در وفای عشقِ تو مشهور خوبانم چو شمع / شب نشینِ کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غمپرست / بس که در بیماریِ هجرِ تو گریانم چو شمع
این را باید به دقت و آهسته گوش بدهید. با تمامِ حضور قلب. با صفای باطن. بدون مثقال ذرهای حیله. فارغ از سود و زیان. بدون هیچ بیمی از ملامتِ خلق. یعنی اگر از ملامت میترسی، اصلاً نام مرا هم بر لب مبر. یعنی سرِ خویش گیر و بگذر. یعنی با من میا! منِ تنها رفتن را آموختهام که: جریده رو که گذرگاهِ عافیت تنگ است! باورت نمیشود؟ فقط تماشا کن تا معنای سکوت و پرهیز را با گوشت و خونت لمس کنی. تا دریابی که: «دل نیست کبوتر که چو برخاست، نشیند». یعنی اینکه هر دلی هم این دل نیست. اگر این دل از دست رفت، باید او را به چراغها بجویی. صبر کن تا ببینی و با ذره ذرهی وجودت بچشی که:
خلد گر با پا خاری آسان بر آرم / چه سازم به خاری که در دل نشیند؟
میخواهی به گذشته برگردیم؟ گوش کن:
«از تکیده درختی، بیهیچ آرزوی برگ و باری
جگر سوختهی بیداد زمستان
و پریشانِ تطاولهای مکرر از خطای دلبردگیها . . .
نقد بازارِ جهان و آزارش را از آن کرانِ پلیدیاش که دگراناند
تا این واپسین کران – که دیدن توانستهام – این واپسین کرانِ پاکی که تویی
همه را آزمودهام . . .
و آزرده خاطر، سرِ دست افشاندم هست . . .»
سفر خوش مسافر! که من:
«هنوز در سفرم
خیال میکنم در آبهای جهان قایقی است
و من مسافرِ قایق سرودِ زندهی دریانوردهای کهن را
به گوشِ روزنههای فصول میخوانم
و پیش میرانم.
مرا سفر به کجا میبرد؟
کجا نشانِ قدم ناتمام خواهد ماند؟
و بندِ کفش به انگشتهای نرمِ فراغت گشوده خواهد شد
کجاست جای رسیدن و پهن کردنِ یک فرش
و بیخیال نشستن و گوش دادن به صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»
مرا گویی رسیدن و نشستن و گشودن بندِ کفش به انگشتهای نرم فراغت نزدیک است. به قولِ کیانوش همه چیز دارد درست میشود!
مطلب مرتبطی یافت نشد.