هادم اللذات

هنوز مبهوت‌ام. باورم نمی‌شود که آن که چند ماه پیش در کنار ما سیزده به در را در گرینویچ گذارند و جوانانه به دنبال توپ می‌دوید دیگر در میان ما نیست. به یاد جمله‌ی مولا علی به امام حسن می‌افتم که به او گفته بود دل خود را با یاد مرگ، نرم کن: و ذلله بذکر الموت! ابوطالب مرد نازنینی بود که با او که سخن می‌گفتی جز آرامش و متانت چیزی در او نمی‌دیدی. بعضی‌ها وقتی که می‌روند، عبورشان مانند پتکی بر سر آدم فرود می‌آید و تنها برای ما حیف و حسرت می‌ماند.

سال‌ها پیش وقتی عین‌القضات محبوب شب و روز من بود، عجیب دلبسته‌ی این عبارات او بودم که می‌گفت: «هر روز در گوشه‌ای می‌نشین و می‌گو: مرگ! مرگ!» و این سخن را از رسول الله نقل می‌کرد که: «فاکثروا ذکر هادم اللذات. فوالذی نفس محمد بیده لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلاً و لبکیتم کثیرا». و ما نیز می‌رویم و از جامه‌ای به جامه‌ی دیگر در می‌آییم و صورت جسمانی را به معنای روحانی می‌سپاریم. دیر یا زود این جنین از رحم خاک به در می‌آید و پا به فراخی افلاکی جان می‌نهد. اما دریغ که دلبستگی‌های جنینی چنان صورت این سرای شکننده را می‌آرایند که حکایت ما می‌شود همان که با رسول الله گفتند که:‌«لعمرک لفی سکرتهم یعمهون» . . . تا کی این شب شراب بگذرد و بامداد خمار برای دنیاپرستان فرارسد! کاش ارباب قدرت هر روز حدیث مرگ را در گوش خویش زمزمه کنند و آه مظلومان به افلاک نرسانند و جاهلان را مکرم و عالمان را ملجم ندارند! کاش!

بایگانی