مقالهای که هفتهی پیش حمید دباشی در وبسایت الجزیره به زبان انگلیسی منتشر کرد، فضایی جنجالی و تبآلود میان نویسندگان، روشنفکران و فعالان سیاسی ایرانی – داخل و خارج کشور – ایجاد کرد که تا امروز همچنان ادامه دارد و نه تنها از اهمیت آن یادداشت کاسته نشده است بلکه دامنهی گمانهزنیها و رنجشها از آن نوشته چه بسا رو به گسترش بوده است.
دباشی اساساً نویسندهای دشوارنویس است و کمتر نوشتهای از او در رسانهها منتشر میشود که گزنده و شلاقی نباشد؛ حکایت نوشتههای آکادمیک دباشی، البته، حکایت دیگری است اما نوشتههای رسانهای او ریشههای در تربیت آکادمیک او هم دارد. این دشوارنویسی دباشی را من با کتاب معظم او دربارهی عینالقضات همدانی کشف کردم. هر اندازه که دباشی در زبان انگلیسی نویسندهای فصیح و توانمند است، نشان چندانی از او در زبان فارسی نیست. حوزهی اصلی زبانآوری دباشی زبان انگلیسی بوده است و میدان نفوذش دست بر قضا بیشتر میان اعراب و مسلمانان غیر ایرانی. چه بسا همین نکته همواره در سوءتفاهم و عدم کوشش برای فهم درست دباشی و سخناش سهیم بوده است. دباشی البته از منظر سیاسی مواضعی جنجالی دارد که برای فهم آنها خواننده نیازمند پیگیری دقیق آثار اوست.
با این مقدمه، به یادداشت اخیر او بر میگردم دربارهی خطر جدی حملهی نظامی به ایران و نقد بیمحابا و درشت او از کسانی که زمینهی نظری و عملی را برای حمله به ایران – دانسته یا نادانسته – در پوشش «مداخلهی بشردوستانه» هموار میکنند. یادداشتی که چند روز پیش نوشتم، کوششی بود برای پرداختن به جوانب حقوقی و نظری قصه از منظر علوم سیاسی و روابط بینالملل. بر خلاف ایرانیها و فارسیزبانها، این ترم حقوقی در میان غربیان و اهل آکادمی به شدت بررسی و حلاجی شده است و بر خلاف ما که با این مشترک لفظی به کرات بازی زبانی میکنیم و از ظرافتهای آن غافلایم، در دانشکدههای علوم سیاسی و میان اهل نظر، این اصطلاح بسیار محل بررسی و موشکافی عالمانه بوده و هست. نوشتهی دباشی بسیار درشتتر و عریانتر از یادداشت من است. و همین صراحت و بیپردگی البته بسیاری را رمانده است و گروه دیگری را مستقیماً هدف گرفته است.
برای اینکه هم فضای بحث دربارهی این مقاله بازتر شود و هم امکان بررسی دقیقتر و فارغ از جنجال و هیاهوی آن فراهم شود، تصمیم به ترجمهی آن به فارسی گرفتم تا مخاطب فارسیزبان بهتر بتواند – بدون واسطه و صافی اظهار نظرهای افراد مختلفی که خوانده یا نخوانده با دواعی و انگیزههای مختلف دربارهی مقاله سخنی به تصریح یا تلویح گفتهاند – با اصل متن ارتباط برقرار کند و آب را از سرِ چشمه بنوشد. این ترجمه بار نخست در وبسایت جرس منتشر شده است و آن را دوباره در ملکوت بازنشر میکنم با این مقدمه و افزودن لینکهای داخل متن – که به جز لینک به آثار آکادمیک و کتابها، همگی پیوندهایی است که در اصل نوشتهی دباشی موجودند. این لینکها نقشی کلیدی و مهم در فهم متن ایفا میکنند، بیاعتنایی به هر کدام از آنها و کوشش برای حدس زدن اینکه این متن ممکن است مشخصاً چه کسی را هدف قرار داده باشد، چه بسا مایهی گمراهی مخاطب شود. تصریحات متن دباشی یک چیز است و سخنان در لفافه و تلویحی آن چیز دیگر. خلط کردن این دو، مایهی رهزنی است.
در این روزها، به طور مشخص دو بیانیه در مخالفت با جنگ منتشر شده است.بیانیهی اول، بیانیهای است که خود دباشی هم از امضاء کنندکان آن است. دومین بیانیه روز ۲۲ آبان منتشر شده است با عنوان «بیاینه جمعی از فعالان سیاسی، مدنی، دانشجویی، دانشگاهی و روزنامه نگاران در مخالفت فعال با جنگ» در وبسایت گویا نیوز. (بیانیهی سومی، هم روز ۲۹ آبان در وبسایت اخبار روز با عنوان «بیانیهی فعالان داخل کشور در مورد خطر حمله نظامی» منتشر شده است). بیانیهی متفاوت هم البته همhن است که دباشی و گنجی هم از امضاءکنندگان آن هستند و قبل از هر دو بیانیه منتشر شده است (متن کامل در جرس). این دو بیانیه با هم تفاوت مضمونی و ماهوی دارند. یکی از «مخالفت فعال با جنگ» سخن میگوید و دیگری نسبت به سوء استفاده از «مقولاتی همچون دخالت بشر دوستانه و حمایت از دموکراسی» هشدار میدهد. در مقالهی دباشی به نقد سهیلا وحدتی به بیانیهی دوم تصریح شده است و لینکی به مقالهای که در نقد آن نوشته شده است نیز در متن دباشی آمده است. به یک اعتبار، مقالهی دباشی نقدی گزنده است بر بیانیهی گروهی از چپها و اشارهای او به چپِ نوپدید این نکته را بیشتر روشن میکند. لذا این تلقی که مقالهی دباشی یک کل واحد یا جمع مشخصی را – مثلاً امضاء کنندگان این یا آن بیانیهی خاص را – آن هم با یککاسهکردن و همه را به یک چوب راندن، تلقی دقیق و درستی نیست.
