به مناسبت نخستین سالروز درگذشت ادوارد سعید، حمید دباشی در سپتامبر سال ۲۰۰۴، مقالهای به یاد او نوشت که در آن گزارش سفرش به فلسطین را داده بود. روایت دباشی از سفر به فلسطین، روایتی است جاندار و شرحی است از مصایب ملتی که بیش از نیم قرن است در آوارگی و نقض مستمر ابتداییترین حقوق انسانیاش به سر میبرد. مقالهی دباشی در الاهرام منتشر شده است. این مقاله را همان روزها به خواهش دوستی به فارسی برگرداندم. مقاله بسیار طولانی است (بیش از ده هزار کلمه) و چیزی شبیه سفرنامه است.امروز دیدم در خبرنامهی گویا مقالهای در نقد دباشی منتشر شده است به قلم امیرحسین فتوحی و در بخشی از این مقاله آمده است: «کسی نیست از حمید دباشی بپرسد تا حالا چند بار جرئت کرده به فلسطین و نوار غزه برود و به کودکان فلسطینی روحیه و امید و البته اندکی نان بدهد . زندان و شکنجه و مبارزه پیشکش». لابد خود دباشی بهتر از هر کس دیگری میتواند هم از نظر خودش دفاع کند و هم اگر لازم باشد پاسخ چنین نقدهایی را بدهد. چیزی که توجه مرا جلب کرد همین جمله بود که به روشنی حکایت از این دارد که در فضای فارسیزبانها، ادعای بیسند کردن کار سادهای است. از آن سو، ادعای مستند و محکم کردن هم آسان نیست: نمونهاش همین آقای دباشی است که درست وقتی که آب به خوابگاه جنگطلبان میریزد جوری گریباناش را میگیرند که انگار تمام مدعیاتاش نادرست و تهمت و بهتان است (و دستاویزشان هم البته زبان تند و گزندهی دباشی است). باری، این نکته فرع بر قصه است. مقالهی دباشی را در ادامه میآورم. بندهای نخستین مقاله را عیناً در اینجا باز نشر میکنم. برای خواندن کل مقاله، به فایل پیدیاف آن مراجعه کنید.
من این مقاله را سالها پیش ترجمه کردهام و طبعاً اگر قرار باشد آن را دوباره ترجمه یا ویرایش کنم، متنی متفاوت خواهد شد و نثر و ادبیاتاش چه بسا با چیزی که میخوانید فرق داشته باشد. به هر تقدیر، این یادداشت از جهات مختلف خواندنی است و نه تنها با ارجاع با حوادث اخیر سیاسی مربوط به ایران. نقل و بازنشر این مقاله با ذکر منبع و نام مترجم مجاز و مباح است.
به خاطر مشتی خاک: گذاری بر فلسطین
حمید دباشی
ای دوست بیا تا غمِ دنیا نخوریم
وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیرِ فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
عمر خیام
ادوارد سعید که دوستی عزیز و چندین ساله بود و رفیقی بلندمایه در تمام عمر، ساعت ۶:۴۵ صبح پنجشنبه ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۳ چشم از جهان فرو بست. پس از مراسم سوگواری در کلیسای ریورساید در روز دوشنبه ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۳، جنازهاش سوزانده شده و خاکستر او را بیوهاش، مریم سعید، به لبنان برد و در گورستان دوستان کویکر در روستای برومانا در منطقهی مِتْنِ کوهستان لبنان به خاک سپرد. ادوارد سعید روز جمعه ۱ نوامبر ۱۹۳۵ پیش از اشغال استعماری سرزمین مادریاش در بیتالمقدس به دنیا آمد.
