صاحب سیبستان پای یادداشت قبلی من در گودر حاشیهی – بهجای – زیر را آورده است:
«فکر میکنم تقسیم ظاهر و باطن به عوام و خواص روا نباشد. معیار باید داد که ظاهر چیست و ظاهرپرست کیست و باطن کدام و باطن گرا کیست. چه بسیار خواص ظاهرپرست و چه بسیار عوام باطن شناس. بعلاوه فهم ظاهر و باطن مستقیم نیست. از ورای حجاب است. یعنی خود فهمیدن هم مساله است حتی فهم ظاهر چه رسد به باطن. مثلا لغت ظاهر است. اما درک معنای لغت هم همیشه آسان نیست و داستانها بر سر لغات رفته است. مثل کفر که معنای لغوی اش هم بحثی دقیق دارد. یا همین حسن که در آیه آمده است».
دربارهی بخشی از این جملات توضیح میدهم و بحث بیشتر دربارهی بقیهاش را به یادداشتی دیگر وا میگذارم. بگذارید مرادم را از «خاص» یا «عام» بودن روشن کنم. مقصود از خاص یا عام بودن چیزی نیست در ردیف سواد داشتن یا نداشتن یا مثلاً عالم بودن یا عالم نبودن. درجات معنوی و باطنی ارتباطی به دانشگاه رفتن و فقیه بودن یا علامه شدن یا بودن ندارد. مواجید معنوی و اذواق باطنی مستقل از این علوم میایستند. علوم باطنی، علومی نیستند که تنها در حد لفظ پیچیده و دشوار باشند یا نیاز به درکی عمیقتر داشته باشند. علوم باطنی و معارف حقیقتی – به تعبیری که بعضی از عارفان یا فیلسوفان از آنها یاد میکنند – نیازمند صیقلِ درون و منجلی بودن آینهی باطن آدمی است. در یادداشت قبل – در خلال بندی که از قاضی همدانی نقل کردم – اشارهای بود به «دین عجایز». این مضمون را مولوی در مثنوی هم پرورانده است که این دین عجایز، نشانی از فروتنی دارد و در آن تکبری نیست:
چونکه گله باز گردد از ورود
پس فتد آن بز که پیشاهنگ بود
پیش افتد آن بز لنگ پسین
اضحک الرجعی وجوه العابسین
از گزافه کی شدند این قوم لنگ
فخر را دادند و بخریدند ننگ
پا شکسته میروند این قوم حج
از حرج راهیست پنهان تا فرج
دل ز دانشها بشستند این فریق
زانک این دانش نداند آن طریق
دانشی باید که اصلش زان سرست
زانک هر فرعی به اصلش رهبرست
هر پری بر عرض دریا کی پرد
تا لدن علم لدنی میبرد
پس چرا علمی بیاموزی به مرد
کش بباید سینه را زان پاک کرد
پس مجو پیشی ازین سر لنگ باش
وقت وا گشتن تو پیش آهنگ باش
در نتیجه، این تفکیک را باید به درستی انجام داد که چنین نیست که هر که از علوم ظاهر بر میخورد لزوماً از معارف باطنی بیبهره میماند و چنین نیست که هر که از عالمان حقیقتی صاحبِ معرفت نباشد، از باطن بیخبر خواهد بود. اما در معنای وسیعتر، رزق و روزی باطنی، نصیب خاصان است. و رزق ظاهری، نصیب عموم (میشود ناماش را بگذاریم «عوام»). این تعبیر را نباید تحقیرآمیز خواند و فهمید. در این تعبیر بیشتر توصیف هست تا تحقیر. مثالهای مختلفی میتوان در توضیحاش آورد، قوتِ آدمی، نصیب حیوانات نیست و لذتی که آدمی از خوراک بشری میبرد، نصیب حیوانات نمیشود. این مضمون را قاضی همدانی به زبان دیگری هم توضیح داده است: آدمیزادی که به سن کمال نرسیده باشد، لذت وقاع نمیداند. یعنی این تفکیک خاص و عام و ظاهر و باطن از این روست. اما اینکه ظاهر چیست و باطن چیست، سنت بلند و تاریخی دراز پشت این تعابیر نشسته است. یعنی میشود از منظرهای مختلف توضیح داد که از نظر چه کسی، چه چیزی ظاهر است و چه چیزی باطن. ولی دستکم این مقدار میتوان گفت که در تاریخ اسلام، اصناف و طوایف و طریقههای مختلفی بودهاند که هر یک فهمی از ظاهر و باطن داشتهاند. سنتهای باطنگرای مسلمانان – از صوفیه گرفته تا فیلسوفان و باطنیان اسماعیلی – کمابیش درکی مشخص از باطن داشتهاند: هر صورتی معنایی دارد و لزوماً معنای باطنی با معنای ظاهری سازگاری محض و تمام ندارد و گاهی در تضاد و تناقض میافتد و از همین روست که دست به دامان تأویل میشدهاند. اما دو نکته را باید از هم تمیز داد: بحث دربارهی اینکه ظاهر و باطن چیست – در حد یک بحث معرفتی – یک نکته است و بحث دربارهی ظاهرپرستان و زاهدان ریاکار که آفت دیناند ولی در لباس دین ظاهر میشوند، نکتهای دیگر. بحث اول، بحث معرفتی و شناختی صرف است و بحث دوم بحثی انتقادی و اجتماعی که به روشنی ابعاد سیاسی هم پیدا میکند. این دو بحث البته از هم جدا نیستند ولی باید شأن هر یک را به رسمیت شناخت و یکی را با دیگری خلط نکرد. دربارهی این مضمون هم باز بیشتر خواهم نوشت.