اما همچنان در نوشتهی دباشی نقدی تلویحی نسبت به بیانیهی دوم نیز هست – هر چند دیگر این نقد گزندگی و عتاب نقد دباشی را نسبت به نقد او به دومی ندارد. اما یک خط مشترک میان هر دو نقد وجود دارد و آن این است که دباشی بیپروا به اوراق کردن گفتمان «مداخلهی بشردوستانه» میپردازد و برای این کار هم دست او پر است: اعتنا و اتکای او به بعضی از مقالات و آثار علمی و آکادمیک – که تفاوتی آشکار و معنادار با نوشتههای ژورنالیستی دارند – وزن متفاوتی به نقد دباشی میدهد. اینجا باید توجه داشته باشیم که تشکیک کردن در کارنامهی علمی و آکادمیک دباشی کارِ خامان است. فراموش نکنیم که دباشی در حوزهی تربیت آکادمیکاش استاد است و درسآموختهی استادی سختگیر چون فیلیپ ریف. در نتیجه، در نقد دباشی نباید سراغ سخنان مبتذل و هوچیگرانهی کسانی رفت که حتی نام دو کتاب علمی دباشی را هم نمیدانند اما در مراتب علمی او طعنه میزنند: تیغ خویش از خونِ هر تردامنی رنگین مکن / چون تو رستمپیشهای آن به که بر رستم زنی!
به این معنا، نوشتهی دباشی فضایی آکنده از تعلیق و ابهام دارد. جاهایی اشاراتی به کسانی هست که ضمیر به سرعت مرجعاش را پیدا میکند و جاهایی هم افرادی به سرعت ماجرا را به خودشان میگیرند گویی آنها هم در این قصه همدستاند و متهم. به باور من، این دقیقاً نقطهی قوت نوشتهی دباشی است که این سد را شکسته است تا جایی که کسانی هم که مروج و مبلغ ایدهی «مداخلهی بشردوستانه» بودند، دیگر حاضر نیستند ابزار پیشبرد گفتمان جنگ شوند و در لفافهی اخلاق و بشردوستی، نظرورزیهای فلسفیشان مَرْکبِ پرندگان شکاری جنگ شود. این پیامدِ غیرمستقیم نوشتهی دباشی را باید قدر دانست.
همچنین نقد دیگری که به دباشی شده است این است که نوشتهی دباشی تند است و درشت و در آن اتهام زدن هست. اینجا شاید بیش از هر چیز دیگری محل نزاع باشد. خواننده میتواند با دباشی موافق یا مخالف باشد اما نباید از یاد ببرد که اگر دباشی فردی یا گروهی یا نهادی را متهم میکند به پی گرفتن سیاستی خاص، این اتهام، نه یکشبه بر دباشی نازل شده است و نه یکسره بیپایه و مبناست. حجم قابلتوجهی از نوشتهها، بیانیهها، اهداف منتشر شده و رسمی سازمانی نهادهای سیاسی آمریکایی وجود دارد که بیهیچ مجامله و تعارفی درست همان چیزهایی را به تصریح بیان میکنند که دباشی از آنها سخن میگوید و همانها هستند که بنمایهی «اتهام وارد کردن»های دباشیاند. اگر چنین است، نقدی به دباشی وارد نیست که کسی را متهم میکند. نقدی اگر وارد است به ما وارد است که چرا وقتی به سنجش و گریبان گرفتن از نهادهای جنگافروز و مؤسساتی با بیانیههای مأموریت رسمی میرسیم، ناگهان نقش آنها را فراموش میکنیم و یاد ملایمت و مهربانی و بهداشتی و پاکیزه سخن گفتن میافتیم. از همین رهگذر است که گویا بعضی به نفی بالمره و مطلق درشتی و عتاب میرسند. به باور نگارنده، هر درشتی و عتابی، و هر خشونتی، از آنجا که درشتی و عتاب در خود دارد، مستوجب نفی و طرد نیست. آنچه مستوجب نفی است، داشتن گفتار دوگانه است. در نوشتهی دباشی و در مواضعاش هیچ دوگانگی و تناقضی نیست. این مقالهی دباشی، مغز و عصارهی مواضع سیاسی او را در خود دارد. اگر این صراحت و عریانی بیان باعث رنجش است، نص عبارت دباشی این است. لذا آدمی میتواند با او موافق یا مخالف باشد، اما برای این مخالفت بیش از هر چیزی نیازمند استدلالی هستیم قویتر و توانمندتر نه نسبت اتهام و افترا زدن به دباشی دادن.نکتهی آخر این است که در عنوان نوشتهی دباشی داریم «ستون پنجم پسامدرن». این تعبیر، بهترین بهانه است برای کسانی که میخواستند از نوشتهی دباشی چنین استنباط کنند که او ملتی را «جاسوس» خطاب کرده است. عدهی زیادی در خواندن این عنوان شتاب به خرج دادهاند. دباشی در افزودن اضافهی «پسامدرن» به کلمه تعمد داشته است و مضامین دیگر متن در اشاره به استعمار و استقلال و چیزهای دیگری که بعضی از چپهای کهن به تحقیر از آنها یاد میکنند، ارتباط مضمونی با این اضافه دارد. لذا، مرجع ضمیر سخن دباشی، چیزی مثل «جاسوس» نیست بلکه معنایی دیگر و بزرگتر دارد. جاسوسی کار حقیرانهی میتواند باشد اما ستون پنجم پست مدرن بودن، حکایت غریبی است! به هر حال، متن فارسی را میخوانید و شاید با من همدل باشید و شاید هم نه.
در ادامه، متن ترجمهی دباشی را میبینید.پ. ن. یاسر میردامادی مرا متوجه خطایی در خواندن دو – یا در واقع سه بیانیه کرد – که کوشش کردم خطا را – که همچنان فرعی است بر چیزی که میخواستم بگویم – اصلاح کنم. امیدوارم باعث سردرگمی بیشتر نشده باشد.