روز دوشنبه ۲۳ فوریه ۲۰۰۴، من به فلسطین پرواز کردم و در فرودگاه بن گوریون فرود آمدم. سفرِ من به فلسطین بخشی از یک کار گروهی بود برای بردن نسخهای مفصل از جشنوارهی فیلم فلسطینی با عنوان «رؤیاهایی یک ملت» به چهار شهر فلسطینی بیتالمقدس، رام الله، ناصریه و شهر غزه که ابتدا در ژانویه ۲۰۰۳ آن را در نیویورک سازمان داده بودیم. جشنوارهی افتتاحیهی ما در دانشگاه کلمبیا موفقیتی چشمگیر داشت. ما بیش از پنجاه فیلم بلند، کوتاه و مستند را که توسط فیلمسازان فلسطینی در خودِ فلسطین یا دربارهی فلسطین ساخته شده بودند اکران کردیم. ادوارد سعید سخنران افتتاحیهی جشنواره در آمفیتئاتر شلوغ لرنر هال دانشگاه کلمبیا بود. حاضران از سراسر شهر، ایالت، کشور و بعضی حتی از کانادا آمده بودند. مدتی بعد، جشنواره برای خود صاحب حیاتی شده و سفرهایاش در داخل آمریکا آغاز شد و پس از آن به اروپا و شمال آفریقا و سایر نقاط جهان عرب رفت. اما گروه کوچکِ ما به این نتیجه رسید که باید این جشنواره را به فلسطین ببریم. یک سازمان فرهنگی فلسطینی به نام یبوس که مقرش در بیتالمقدس شرقی است، موافقت کرد که میزان جشنوارهی ما باشد. پروازِ من از کپنهاک بود که در آن جا برای مروری بر کتابام دربارهی سینمای ایران میهمان سینماتک دانمارک بودم. من از طریق زوریخ به فلسطین پرواز کردم و در فرودگاه بن گوریون به زمین نشستم.
دوستان فلسطینیام نتوانسته بودند مرا از فرودگاه سوار کنند چون پروازم ساعت ۱ صبح به زمین نشسته بود و همهی آنها داخل رامالله محبوس شده بودند. (در طول کرم که اکنون تقریباً تماماً داخل یک دیوار هراسناک محصور شده است، ارتش اسراییل فلسیطینیان را از ساعت شش بعد از ظهر حبس میکند). اما آنها ترتیبی داده بودند که یک رانندهی تاکسی فلسطینی از بیتالمقدس شرقی به فرودگاه بیاید و مرا به هتلام ببرد. هتل کریسمس که قرار بود در آن سکونت کنم، در حاشیهی خیابان صلاح الدین در بیتالمقدس شرقی است و یک ساعت تا فرودگاه بن گوریون فاصله دارد.
عبور از قسمت بازرسی بن گوریون ۲ ساعت طول کشید. وقتی که از آخرین سالن بازجویی خارج شدم، یک راننده تاکسی فلسطینی منتظرم بود با تکهای کاغذ که نامام را روی آن نوشته بود. به او نزدیک شدم. به سرعت چشم در چشم هم شدیم و او لبخند زدم:«پروفسور دباشی؟». سر تکان دادم. گفت: «اهلاً و سهلاً». لبخند زدم و گفتم: «شکرا حبیبی». سوار تاکسیاش شدیم و از چند ایستگاه بازرسی دیگر هم عبور کردیم. مأمورین بازرسی نوجوانانی بودند که یونیفورم نظام به تن داشتند و مسلسلهای بسیار درازی از گردنشان آویزان بود. بالاخره وارد بزرگراهی شدیم که به سمت بیتالمقدس شرقی میرفت. بزرگراه سوت و کور بود. محیط اطراف غرق تاریکی بود و تنها نور کم سوی محیط چراغ برقهایی بودند که سرشان را به جلو خم کرده بودند و پشت به تاریکی خاموش داشتند. در طول مسیر، وقتی امین متوجه شد که من مسلمانام، نقطهای را در بزرگراه نشانام داد که از وسط مقبرهی یکی از اصحاب پیامبر اسلام عبور کرده بود و با آسفالت و بتون صاف شده بود. او ساختمانی آپارتمانی را هم نشانام داد که در محل دیر یاسین ساخته شده بود – همان روستای فلسطینی که ساکناناش روز ۹ آوریل ۱۹۴۸ توسط کماندوهای ایرگون به رهبری مناخیم بگین که بعداً نخست وزیر اسراییل شد قتل عام شدند. بیشتر اوقات هر دو ساکت بودیم. هوا تاریک بود – و چراغ برقهای بزرگراه در میان غبار گمگشته مینمودند. انگار ساقههای خیزرانی باشند که بیجا و بیموقع، خسته و پژمرده روییده باشند. جوری میتابیدند که گویی چیزی جز تنهایی خودشان وجود ندارد و از سایهی خودشان نیز در هراساند. اما هوا خشک بود، شب خنک بود و صدای آسفالت زیر چرخهای ماشین امین به آدم اطمینان میداد. امین پرسید: «من این انت؟». ایرانی. گفتم ایرانی هستم.
