اندر ظنی بودن معرفت انسانی

یکی از مستمسک‌های مهم مخالفان ظنی بودن معرفت انسانی، دین است. استدلال آن‌ها این است که اگر یقین را بگذاریم کنار خدا و دین و آخرت و چیزهایی از این دست پاک بی‌معنا می‌شوند و باید دست از دین‌داری کشید. باور به قطعی و یقینی بودن معرفت انسانی – در واقع باور به خطاناپذیر بودن دریافت انسانی – باور نادرست و خطرناکی است. همین باور است که مبنا و ریشه‌ی طیف گسترده‌ای از افراط‌گری‌هاست. این افراط‌ها بی‌شک منحصر به دین‌ورزان نیست اما دین‌ورزان از این مغالطه استفاده‌ی وسیعی می‌کنند و می‌گویند: در حرف خدا نباید شک کرد و اگر حرف خدا و پیامبرش را نپذیریم، دیگر چه چیزی را بپذیریم. مغالطه‌ای که رخ می‌دهد این است که جایی سلسله‌ی استدلال قطع می‌شود و قایل در میان سخن وجود داشتن حقیقت را با دسترسی داشتن خودش به حقیقت محض و مر و مطلق و خالص یکی قلمداد می‌کند.

۱. دین
بگذارید از دین شروع کنیم. یا در واقع از اتوریته‌ی وحی. از این‌جا به بعد، من تمام باورهای کلیدی دین‌داران را مفروض می‌گیرم و بر پایه‌ی همان جلو می‌روم (یعنی خدایی هست و پیامبرانی و فرشتگانی و روز حساب و کتابی). این‌که قبول کنیم وحی الاهی حقیقت است و در آن شکی نیست (لا ریب فیه) متفاوت است با این‌که دریافت ما از همان وحی هم حقیقت است و خدشه‌ناپذیر. دو گزاره‌ی مهم در متن چنین ادعایی نهفته است: الف) وحی الاهی بری از خطاست؛ ب) چیزی که ما از آن می‌فهمیم هم بری از خطاست. یک گزاره‌ی ضمنی هم وجود دارد: وحی الاهی ناگزیر در همه جا چنان وضوحی دارد که همه به طور یکسان فقط یک چیز می‌توانند از آن بفهمند و بس و آن یک چیز همانا حقیقت عریان است.

اعتقاد من این است که معرفت و شناخت انسانی ظنی است. یکسره ظنی است. هیچ معرفت انسانی در جهان نیست که یقینی باشد. در بهترین حالت، انسان‌ها گمان می‌کنند که تصورشان یقینی است. یا در واقع یقین پیدا می‌کنند به صدق باورشان. این «یقین» امری است یکسره ذهنی و روان‌شناختی. این یقین ناگزیر نمی‌تواند استدلالی باشد. چرا؟ به دلیل انسان بودن ما. به دلیل مقید و محدود بودن ما در قید زمان و مکان. اگر انسانی یافت شود که خود را دین‌دار بداند و مدعی شود که واجد معرفت یقینی است و اساساً خودش توانسته است با ابزار خرد انسانی و استدلال برهانی یقین حاصل کند، پیشاپیش به ما گفته است که هیچ نیازی به پیامبران ندارد. در عرف دین، چنین باوری کفر است. اما این باور یک گام جلوتر هم می‌رود: قایل در واقع به ما می‌گوید که: تمام آن معارف الاهی را که پیامبران به ما دادند از طریق برهان و استدلال برای او قابل حصول است. یعنی خود او قائم به ذات است. به عبارت اخری، قایل بدون این‌که به آن تصریح کند، آشکارا خود را در مقام الوهیت نشانده است. نفس این‌که انسانی باور داشته باشد که می‌تواند در زمین و در دنیای انسانی – پیش از مرگ و تحقق قیامت – به معرفت یقینی برسد، یعنی این‌که آن انسان تفاوتی با خدا ندارد. این ادعا شاید در بافتار سخنان صوفیان وجهی داشته باشد ولی برای جز آن‌ها، با همین مقدمات شرک‌آمیز است.
۲. فلسفه و علم
آن‌چه در روایت دین‌داران و تکیه بر اتوریته‌ی وحی یا در واقع تصاحب اتوریته‌ی وحی می‌بینیم صورتی موازی در فلسفه و علم دارد. در این ساحت، تکیه بر اتوریته‌ی خرد انسانی است که قایل را به سوی ادعای یقین یا ادعای خطاناپذیری سوق می‌دهد. در واقع همان‌طور که دین‌داران پرنخوت بار زیادی بر شانه‌های معرفت دینی بشری خود می‌نهند، این‌ها انتظاری بیش از توان علم و فلسفه از آن دارند. هیچ کدام از این‌ها قایل به فروتنی معرفتی نیست. بلندآوازه‌ترین نمونه‌های این نوع یقین‌باوری را می‌توان در میراث خرد عصر روشنگری دید. از این منظر هر چیزی که با استدلال عقلی قابل اثبات نباشد، باطل و کذب و مهمل است. این نوع نگرش ریشه‌ی مخالفت‌های شمار زیادی از دین‌ستیزان است.

دستاورد مهم فلسفه‌ی تحلیلی و به طور خاص عقلانیت نقاد این بود که آدمیان را به تدریج ملتفت این نکته‌ی مهم کرد که معرفت یقینی و خالص در عالم ناممکن است. این مدعا هیچ سخنی درباره‌ی ممتنع بودن یا ناموجود بودن حقیقت نمی‌گوید (بر خلاف نظر منتقدان‌اش) بلکه به صراحت وجود حقیقت عینی را تأیید می‌کند اما در عین حال می‌گوید کار ما انسان‌ها این است که به جای اثبات حدسیات‌مان (همان معرفت‌های ظنی) در ابطال آن‌ها (سنجش و آزمودن‌شان) بکوشیم و تا زمانی که این معرفت‌ها (این نظریه‌ها، این ظنون) از بوته‌ی آزمون‌های ما سربلند بیرون بیایند، می‌توانیم آن‌ها را بهترین تقریب موجود به حقیقت تلقی کنیم.