ستون پنجمِ پسامدرن
ایرانیانی که از حملهی نظامی علیه کشور خودشان حمایت میکنند، بیشرم و ریاکارند
حمید دباشی
نیویورک – گویا اصطلاح «ستون پنجم» در سال ۱۹۳۶ توسط امیلیو مولا ای ویدال (۱۸۸۷-۱۹۳۷)، که ژنرالی ملیگرا در جنگهای داخلی اسپانیا (۱۹۳۶-۱۹۳۹) بود، وضع شده است. هنگامی که چهار ستون از لشکریان او به مادرید نزدیک میشدند، او گفت که یک «ستون پنجم» در داخل شهر به آنها خواهد پیوست. کتاب «ستون پنجم و چهل و نه داستان اول» (۱۹۳۸) ارنست همینگوی ادای دینی است به ابداع این اصطلاح.
این اصطلاح از آن زمان تطور پیدا کرده است و معنای حامیان ستیزهجوی دشمنی را یافته است که در حال نزدیک شدن است و آنها، هنگام وارد شدن به مقصدِ هدف، به یاری و همدستی به او میپردازند – یا چنانکه مادهی سوم بخش سه قانون اساسی آمریکا در تعریف «خیانت» آورده است، به آنها «یاری و آسایش» میرسانند.
در عصر امپریالیسم جهانیشده و اختراع هوسناکانهای به نام «مداخلهی بشردوستانه»، گویا به مفهوم و معنای تازهای از «ستون پنجم»رسیدهایم که میتوان آن را «پسامدرن» نامید. مسألهای که این اصطلاح ایجاد میکند این است که مخالفت شرافتمندانه با یک رژیم مستبد و ستمگر دقیقاً کجا متوقف میشود و همکاری خائنانه با جنگطلبان مهاجم علیه ملتِ خودِ آدمی کجا آغاز میشود.
سه حادثهی متوالی و پرغوغا – یعنی حملهی نظامی ناتو به لیبی که منجر به سقوط قذافی شد، جنگطلبی و ستیزهجویی تازهی اسراییل در برابر جمهوری اسلامی ایران، و چرخشی که آمریکا و اسراییل به گزارش آژانس بینالمللی انرژی اتمی دربارهی برنامهی هستهای ایران دادند – کنار هم واقع شدهاند تا اسباب برآمدن این وضعیت تازهی «ستون پنجم پسامدرن» شوند که اکنون مدام چشمک میزند و دلبری میکند تا آمریکا و اسراییل را تحریک و تشویق به حمله به ایران کند.
این طایفهی نوپدید از ستون پنجمیهای ایرانی خامترین اشاراتشان را از دو مصاحبهی پی در پی وزیر خارجهی آمریکا، هیلاری کلینتون، با صدای آمریکا و بیبیسی فارسی در اکتبر ۲۰۱۱ گرفتند که در آن او گفته بود که آمریکا در صورت درخواست جنبش سبز به یاری آنها میشتافت. این ستون پنجمیها که از مداخلهی نظامی ناتو در لیبی دهانشان آب افتاده بود، از این ایده به گرمی استقبال کردند و زود دست به کار پروژهی خود شدند.
بعضی از بیشرمترین و ریاکارترین افراد این گروه آشکار از آمریکا خواستند که به ایران حمله شود (یکی از آنها ادعا کرده بود که ترافیک سالیانه و حتی آمار سرطان در ایران از قربانیان جنگی بالقوه کمتر خواهد بود و دیگری از حسابداری خلاقانه در شمارش تعداد اندک قربانیان غیرنظامی در لیبی سخن میگوید)، و عدهای دیگر هم از زبان اختراعی نیواسپیک اُروِلی آن هم از خامدستانهترین نوعاش استفاده میکنند به این امید که خیانتشان را پنهان کنند. برای آنها که آشکارا مانند وضعیت لیبی علیه سرزمین خودشان خواستار حملهی نظامی شدهاند (بخوانید «مداخلهی بشردوستانه»)، امیدی نیست. دربارهی آنها حرفی برای گفتن ندارم چون تاریخ، خودْ داوری خشن و بیرحم است. این گروه دوم – یعنی متکلمان به زبان نیواسپیک ارولی – است که، وقتی از «ستون پنجمیهای پسامدرن» سخن میگویم، مد نظر من هستند.
خلط مفاهیم
این ستون پنجمیهای پسامدرن برای اینکه مأموریتشان را به انجام برسانند کاری که انجام میدادهاند، شُل کردن پیچهای استوار و محکم بعضی از مفاهیم کلیدی بوده است و از اعتبار انداختن و غیرقابل اتکاتر کردن آنها. آنها در ذهن مردمی که هدفشان قرار میگیرند، از طریق هموار کردن راه برای حملهی نظامی علیه ایران، ایجاد سرآسیمگی و آشفتگی میکنند و آن را به مثابهی چیزی خوب و رهاییبخش معرفی میکنند: نه حملهی نظامی، بلکه «مداخلهی بشردوستانه». آنها میگویند که نخست در لیبی و سپس در سوریه و بعد («شاید، نه من دقیقاً این را نگفتم و اگر گفتم و شرایطاش ایجاب کرد، خوب بله، چرا که نه») ایران. شیوهی بیانشان البته پیشا-ارولی است و کاملاً از جنس سخنانی است که لرد پولونیوس خطاب به رینالدو میگوید و او را راهنمایی میکند که چگونه جاسوسی فرزندن خودش لِرتس را بکند بدون اینکه کارش جاسوسی به نظر برسد: «اکنون بنگر / طعمهی نادرستی تو این ماهی درستی را میگیرد: / و ما هم با حکمت و دستاندازی چنین میکنیم / با چرخهای چاه و عیارهای تعصب و جانبداری / از طریق نشانیهای غلطی که نشانیها را پیدا میکنند…»
اگر خامی عباراتشان را بر آنها ببخشایید و سیاست و نثر مبتذلشان را تحمل کنید، آنچه که میگویند و میکنند تکرار کابوس ارولی است از سرِ نو: آنها بیانیهای صادر میکنند و ناماش را «ضد جنگ» مینهند، اما در واقع همان بیانیه راه را برای جنگ هموار میکند. چنانکه ارول میگوید: «جنگ صلح است، آزادی بردگی، جهالت قدرت» – و مو به مو عین بینش و بصیرت است با روح پیشگویی ارول!