حدود ۵ صبح وارد بیتالمقدس شدیم. خورشید داشت بالای قبه الصخره طلوع میکرد و دستِ مهر بر سرِ آسمانِ آبی شهرِ کهن میکشید. از امین خواستم چند دقیقهای نگه دارد. از تاکسی پیاده شدم. به قبه الصخره نگاه کردم. از وقتی یازده سالم شده بود، نماز نخوانده بودم. گنبد طلایی، فضای لاجوری آسمان بیکران را میشکافت. با جسارت. کل عالم ساکت بود. آسمانِ بالای گنبد طلا رنگ آبی خاصی داشت. صدای زمزمهای در هوا بود. چند یهودی حصادیک را دیدم که به سرعت از کنارم به سوی مقصد نامعلومی میرفتند. عجله داشتند گویا.
سوار تاکسی شدم و امین مرا به جلوی هتل کریسمس در خیابان صلاح الدین رساند. درِ هتل قفل بود، اما به محض اینکه سرگردان جلوی در هتل ایستادم، مردی از داخل هتل از دلِ تاریکی ظاهر شد، در را باز کرد و به من خوشامد گفت. چک این کردم و اجازه خواستم پای کامپیوتری در سالن هتل بنشینم و ایمیلهایام را ببینم. چند تا ایمیل به دوستان و خانوادهام فرستادم و به آنها اطمینان دادم که با سلامت در فلسطین نشستهام و همه چیز رو به راه است. برای راشا سلتی یکی از دوستان فلسطینیام در نیویورک نوشتم: «وارد سرزمینات شدم. چهرهاش پشت نقاب است اما باز هم زیباست.»
کولهپشتیام را برداشتم و رفتم به طبقهی دوم داخل اتاقام. اتاق محقر اما فوقالعاده تمیز بود. صورتام را شستم و دندانهایام را مسواک کردم. آن قدر هیجان زده بودم که نمیتوانستم استراحت کنم. بیخواب شده بودم. به سالن برگشتم. همان مردی که در را برایام باز کرده بود دوباره از توی تاریکی بیرون آمد و پرسید کمکی میتواند بکند. پرسیدم آیا حرم شریف به هتل نزدیک است. گفت آری و به سوی خیابان صلاح الدین اشاره کرد که باید چند قطعه را برای رسیدن به آنجا پیاده میرفتم.
خیابانها هنوز آرام بودند. دیگر حدود ۵ صبح بود. مغازهها بسته بودند. چند یهودی متشرع دیگر را دیدم که با شتاب به سوی مقصد معینی میرفتند. بعد دو سرباز نوجوان اسراییل با عینکهای آفتابی پر زرق و برقی را دیدم که دو مسلسل از گردنشان آویزان بود. نیازی به عینک آفتابی نداشتند. خورشید هنوز بالا نیامده بود. چراغ خیابانها هنوز روشن بود. خسته به نظر میرسیدند. توجهی به من نکردند. گرم گفتوگو با هم بودند. من عبری بلد نیستم.
گوشهی خیابانی، تابلویی دیدم برای اعلانات عمومی. چند پوستر بزرگ از جشنوارهمان را دیدم که روی تابلو بود – «احلام امه – جشنوارهی فیلم فلسطینی». آنهماری یاسر، همکار اصلیام در طرح رؤیاهای یک ملت، ماهها سخت کار کرده بود تا با همکاری میزبانمان، یبوس، جشنواره را راهاندازی کند. «براوو علیکِ، ژنرال یاسر!» در جمع خودمان اینگونه صدایاش میکنیم. گرفتاریهای زیادی دارد. چند تا از پوسترهای ما از روی تابلو پاره شده بودند. درستشان کردم.
از خیابان صلاحالدین به یک شاهراه بزرگتر رسیدم که دور قلعهی اصلی که حرم شریف روی آن واقع است، میپیچد. ترافیک اول صبح الآن داشت شلوغ میشد. از خیابان رد شدم و به سمت جایی رفتم که بعداً فهمیدم ناماش باب الزهرا است. دقیقاً نمیدانستم دارم کجا میروم. اما کشیده شدم داخل دروازه و بازار.