اما، در دو یادداشت پیش، اشارهای کرده بودم به تقوا و نسبت آن با دانش. قاضی همدانی نسبت این دو را معکوس میداند: از تقوا، دانش و علم میزاید. این دو البته با هم در تضاد نیستند. وقتی تقوا را به معنای خشیت بگیری، میگویند که اهل دانش، اهل خشیت هم هستند. اما این تقوا، معنای دیگری هم دارد. تقوا گاهی همعنان و همردیف محبت است و محبت نتیجهی دانش است. یعنی نمیتوان با نادانی به تقوا رسید. اهل تقوا شدن هم سلوک میخواهد اما همین رسیدن به درجات تقوا، اسباب بسط علم هم هست. شرحاش بماند برای یادداشتی دیگر. عجالتاً این دو بند از نامههای عینالقضات را در تکمیل قصه بخوانید تا بعد.
«جوانمردا! پنداری هرگز حرفی از قرآن خواندهای؟ هیهات! به عادتی مزوّر قناعت کردهای. راه مردان که اصنام عادت را پارهپاره کردند دیگر است و راه مخنثان و نامردان و مدعیان که صنم عادت را معبود خود کردند دیگر که «و قالوا نعبدُ اصناماً فنظل لها عاکفین انًّا وجدنا آباءنا علی أمه و انّا علی آثارهم لمهتدون». اگر بر راه پدر بودن واجب بودی و راست بودی، ابراهیم خلیل به راه آزر بودی. هیهات هیهات! نادان را بر امت دانا باید بودن، و خاکیان را قدم بر قدم آسمانیان باید نهاد، چنانکه ابراهیم خلیل با پدر خود گفت: «یَا أَبَتِ إِنِّی قَدْ جَاءَنِی مِنَ الْعِلْمِ مَا لَمْ یَأْتِکَ فَاتَّبِعْنِی أَهْدِکَ صِرَاطًا سَوِیًّا».
جوانمردا! علم میراث سلوک است نه میراث مادر و پدر « وَمَن یَتَّقِ اللَّـهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ». اگر «وَیَرْزُقْهُ» رزق معده بودی، بر تقوا معلق نبودی. رزق معده ابوجهل را بیش بودی که مصطفی را – صلعم – آن رزق سماوی بود نه ارضی، و هو االذی «یرزقکم من السماء و الأرض». رزق سماوی علوم است، و علم از تقوا وادید آید که «وَاتَّقُوا اللَّـهَ وَیُعَلِّمُکُمُ اللَّـهُ»، لو انهم «آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَیْهِم بَرَکَاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ وَلَـٰکِن کَذَّبُوا».» (نامهی ۲۶؛ ج ۱، صص ۲۲۵-۲۲۶).
نوشتههای مرتبط:
- از حکمتهای عینالقضات «عجبا بنی آدم! مصطفی – صلعم – چنین میگوید: لو...
- در منزلت حریت کافرانهی ایمانی عینالقضات در نامهها تعبیری شگفتانگیز دارد که شاید گمان کنیم...
- در منزلت شک: نسخهی طلب و بینا شدن به کفر در میان اهل ایمان، ماجرای شک، ماجرایی است پیچیده و...
- از آفتاب و ماه و ستاره… «اکنون بدانکه او را چندین هزار هزار آفتاب است که...
- این استثنای پر حشمت! «قومی را محبت خدای تعالی فرانماز و روزه آرد، و...