زبان نیواسپیک ارولی چرخش تازهای به واقعیت در نثر و سیاستشان میدهد. در بیانیهای که علیه جنگ صادر کردهاند، در واقع دارند میگویند که تهدید جنگ جدی نیست و هر گونه هشداری علیه جنگ خیانت نسبت به اصل آزادیخواهی در ایران است. و این کار را با حق به جانبی انجام میدهند. چنان که سایم میگوید: «این ویرانی کلمات، چیز زیبایی است».
لفاظی و سخنپردازی آنها، گفتار دوگانهشان، و معیارهای دوگانه داشتنشان، البته از نگاه خوانندگان دقیق و حساسی که مو به مو مواضعشان را میشکافند و ریاکاریشان را افشا میکنند، دور نمیماند. آنها همان ورد را تکرار میکنند که ایران تهدیدی علیه صلح جهانی به شمار میآید، که تنها خط دستگاه تبلیغاتی اسراییل است، انگار اسراییل خودش تنها سرچشمهی صلح و آرامش این جهان است. در عینحال، بر طبل جنگ علیه ایران میکوبند و باز هم بیانیهشان را «ضد جنگ» میخوانند. زبان نیواسپکی ارولی دیگر اینجا صرفاً مستهجن نیست، بلکه پریشاندماغی است.
یک مثال کلیدی ماجرا این است که این ستونپنجمیهای پسامدرن با ایدهی امپریالیسم به لاس زدن برخاستهاند: اصرار آنها این است که دیگر هیچ امپریالیسمی وجود ندارد. این «گفتمانی کهنه» است (آنها عاشق کاربرد این اصطلاح «گفتمان» شدهاند چندانکه از فرط به کار بردناش، دیگر از آن سوء استفاده میکنند و آن را نابهجا هم به کار میبرند). امپریالیسم امری بود متعلق به گذشته و تنها چپگرایان عقبمانده همچنان بیهیچ فایده و خاصیتی به بازتولید آن میپردازند. در همان حال، بعضی از این ستونپنجمیها خودشان در روزگار جوانی استالینیستهایی ستیزهجو بودند.
اما حالا که از تهران به تهرانجلس مهاجرت کردهاند، امپریالیسم به چشمشان قدیمی میآید و از مد افتاده: ارتش آمریکا در افغانستان، عراق، پاکستان، یمن، لیبی، سومالی و سراسر جهان فقط مشغول گذراندن دورهی مرخصی است. آمریکا حدود ۷۰۰ پایگاه نظامی در سراسر جهان دارد، چنانکه زندهیاد چالمرز جانسون با دقت آن را مستند کرده بود، از جمله ۲۳۴ میدان گلف دارد که در سراسر جهان پخش است و فقط برای اهداف تفریحی از آنها استفاده میشود. خیلی ساده، خروار خروار کتاب و مقالهای که جزییات مشخص خطوط امپریالیسم آمریکا را – اخیراً در سه جلدی «Blowback Trilogy» چالمرز جانسون – نادیده میگیرند چون «جهالت قدرت است».
از آن سو نکتهی دیگری که پیوندی تنگاتنگ با این نفی و طرد شتابناکانهی امپریالیسم به مثابهی یک پدیدهی جهانی دارد، این است که این ستون پنجمیهای پسامدرن این را نیز میگویند که «حاکمیت ملی» و «استقلال» دیگر هیچ معنایی ندارند. آنها میگویند بیدار شوید و این گُلهای پسامدرنِ جهانیشده را ببویید. کشورهایی مثل ایران (یا عراق، افغانستان، لیبی) دیگر ادعایی بر تمامیت ارضی خودشان به مثابهی مکانی برای مقاومت بالقوه در برابر سرمایهداری شکارگر ندارند. آنها اصرار دارند که ملیگرایی قبیلهگرایی است و این قبیلهگرایی از «غرب» هیولایی ساخته است.
ساکنان مفلوک این کشورها با شورش در برابر مستبدان خانگی (بدون اینکه خودشان بدانند و فقط با کشف این پسامدرنهای تهرانجلسی) هر گونه ادعایی را نسبت به حاکمیت بر سرزمین خودشان را هم از دست دادهاند. آنها در کنار بورگوندی در برابر این کوردلیایهای ملتهای بیچاره میگویند که «پس ببخشید، شما پدرتان را از دست دادهاید و حالا باید شوهرتان را هم از دست بدهید». اگر دموکراسی را به آن شکلی که موقوفهی ملی دموکراسی آمریکا (NED) تصویب کردهاند، نداشته باشند، هیچ ادعایی نسبت به حاکمیت ملی هم نخواهند داشت.
بعضی از «استعمارگری» لولوخورخورهای میسازند و این کلمهای است که این استادان دانشگاهی ایرانی خارجنشین که در خودروهای اس-یو-ویشان از یک کالج دانشگاه در کالیفرنیا به کالجی دیگر میروند، همیشه دوست دارند داخل گیومه به کارش ببرند. پس نه، استعمارگری هم دیگر وجود ندارد. فلسطینیها با مداخلهی بشردوستانهی صهیونیستها در اتاق خوابشان ذوق میکنند. نه آقا، از فانون تا سعید و اسپیواک، از خوزه مارتی تا و. ای. ب. دوبوآ تا مالکوم اکس، از مهاتما گاندی تا اِمه سزر و لئوپولد سدار سنگور: همهی اینها لولوخورخورههایی بودند که تو دل مردم را خالی میکردند. «جهالت قدرت است»؟ نه آقا، جهالت نعمت است.
هیچ استعمار و امپریالیسمی و هیچ حاکمیت ملیای وجود ندارد – اینها همه تخیلهایی است که «چپیهای قدیمی» جعل کردهاند.