در دهانهی بازار، سه سرباز اسراییل از دروازه نگهبانی میکردند – یک سرباز سفید که آشکارا در موضع بالاتر بود و دو سرباز سیاه که زیر دستِ او بودند. بدون اینکه هیچ کدام از آنها را مخاطب قرار دهم، از همهشان، پرسیدم آیا این دروازه به قبه الصخره منتهی میشود. هیچ کدام جواب ندادند – نگاههای دو سرباز سیاه آهسته از من و سوالم به سوی مأمور ارشد سفیدشان چرخید. افسر سفیدپوست نگاهام نکرد و گردن برافراشته و مصمماش را تکان نداد. نگاهاش را از صورتام دور نگه داشت و به دوردست، به نقطهی نامعلومی خیره شده بود. عینک آفتابی به چشم نداشت، اما جوری به نظر میرسید که انگار عینک آفتابی دارد. منتظر جوابی شدم، مثل دو سرباز سیاه، نگاهام را از یکی به دیگری گرداندم – زیر سطح پرسش بیپاسخ ماندهام آنها را میپاییدم. این سربازها اندکی از سربازهای داخل فرودگاه و نزدیک هتل بزرگتر بودند. شاید بیست و اندی سال داشتند – و همان مسلسلهای دراز از گردنشان آویخته بود. خسته به نظر میرسیدند – آماده بودند بروند خانه و بخوابند. هیچ جوابی نیامد. نمیتوانستم بروم چون سؤالی پرسیده بودم که هنوز در هوا معلق بود. احساس میکردم وظیفه دارم منتظر حتی اشارهای به پاسخام باشم تا بتوانم بروم. اما هیچ جوابی نمیآمد. هیچ. دو سرباز سیاه نگاهی عصبی به من کردند و من هم نگاهی به آنها – هر سه نفرمان منتظر مرحمت سرباز اسراییلی سفید پوست بودیم که مصمم بود نه نگاهام کند و نه پاسخی بدهد. مثل سه کبوتر بودیم که با فسون ماری کبرا مبهوت شده باشیم – و منتظر حرکتاش. او از جایاش تکان نخورد. حرکت هم نمیکرد. تمام این ماجرا چندین ثانیه بیشتر طول نکشید. اما انگار یک عمر طول کشید – زمان متوقف شده بود داخل قابی منجمد. هیچ کس نمیفهمید این را جز ما چهار تا: سه کبوتر که خشکشان زده بود و یک مار کبرای قوی. مار کبرا بالاخره تکان خورد و شاید گردناش را با بیاعتنایی تکان داد یا شاید من اینجور فکر میکردم، خیال میکردم، امیدوار بودم و شاید لباناش هم تکان خورد یا من دوست داشتم چیزی بگوید. مطمئن نبودم، اما دل به دریا زدم. لبهایاش را نگاه کردم، صدایاش را شنیدم – گفتم:«متشکرم»، نه به هیچ فرد خاصی، بلکه به جمعِ دو کبوتر باقیمانده و مار کبرا، و راهام را گرفتم و رفتم.
کوچه که داشت گشادتر میشد پر بود از مغازههای بسته؛ چند مغازهدار توی خیابان بودند و جنسهایشان را میچیدند. کوچهها متروک بودند و جز چند تا پیرمرد که بیهدف قدم میزدند کسی نبود. رفتم داخل کوچههای پیچ در پیچ تا به علامت قبه الصخره روی طاقی قدیمی رسیدم. علامت را دنبال کردم. چند تا پیچ تو در تو را پشت سر گذاشتم و بعد از یک پیچ تند رد شدم به سوی جایی که بعداً فهمیدم ناماش باب الاُسُد (دروازهی شیران) است. پایین کوچه یک گروه سرباز اسراییلی، چند زن و مرد (در واقع دختر و پسر) با اسباب و آلات ضد شورش دیدم که مسلسلهایی دراز از گردنشان آویزان بود. نگاهشان نکردم. آنها نگاهام کردند. تظاهر کردم میدانم دارم کجا میروم. نمیدانستم. عصبی شده بودم. میترسیدم.
پایین کوچهی شیبدار، یک ایستگاه ارتش اسراییل دیدم سمت چپام بود که نوجوانی اسراییل با مسلسلی بسیار بلند از آن نگهبانی میکرد. درست سمت راستام درِ ورودی یک قبرستان بود. روی تابلویی سفید با رنگ سیاه نوشته بودند که در این گورستان مقبره دو تن از اصحاب پیامبر – الصحابی الجلیل عباده بن صامت (و. ۳۴ ه. ق.) و الصحابی الجلیل شداد ابن اوس (و. ۵۸ ه. ق.) را در خود جای داده است. قلم و کاغذی در جیبام بود. اسامی اینها را یادداشت کردم. روی تابلو اسامی را به خط نستعلیق نوشته بودند. روی کاغذ، اسامی را به خط نسخ نوشتم. وارد گورستان شدم و زیر لب فاتحهای زمزمه کردم. چند قدم جلوتر داخل گورستان به پیرمردی فلسطینی برخورد کردم. گفتم: «صباح الخیر»، پاسخ داد: «صباح الخیر». لبخندی زد و پرسید ایا مسلمانام. گفتم آری. گفت: «السلام علیکم یا اخی». گفت: «و علیکم السلام یا اخی». پرسید اهل کجایام. گفتم ایرانیام. اهل ایرانام. پرسید شیعه هستی؟ گفتم آری. باز پرسید آیا این اولین سفرم به بیتالمقدس است و برای زیارت مقابر اصحاب پیامبر آمدهام. گفت بله. میخواستم این مقبرهها را هم زیارت کنم.
