال ۲۰۰۱ جایزه معماری آقاخان) همیشه برای من پناهگاهی بود. ملجأیی که وقت غم و هنگام شادی، مفر و آسایشگاهِ من بود. تمامِ دوستانم که مرا میشناسند و با من از نزدیک دمخور بودهاند میدانند که وقت و بیوقت، تنها یا به همراهِ دوستانم وجب به وجبِ این پارک را گشتهام.
شاید بسیاری از عجیبترین اتفاقات زندگیِ من در همین پارک افتاده است. خیلی از فراز و نشیبهای جدیِ زندگی من جایی به وقایعی گره میخورند که در همین پارک رخ دادهاند. بماند که چه نیمشبها که گریان و خندان سر به دامانِ کوههای جمشیدیه میگذاشتم و آوازخوانان عقدهها در سایهسار درختان خالی میکردم. نمیدانم چه شد که ناگهان یاد جمشیدیه افتادم، اما هیچ کس از دوستانِ نزدیک من(آنها که با من در ایران بودهاند) نیست که با من خاطرهای از این پارک نداشته باشد. در این دو سال گذشته هم هر بار که سفری به ایران داشتم، حداقل یک بار گذارم به جمشیدیه افتاده است: تنها یا با دوستان. آخرین شبِ من در تهران، زمانی که راهی لندن بودم، درست قبل از اینکه برویم فرودگاه دستهجمعی اول سری به جمشیدیه زدیم و بعد رفتیم مهرآباد. شاید باید دفترها بنویسم از ماجراهایی که در این پارک بر من رفته است! حکایتها دارم از اینجا.
مطلب مرتبطی یافت نشد.