هورا برای مداخلهی بشردوستانه
این ستون پنجمیهای پسامدرن برای اینکه تاجی از این جواهرات کمیاب بسازند، ایدهی «مداخلهی بشردوستانه» را ارج مینهند. نه، آنها اصرار دارند که این حملهی نظامی نیست و امپریالیسم هم نیست. این «مداخلهی بشردوستانه» است – همانطور که آمریکا و ناتو میگویند، که این آدمهای خوب خط مشیشان را از آن میگیرند. ارتباط میان دانش و قدرت هیچ وقت اینقدر به ضرب اسلحه نبوده است.
نه اینکه این جماعت اصلاً اهمیت بدهند به اینکه جز بیانیههای خودشان هم چیز دیگری بخوانند – اما در عین حال: در کتاب «خواندن مداخلهی بشردوستانه: حقوق بشر و استفاده از زور در قانون بینالمللی» (۲۰۰۷)، اَن اُرفورد به دههی ۱۹۹۰ باز میگردد که تقریباً دو دهه قبل از خیزشهای لیبی است و «مداخلهی بشردوستانه» برای اولین بار به مثابهی حرکتی ورای امپریالیسم و حاکمیت ملی مطرح شد. اَن اُرفورد با تفصیلی شیوا نشان میدهد که این «مداخلهی بشردوستانه» در واقع چگونه خدعهای و پوششی برای یک طرح امپریالیستی بسیار کهنه در کسوتی تازه بود. اُرفورد با به کار بستن نظریههای فمینیستی، پسااستعماری، حقوقی و تحلیل روانی، تصور کاذب «مداخلهی بشردوستانه» را بر مبنای حقوقی و سیاسی زیر سؤال برد.
محمود ممدانی هم در «منجیان و بازماندگان: دارفور، سیاست و جنگ علیه ترور» (۲۰۰۹) بحران دارفور را به بستر تاریخ سودان بازگردانید که تنش و درگیری در واقع به صورت جنگی داخلی (۱۹۸۷-۱۹۸۹) میان قبایل صحرانشین و روستایی آغاز شد و جرقهاش را خشکسالی شدیدی زد که به گسترش صحرای خشک منطقه انجامید. ممدانی این درگیری را به جایی بر میگرداند که مقامات استعماری بریتانیایی دارفور را به طور مصنوعی قبیلهای کردند و جمعیتاش را به قبایل «بومی» و «مهاجر» تقسیم کردند – که بسیار شبیه الگویی است که نیکولاس دِرْکْسْ در «کاستهای ذهنی»اش نشان میدهد که بریتانیاییها نظام کاستی را در راستای منافع استعماری خودشان از نو آفریدند.
مداخلهی احزاب مخالف سودانی سلسلهجنبان دو جنبش شورشی شد که منجر به قیام و ضد-قیامی بیرحمانه شد. جنگ سرد باعث وخیمتر شدن جنگ داخلی در کشور همسایهشان، چاد، شد و باعث رویارویی میان قذافی و اتحاد شوروری از یک سو و دولت ریگان در کنار فرانسه و اسراییل از سوی دیگر شد که وارد دارفور شدند و با خشونت بسیار باعث وخیمتر شدن درگیری شدند.
ممدانی نشان میدهد که تا سال ۲۰۰۳، نیروهای ملی، منطقهای و جهانی در این جنگ درگیر بودند از جمله آمریکا و اروپا که اکنون درگیری را به عنوان بخشی از «جنگ علیه ترور»میدید و خواستار حملهی نظامی در پوشش «مداخلهی بشردوستانه» بود. همهی این واقعیتهای تاریخی داخل میدان جنگ یکسره تحت عنوان فوریت پرهیاهوی «مداخلهی بشردوستانه» تطهیر شدند. فیلم «سگ را تکان بده» (Wag the dog) استنلی ماتسس/داستین هافمن (۱۹۹۷) این سناریو را بهتر از این نمیتوانست با این همه ولخرجی تولید کند.
حتی اوباما وقتی که به دفاع از حملهی نظامی علیه لیبی بر میخاست، وقتی که بحرین و یمن (به عنوان نمونههایی درخشان) با صدای بلند خواستار مقایسه میشدند، متوجه ریاکاری مندرج در قلب این عملیات بود. آقای اوباما میخواست این گیلاس چیدن را بر حسب تلاقی «ارزشها»ی آمریکایی با «منافع» آمریکایی توضیح دهد. اما این «مداخلهجویانی بشردوستانه»ی ایرانی از رییس جمهور آمریکا هم کُندذهنترند که هیچ تعارض و تناقض درونی در ریاکاریشان نمیبینند.
اگر این روزها سوار اتوبوسهای نیویورک شوید، شاید از پنجرهی اتوبوستان متوجه شوید که اخیراً روی تاکسیهای نیویورک تبلیغهایی دیده میشود که میگوید «عروسکهای نیویورکی» در «کلوبهای مردان» موجودند. چیزی در فضا میچرخد: چرا وقتی میشود فاحشهخانهها را «کلوب مردان» بنامند، آنها را روسپیخانه صدا بزنند؟ روسپیخانه و امپریالیسم در واقع «گفتمانها»یی بسیار قدیمی و مبتذل هستند – «کلوب مردان» و «مداخلهی بشردوستانه» بسیار ملایمتر و مهربانانهتر از نیواسپیکها هستند.
از ایران تا جمهوری اسلامی
یکی دیگر از ترفندهای ستون پنجمیها این است که مخالفانشان را با زدن انگ عامل جمهوری اسلامی بودن به آنها خاموش کنند – که شاید فکر کنید ترفند چندان خلاقانهای نیست، اما با این وجود گویا در حلقهی پر ازدحام جامعههای تبعیدی سخت مؤثر میافتد. اگر جسارت کنید و لب تر کرده و چیزی علیه بیهودگیها و ترهاتی که میبافند بگویید، ناگزیر باید عامل جمهوری اسلامی باشید.