پیرمرد مسلمان فلسطینی راه را نشانام داد و من به دنبالِ او رفتم. پایین تپه سمت چپام کلیسایی را میشد دید و سمت راست دیوار بلندی بود. میانهی راه گورستان، راهنمایام از بلندی باریک گذرگاه به سمت دیوار شروع به بالا رفتن کرد. به دنبالاش رفتم. پای دیوار به قبری محقر رسیدیم. این گور الصحابی الجلیل عباده ابن صامت (و. ۳۴ ه. ق.) بود. ناماش را روی تابلویی کوچک که روی نردهای محقرتر دور قبر نصب شده بود نوشته بودند. نرده را لمس کردم و فاتحهای زیر لب خواندم. پیرمرد فلسطینی صبر کرد تا فاتحهام تمام شود و دوباره راه افتاد به سمت طرفِ مقابل گورستان که مقبرهی الصحابی الجلیل شداد ابن اوس (و. ۵۸ ه. ق.) در آن واقع بود. هر دو ایستادیم و من فاتحهی دیگری خواندم. هوای صبحگاهی خنک، آرام و بی حرکت بود. هوای بوی نان تازه و خاک و زعتر و درختان زیتون میداد. نورِ بیتالمقدس خاکستری بود و رنگ بیتالمقدس قهوهای روشن – و خاک فلسطین معمولی بود.
من و پیرمرد فلسطینی از بلندی پایین آمدیم و از آخرین ردیف قبرها روی راه باریکه پریدیم. پیرمرد پرسید آیا میخواهم به مسجد الاقصی بروم. گفتم آری. دوباره پرسید راست است که شیعیان به صحابهی پیامبر اهمیتی نمیدهند. گفتم نه. پرسید آیا به مقدس بودن عشرهی مبشره، ده صحابی نزدیکِ پیامبر که بهشت در طول حیاتشان به آنها وعده داده شده اعتقاد دارم. گفتم نه، ما شیعیان به مقدس بودن یا معصومیتِ آنها اعتقاد نداریم چون در میان اینها سه خلیفهی نخست هستند که ما معتقدیم حق امیر المؤمنینِ ما علی را که جانشین بر حق پیامبر بود غصب کردهاند. «یعنی چه؟» – ناگهان ایستاد و با ناراحتی و تردیدی زیر آن حس ملایم میهماننوازانهاش به منِ همکیش مسلماناش نگاه کرد. پرسید آیا به خلفای راشدین که جانشین پیامبر شدند اعتقاد داری؟ پرسیدم میدانی از کجا میشود زعتر فلسطینیِ خوب خرید؟ لبخند زد و گفت حتماً. گفت میبردم به بهترین فروشگاه زعتر بیتالمقدس. گفتم: «شکراً جزیلاً یا اخی!»
از گورستان بیرون آمدیم و پیچیدیم سمتِ چپ به سوی اولین ورودی حرم شریف. درِ دروازهی راهروی درازِ منتهی به دروازه چند سرباز اسراییلی ایستاده بودند. یکی از آنها پرسید کجا میروم. گفتم به مسجد الاقصی. پرسید مسلمانی؟ گفتم آری. اجازه داد من و فلسطینی رد شویم. من و پیرمرد فلسطینی پیچیدیم سمتِ چپ، از جلوی سربازان اسراییلی رد شدیم و به سمت آخر کوچه رفتیم که دروازهی آبی بزرگی داشت و یک گروه سرباز اسراییلی کنارش نگهبانی میدادند. الآن روبروی ما یک پیرمرد فلسطینی دیگر بود با جلبیهای به رنگ قهوهای تیره که عصازنان به سمت دروازه میرفت. من و راهنمای فلسطینیام قدم آهسته کردیم و به دنبالِ او رفتیم. وقتی از میان اولین گروه سربازان اسراییلی رد میشد، چیزی زیر لب زمزمه میکرد. صدایاش را خوب نمیشنیدم. فکر کردم دارد دعایی میخواند. ولی وقتی سرعتمان کمتر شد، صدایاش را بهتر میشنیدم. داشت میگفت: «یا اخو الشرموته!»، «یا اخو المنیوک!» و مطمئن هستم که شنیدم:«یا حکام العرب!»