خلاصه‌ی سخن خردگرایان نقاد این است که: ما در عالم معرفت فقط می‌توانیم به حقیقت نزدیک‌تر شویم. می‌توانیم میان دو نظریه، آن یکی که تقریب بهتری به حقیقت دارد را برگزینیم. اما در انتخاب میان الف و ب، هر چند ب را تقریب بهتری به حقیقت بدانیم هیچ تضمینی وجود ندارد که راه حل دیگری چون راه حل ج تقریب بهتری به حقیقت نباشد. آن وقت ناگزیر باید دست از تقریب ب بکشیم.

اشکال مهم بعضی از دین‌داران به این موضع این است که:‌ با دین نمی‌شود این کار را کرد و اگر شک در اصول پا بگیرد دیگر دینی باقی نمی‌ماند. این صورت‌بندی البته مغالطه است. به چنگ آوردن تمام حقیقت حتی در زبان قرآنی برای انسان در زمین دور از دسترس است. دور از دسترس به معنای ممتنع بودن نیست بلکه به معنای همیشه رفتن از حرکت باز نماندن است که هیچ منافاتی با فربه شدن تدریجی ایمان ندارد. مهم‌ترین قاعده‌ی این رویکرد این است که انسان‌ها دست از ادعای احاطه و اشراف به حقیقت و باطن افراد و دنیا و آخرت بکشند و متواضعانه از حیطه‌ی انسانیت خود خارج نشوند. از سوی دیگر، در تقابل با پوزیتیویسم، عقلانیت نقاد به ما می‌گوید که مدعیات ابطال‌ناپذیر از قبیل پاره‌ای گزاره‌های متافیزیکی به صرف این‌که قابل اثبات علمی نیستند، ضرورتاً مهمل یا کذب نیستند. این‌که خرد انسانی نتواند نشان بدهد گزاره‌ای تحت چه شرایطی کاذب یا باطل است، فقط علمی نبودن آن را به ما نشان می‌دهد و می‌تواند به ما بگوید که از این گزاره نمی‌شود – دست کم در حال حاضر – استفاده‌ی «علمی» کرد و بس.

یکی گرفتن دین و حقیقت با دریافت و معرفت ما از همان دین و حقیقت اشتباه مهلک‌ ظاهرگرایان است. وحی به پیامبر می‌رسد ولی همین وحی برای این‌که به انسان‌ها منتقل شود از مجرای الفاظ و عبارات و از بستر زبان انسانی عبور می‌کند. به محض رسیدن آن وحی از چشم و دل پیامبر به دو لب او، حقیقت تخته‌بند زبان می‌شود. انتقال این حقیقت از زبان پیامبر به گوش و دل مخاطب قید دومی است که بر آن پیام نهاده می‌شود. این قیود هیچ کدام ناقض و مبطل حقیقت نیستند ولی اولین هشدار را به انسان‌ها می‌دهند که در یقینی خواندن دریافت خود از این وحی احتیاط کنند و از طمع ورزیدن در الوهیت پرهیز کنند.

همین مضمون را در زبان عین‌القضات همدانی داریم: 

خلق جهان هنوز در جوال غرورند، می‌پندارند که دارند. باش تا موفقی را به شک راه دهند و بداند که ندارد. به افلاس خود بینا گردد …پس اهل شک عزیزند. یا داود لا تسأل عنی عالماً اسکره حب الدنیا، فیقطعک عن محبتی اولئک قطّاع الطریق علی عبادی. چون مرد را دیده دهند در نگرد، ببیند، داند که ندارد. شک این‌جا پیدا گردد. شک، اول مقامِ سالکان است، و تا به شک نرسد طلب نبود. پس در حق ایشان: الشکّ و الطلب توأمان بود. چون‌که بداند که ندارد، طلب کند. اول راه طلب کند از راهبران،‌ پس راه رود. چون برسد دیگر بار     جلال ازل کمین قدر برو بگشاید، او را وازو نماید. این‌جا مرد به کفر خود بینا گردد که «ان الأنسان لربه لکفور». من عرف نفسه فقد عرف ربه، این‌جا پیدا بود (نامه‌ها؛ ج ۱؛ ص ۳۰۹)

این شک در برابر یقین نیست. شک در مقابل طلب است. آدمی تا شک نکند به داشته و معرفت خود، در طلب چیزی بالاتر برنخیزد. یقین حالت عالم سکون است. یقین برای احوالی است که در آن تغییر و تغیری رخ ندهد. یقین امری دنیوی نیست. اخروی است. آن یقینی که در زبان دین و زبان قرآن دیده می‌شود همان حقیقتی است که در زبان فلسفه می‌بینیم. حقیقتی است که انسان‌ها برای نزدیک شدن به آن می‌کوشند. تقرب به حقیقت با واصل شدن به حقیقت و این ادعای یقین معرفتی را مبنای رفتار با سایر آدمیان کردن تفاوت دارد. 

پ. ن. چند سال پیش بعضی از جوانب همین مسأله‌ی توهم یقین را در آموزش و مخاطرات آن در فصلی از این کتاب بررسی کرده بودم (بنگرید به فصل ۱۵ کتاب: آموزش و افراط‌گری‌ها‌). اگر مایل به خواندن این فصل باشید، پیغام بدهید تا فایل را برای‌تان بفرستم.

بایگانی