اینکه کسانی که به ترهات آنها اعتراض میکنند به دفعات در زندان و سیاهچالهای جمهوری اسلامی افتادهاند، و تا آستانهی مرگ رفتهاند و از دل اعتصاب غذایشان به زندگی برگشتهاند، علیه خامنهای و جمهوری اسلامی در زندان اوین مطلب نوشتهاند و اینکه مردمانی در میان مخالفان این جنگطلبیها هستند که به دشواری از جوخههای اعدام جمهوری اسلامی جان به در بردهاند و کسانی که والدینشان به دست عاملان جمهوری اسلامی قصابی شدهاند با آنها مخالفاند، هیچ تفاوتی در وضع این راکبانِ جسوری که در میدان دوپونت و بزرگراههای لس آنجلس میتازند، ایجاد نمیکند.
اکبر گنجی اخیراً در مصاحبهای گفته است: «بعضی از این افراد حتی در عمرشان یک سیلی هم نخوردهاند». اکبر گنجی شاید برجستهترین فعلل خقوق بشری باشد که مخالف جنگ علیه ایران است. هماو میگوید که: «و درست همین آدمها به کسی مثل من میگویند عامل جمهوری اسلامی».
اکبر گنجی بعد از شیفتگی دوران جوانیاش به انقلابیون مسلمان در اواخر دههی ۷۰ میلادی، تبدیل به روزنامهنگاری شجاع و محقق و فعالی حقوق بشری در میان نسل خود شد که فجایع جنایتآمیز جمهوری اسلامی را افشا کرد و به خاطر آن دو بار به مدت شش سال به محبس حکومت دینی افتاد و بعد از اعتصاب غذایی طولانی تا آستانهی مرگ رفت که خودش و خانوادهاش هنوز هزینهی گزاف آن را دارند میپردازند.
هر آنچه که این مدافعان جنگ (ببخشید – مدافعان «مداخلهی بشردوستانه») در مشروعیت نمادینشان کم داشتند، وال استریت ژورنال با خرسندی برایشان به سرعت تولید کرد و صداهای مخالف در داخل ایران را با انگشت نشانشان داد – و این ترفند چندان هم مؤثر واقع نشد چون اکبر گنجی سطر به سطر مواضع خاص صداهای مخالف داخل ایران (که بعضیشان هماکنون محبوس زندان بدنام اویناند) برایشان گوشزد کرد که مخالف مداخلهی نظامیاند. حتی قبل از اکبر گنجی، رییس جمهور سابق ایران، محمد خاتمی هم به طور مشخص گفته بود که اگر حملهای نظامی رخ بدهد، اصلاحطلبان و غیر اصلاحطلبان در برابر هر صدمهای که به ایران بخورد متحد خواهند شد – و این نکتهای است که حتی هاآرتص پیش روی خوانندگان اسراییلیاش نهاده بود ولی همین نکته از چشم جنگطلبان دور مانده بود.
تفاوتی شگرف و انکارناپذیر میان مخالف بودن با فجایع جنایتآمیز جمهوری اسلامی و ستون پنجم توطئهی آمریکا/اسراییل علیه ایران شدن وجود دارد. ستون پنجمیهای پسامدرن این دو را با هم خلط کردهاند و از منزلت و شرافت یکی به خیانت دیگری فرو غلتیدهاند.
سرکوبهای گستردهی مخالفان، سلطانیسمی تهاجمی و بسیاری دلایل دیگر نشان میدهند که این رژیم کریه به سوی زبالهدان تاریخ میرود. و در عین حال، با نخستین بمبی که در ایران فرود بیاید، تمام این ملت زیر آن بمبها متحد خواهند شد، دقیقاً در همان اوقاتی که این ستون پنجمیهای پسامدرن واشینگتنی و لس آنجلسی سوار اس-یو-ویهایشان میشوند و به نزدیکترین بزرگراهها در جستوجوی پناهگاهی میگریزند. چه کسی الآن کنعان مکیه، احمد چلبی و فؤاد عجمی را به خاطر دارد؟ نامهای نانجیبِ آنها که تحریکگر خشونت علیه عراق بود، اکنون پیداست و به حق روشن است که چرا از یاد رفتهاند.
شاید پرتوانترین پاسخ به این «مداخلهجویان بشردوستانه» از یکی از چهرههای شجاع مخالف به نام عابد توانچه صادر شده است که دیری نشده است که از زندانهای جمهوری اسلامی بیرون آمده است. او در مصاحبهای در شهر اراک ایران، بعد از اینکه خوانده بود که جنگطلبان ایرانی مستقر در واشینگتن از حوادث لیبی به ذوق آمدهاند، نوشت که:
«من می خواهم زندگی کنم و اگر هم قرار باشد برای چیزی بمیرم، هوشمندانه و از روی اراده ی مختار برای آرمانهایم بمیرم و تاکید می کنم که فقط برای جان خودم تعیین تکلیف می کنم نه برای مرگ ۲۵ نفر به ازای هر ۱۰۰۰ نفر ایرانی [تخمینی از اینکه در صورت وقوع حملهی نظامی چند نفر کشته خواهند شد]. من می خواهم بدانم برای چه و برای که می میرم. نه آمریکا، نه ناتو، نه هر ائتلافی دیگری با هر تعداد پرچم و با مجوز هیچ نهادی، حق اعمال زورکی «دخالت بشر دوستانه» به من به عنوان یک ایرانی ساکن ایران را ندارد. بمب ها را می خواهد لیزر هدایت کند می خواهد خود خدا هدایت کند، من ریسک ۲۵ در هزار را برای مردن قبول نمی کنم و شماهم [خطاب به مداخلهجویانی ستیزهجوی نظامی که از موقوفهی ملی دموکراسی سخن میگویند] شما هم لطفا تا وقتی که ریسک مردنتان در حمله ی نظامی آمریکابه ایران _ به دلیل اینکه در واشنگتن هستید و از هر طرف با ایران یک اقیانوس و یکی-دو تا قاره فاصله دارید _ دقیقا برابر صفر است راجع به مرگ بنده و امثال بنده که ساکن ایران هستیم اظهار نظر نفرمائید و هیزم زیر آتش «حمله ی خارجی» نریزید.»