هر سه نفرمان به آرامی به دروازهی آبی بزرگ و گروه بعدی سربازان اسراییلی نزدیک شدیم. سربازان به دو فلسطینی اجازهی عبور دادند اما مرا متوقف کردند. یکی از آنها که سرباز مسنتری بود و لباس ضد شورش به تن داشت، پرسید کجا میروم. پیش از اینکه چیزی بگویم، راهنمای فلسطینیام برگشت و چیزی به عبری به او گفت. فکر میکنم چیزی شبیه دارد میرود مسجد الاقصی. سرباز اسراییلی توجهی به فلسطینی نکرد و به من نگاه کرد و به انگلیسی با من به صحبت کردن ادامه داد. دو فلسطینی از دروازه رد شدند و دروازه پشت سرشان بسته شد – من و سرباز اسراییلی ماندیم. پرسید: «مسلمانی؟» گفتم آری. گفت گذرنامهات را ببینم. دنبال گذرنامهام گشتم اما ناگهان یادم افتاد که آن را در جیب کتم در اتاق هتل کریسمس جا گذاشتهام. گفتم گذرنامهام همراهام نیست ولی نمیتواند از روی گذرنامهام بفهمد مسلمانام یا نه چون گذرنامهام آمریکایی است.
در ضمن گفتوگوی من و سرباز اسراییلی، ناگهان در آبی بزرگ حرم شریف باز شد و یک فلسطینی قد بلند و قوی هیکل بیرون آمد و رو به سرباز اسراییلی به انگلیسی به او گفت: «بگذار بیاید تو. او مسلمان است». سرباز اسراییلی چیزی به عبری گفت و فلسطینی دوباره به انگلیسی به او گفت: «نه، مسلمان است، بگذار بیاید تو». سرباز اسراییلی برگشت و رفت و فلسطینی مرا وارد دالان سرپوشیدهای کرد که به صحن بزرگی ختم میشد. او در را پشتِ سرم بست و گفت: «مسلمانی؟» گفتم: «آری». لبخندزنان گفت: «برایام قرآن بخوان». ترس برم داشت و جویده جویده چیزی گفتم. تنها چیزی که یادم بودم آیههای اول سورهی بقره بود: با حالتی عصبی گفتم: «الف لام میم» کلمهها برای خودم به زحمت مفهوم بودند: «ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین . . .». نگهبان فلسطینی گفت این خیلی طولانی است فاتحه را بلدی؟ گفتم آری. با آرامش بیشتری شروع با خواندن کردم: «بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین الرحمن الرحیم مالک یوم الدین . . . » با احترام داشت گوش میداد و به همراه من زیر لب آیات را تکرار میکرد، انگار پدری دارد کار تمرین شدهی پسرش را در برابر مردم نظاره میکند از ترس اینکه مبادا پسرش اشتباه بخواند یا آیاتی را که از بر کرده است فراموش کند. ولی تا آخر فاتحه هیچ اشتباهی نکردم: «غیر المغضوب علیهم و لا الضالین». با هر آیهای که از دهانام بیرون میآمد چهرهی عاقل و سخاوتمندش گشادهتر میشود و برقی در چشماناش شهودش را تأیید میکرد. به محض اینکه تمام کردم گفت:«اهلاً و سهلاً یا اخی! به فلسطین خوش آمدی. تو نه تنها مسلمانی بلکه ایرانی هم هستی. چون نمیدانی قاف را چطور باید تلفظ کنی. این قاف است نه غاف – پس باید بگویی مستقیم نه مستغیم». با شرمندگی لبخندی زدم و سعی کردم به بهترین وجهی که میتوانم بگویم مستقیم. چرخی زدم و راهنمای پیر فلسطینیام را دیدم که با رضایت ناظر ماجرا بود. از ادعای مسلمانیِ من، هر چند سایهی تشیع در آن بود، عمیقاً احساس خرسندی و سربلندی میکرد.