پوست انداختن
سر برآوردن ستون پنجمیهای پسامدرن در واقع تحول مثبتی برای آیندهی دموکراسی در ایران است – چون در واقع همهی توهمات یکپارچگی دروغین میان معترضان در داخل و خارج ایران رنگ میبازد و شکافهای روشنتری پدیدار میشوند. چهرههای برجستهای که نامشان با مؤسسهی واشنگتن برای سیاست خاور دور، مؤسسهی بوش، و موقوفهی ملی دموکراسی، گره خورده است اکنون پرچمداران ائتلافی استوار با نیروهای صهیونیست-نئوکان داخل ایالات متحده هستند حتی تا مرز تحریک آنها به حمله به ایران میروند تا ایران را برایشان آزاد کنند.
ما بنیادی مستحکم داریم (جسارت این رؤیا را دارم) برای پدید آمدن یک چپ جدید از خاکسترهای جنبش اصلاحی دههی ۱۹۹۰، که بعضی نیروهای پیشرو از دل آن رستهاند. بقیهی آنها یا به عرفانشان برگشتهاند یا به ستون پنجمیها پیوستهاند یا همهی اعتراضهایشان را وانهادهاند و به صف چپِ نوپدید پیوستهاند. این شکافها صداهای معترض را ضعیف نخواهد کرد. این رخداد در واقع باعث تقویت آیندهی دموکراتیک جمهوریای خواهد شد که خواهی-نخواهی جانشین این حاکمیت دینی متجاوز خواهد شد.
فرهنگ سیاسی ایران در حال پوست انداختن است.
تنها توصیهی من به اعضای فعال بریگاد ستون پنجم این است که نگاهی به سرنوشت کنعان مکیه (مشهور به سمیر الخلیل) بیندازند که به همان اندازه، اگر نگوییم بیشتر، اصرار به تشویق آمریکا به حمله به عراق برای آزادسازی آن کشور داشت. پنج سال بعد، در سال ۲۰۰۷، وطن او ویرانه بود و صدها هزار نفر از هموطنان عراقیاش نابود شده بودند، کنعان مکیه در رنج و تعب بود و هنگامی که نیویورک تایمز از او خواست دربارهی نقشاش در حملهی به عراق به رهبری آمریکا سخن بگوید، از اشتباهات هولناک خود سخن گفت: تایمز گزارش میکند که: «مکیه، در روزهای پیش از جنگ عراق، بیش از هر چهرهی دیگری از حمله دفاع کرد چون این کارِ درستی بود – که رژیمی اهریمنی را نابود کنند و ملتی را از کابوس وحشت و رنج برهانند.»
حتی در همان سال ۲۰۰۷، وقتی که مقیاس عظیم کشتار و خونریزیهای عراق هنوز آشکار نشده بود، نیویورک تایمز نتیجه گرفته بود که: «البته، حالا این رؤیاها به باد رفتهاند، و بر روی موجی از خون نابود شدهاند. مصیبت عراق تصور تغییری دموکراتیک در خاورمیانه را از بنیاد تضعیف کرده است. این ماجرا، این تصور را که قدرت نظامی آمریکا میتواند به اهداف و مقاصدی بشردوستانه برسد، به کلی مخدوش کرده است. و باعث شده است که مکیه و کسان دیگری چون او که توجیهگر حمله بودند خیرهسر و سادهلوح به نظر برسند.» البته عدهای دیگر ممکن است اوصافی دقیقتر از «خیرهسر و سادهلوح» را به کار ببرند. برای نسخهی ایرانی کنعان مکیه، من سخاوتمندانه، در حال حاضر، عنوان «ستون پنجمیهای پسامدرن» را به کار بردهام.
بدرود
با تمام این اوصاف، منصفانه و دقیق نیست که همهی کسانی را که پای «مداخلهی بشردوستانه» را امضاء میکنند، جنگطلبانی سنگدل بنامیم که هیچ دلشان برای وطنشان نمیتپد. بیش از سه دهه ارعاب و حکومت دینی جنایتآمیز بدون کمترین شرافت انسانی باعث شده است که بسیاری از ایرانیها به راههایی از سر استیصال بیندیشند. هزاران ایرانی سنگدلانه در سیاهچالهای جمهوری اسلامی به قتل رسیدهاند، صدها هزار نفر در جنگی طولانی و بیثمر از میان رفتهاند، میلیونها نفر ناگزیر به ترک وطنشان و به جان خریدن ذلت تبعید شدهاند و کل یک ملت به استخفاف تسلیم در برابر استبدادی خبیث، پوسیده و فروتر از شأن انسانی کشانده شده است.
دو سال پیش، تودههای عظیمی از ایرانیان به خیابانها ریختند تا آزادیهای مدنیشان را مطالبه کنند – و با روگردانی خبیثانه و وقیحانهای از شرافت انسانی مواجه شدند. میلیونها ایرانی در سراسر جهان، که به هویت خویش مفتخر هستند، میخواهند به وطنشان برگردند و در کنار خانوادههایشان در ایران باشند و آیندهای بهتر را برای فرزندانشان بسازند – ولی طاعونی به نام «جمهوری اسلامی» مثل بختکی بر سر این ملت سایه انداخته است.
اما دقیقاً به همین دلیل است که شتابیدن به سوی گزینهای نظامی – تحت عنوان «مداخلهی بشردوستانه»، که ایرانیان در تبعید مطلقاً هیچ کنترلی روی آن ندارند، پاسخ مسأله نیست چون، از هر جهتی که تصور کنید، پیامدهایی مصیبتبار دارد. لیبی لیبی است و ایران، ایران – این دو کشور تا امروز برای آزادیشان کوشش کردهاند و خواهند کرد آن هم بر مبناهایی که هم میان هر دو مشترک است و هم برآمده از تاریخهای متفاوت خودشان است. هیچ کشوری الگویی برای کشوری دیگر نیست.
اما اگر جنگ پاسخ این مسأله نیست، پس چه راهی باید جست؟
پاسخ در جعبهی چوبین عطاری نیست. پاسخ در روحیهی نوپدید آزادیخواهی نهفته است که اکنون از یک کرانهی جهان به کرانهی دیگر رسیده است و دیر یا زود باز هم به ایران باز خواهد گشت.
در قیامهای اجتماعی و انقلابی، کنشگران تجمل و تنعم انتخاب الگو را ندارند تا مثلاً الگوی لیبی را در برابر الگوی تونس اختیار کنند. منطق جنبشهای اجتماعی در متن ریشههای تاریخی آنها تنیده شده است. یک نفر کارمند موقوفهی ملی دموکراسی یا مؤسسهی واشنگتن یا موسسهی بوش یا استادی گمنام در کالجی در کالیفرنیا در مقام و موقعیتی نیست که آن الگوی خیزش دموکراتیک را از آن سوی کرهی زمین برای آنها انتخاب و اختیار کند. حتی افرادی که بیشترین قرابت را با خیزشهای اجتماعی دارند و رنج زندانهای جمهوری اسلامی را کشیدهاند – و حتی کروبی و موسوی که رأی میلیونها ایرانی به نامشان ثبت شده است – نمیتوانند تصمیم بگیرند و تعیین کنند که خیزش دموکراتیک ایران به چه جهتی باید برود.
آن خیزش دموکراتیک – آن خیزش ریشهدار، واقعی، پایدار و مصمم به پیروزی – راه خودش را خواهد یافت. وظیفهی ما تحمیل روش به آن نیست، بلکه کشف و برانگیختن منطق درونی آن است. شرمندگی (و در واقع شرمساری) همیشگی با کسانی خواهد ماند که به این منطق گوش نمیدهند و آن را نمیآموزند و میخواهند تمایلات و مطلوبات خودشان را، هر اندازه که شریف یا خیانتآمیز باشند، به آنها تحمیل کنند.
نه جمهوری اسلامی و نه هیچ دولت استبدادی – یا حتی دموکراتیک – دیگری حق تولید سلاحهای کشتار جمعی را ندارد که به خاطرشان دنیای شکنندهی ما در ترس و لرز به سر میبرد. اما ترکیب و صحنهآرایی فعلی قدرت منطقهای و جهانی از هیچ اتوریتهی اخلاقیای برخوردار نیست که به جمهوری اسلامی بگوید سلاح هستهای نسازد. جمهوری اسلامی نهایتاً به نحوی به توانایی هستهای تسلیحاتی خواهد رسید – و دولت پادگانی و آپارتاید اسراییلی که خودش روی صدها بمب هستهای نشسته و حتی از امضای معاهدهی عدم تکثیر سلاحهای هستهای هم امتناع میکند، هیچ کاری برای جلوگیری از آن نمیتواند بکند. هر کاری که اسراییل و متحدان آمریکایی و اروپاییاش بکنند، در واقع باعث سرعت بخشیدن به این امر محتوم خواهد شد. اگر جمهوری اسلامی را به حال خود رها کنند، به این توانایی نزدیکتر خواهد شد. اگر به آن حمله کنند – و نشانههایی هست که در نبرد فیزیکی و سایبری این اتفاق هماکنون آغاز شده است – ایران این پروژه را بیشتر پیش خواهد برد.
این پارادوکس تنها زمانی حل خواهد شد که ریاکاری عظیم اسراییل و آمریکا که انگشت اتهام را به سوی جمهوری اسلامی به خاطر برنامهی هستهایاش میگیرند، حل شود. جمهوری اسلامی و دولت یهودی اکنون درست مانند دو گاوچران اوباش به هم زُل زدهاند – و سرنوشت یکی بسته به سرنوشت دیگری است. وزیر دفاع اسراییل، ایهود باراک، اسراییلی را تصور میکند که «ویلایی در جنگل» باشد (مضامین نژادپرستانهی تشبیه محبوب او دیوانهکننده است). اما از منظر بومیانِ آن «جنگل»، هم دولت یهودی و هم جمهوری اسلامی دو پادگانی به نظر میرسند که محکوم به منحل و مضمحل کردن یکدیگرند – برای همیشه و به سود ایرانیها و اسراییلیها، فلسطینیها و عربها، مسلمانها و کل بشریت.
چه این پارادکس حل شود و چه نشود، نه دولت یهودی، نه جمهوری اسلامی و نه در واقع امپراتوری مسیحیای که بر هر دوی آنها نظارت دارد، نخواهد توانست از نیروی تاریخ که در راه آنهاست جان به در ببرد. ممکن است اسم این را انتفاضه در فلسطین بگذاریم، انقلاب خیمهای در اسراییل، جنبش سبز در ایران، بهار عرب در جهان عرب، ایندیگنادوها در اروپا، یا اشغال وال استریت در آمریکا و سراسر جهان، اما همهی پارادکسها و ریاکاریها دیر یا زود در برابر این نیرو فرو خواهند پاشید.
زیستبوم طبیعی مردم عادی که در برابر همهی انواع بیعدالتی و استبداد قیام میکنند، موضعی اخلاقی است نه نظامی. کسانی که جنگ را با ارایهی توجیه سیاسی برای آن تشویق میکنند، این موضع اخلاقی را از بن ترک گفتهاند. آنها به یاری و کمک اعمال خشونتآمیز رفتهاند که آماج این اعمال زندگی تودههای میلیونی بیگناهان و انسانهای بیدفاعی است که آنها خود هیچ کنترلی بر آن ندارند و در برابرش هیچ حفاظی ندارند – و در عین حال، همین افراد باید ورای این اعمال، جهانی بهتر و عادلانهتر را تصور کرده و به آن برسند.
نوشتههای مرتبط:
- از حکمتهای عینالقضات «عجبا بنی آدم! مصطفی – صلعم – چنین میگوید: لو...
- اندر ظنی بودن معرفت انسانی یکی از مستمسکهای مهم مخالفان ظنی بودن معرفت انسانی، دین...
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- این استثنای پر حشمت! «قومی را محبت خدای تعالی فرانماز و روزه آرد، و...
- در نماز یکی از نماز پرسیده بود و چگونگیاش (و البته به...