حساسیت‌زدایی از بشریت

تصویری که ما از انسان، از خودمان، داریم،‌ تصویری است متغیر. در این تصویر، روایت غالب این است که انسان موجودی است ظلوم و جهول. یا حتی به روایت متعارف و تجربی‌ترش، انسان موجودی است اهل غفلت. در این تصویر، انسان، کم‌تر تن به دشواری می‌دهد. انتخاب‌های او عمدتاً در مسیری است که زیستن او را آسان‌تر کند نه دشوارتر. در این تصویر، انسان اهل تجارت است، اهل بده و بستان است.
تصویر دیگری هم از انسان داریم که درست همین تصویر است که مایه‌ی خلق تمام آثار هنری و معرفتی و میراث‌های ارج‌مند بشری است. در این تصویر، انسان اهل ایثار است، اهل عشق است، از ارباب معرفت و بینش است. در این تصویر، انسان به آسانی تن به ستم نمی‌دهد. در این تصویر، انسان در مقامی ایستاده است که هیچ تجارتی او را از پرداختن به گوهر وجودی‌اش فارغ نمی‌کند. در این تصویر، انسان عاشق است اما فقط عاشق نیست. مغز عاشقیت انسان، در این نگاه،‌ فرزانگی اوست. این عشق، به حکمت گره خورده است: این محبت هم نتیجه‌ی دانش است / کی گزافه بر چنین تختی نشست؟ و این عشق، اگر نشانی از فرزانگی نداشته باشد، دیوانگی است و بی‌خردی:
حشمتِ این عشق از فرزانگی است
عشق بی فرزانگی دیوانگی است.
این دو تصویر را کنار هم نهادم برای این‌که تتمه‌ای بنویسم بر یادداشت پیشین‌ام. مغز سخن من در یادداشت قبلی‌ام، چیزی نبود جز همان سخنانی که از قاضی شهید همدان نقل کرده بودم: «ای عزیز! اگر گویم شب و روز جز به معصیت مشغول نیستی برنجی! چه گویی شب و روز جز این کاری داری که قرب ده هزار هزار دینار هر سال به ظلم به قلمِ خویش قسمت کنی؟ اما اگر مالِ مصالحت است مستحقِ آن نه ترکان‌اند. و هر معصیتی که ترکان بکنند در آن مال و در خرج از آن مال که تو به ظلمِ قلمِ خویش فراهم آورده و بدیشان قسمت کرده‌ای تو در آن هم معاصی شریکی. نشنیدی که مصطفا – صلعم – چه گفت: من أعان ظالماً ولو بشطر کلمه کان شریکاً فی ظلمه. تا به زبان و قلمِ تو تمام نشود هر کسی از صد هزار، تا هزار دینار، از این اموال برنگیرد. اگر گویی چون من نکنم دیگری بکند، این عذر مقبول نبود، که اگر کسی کاروانی بزند و گوید اگر من این کاروان نزنم، قطاع‌الطریق بر راه هستند که این کار بکنند، این نه عذری بود. و اگر دیگران این کار بکنند او را هیچ بزه نخواهد بود، و چون او کند، او را بدان بگیرند. ای عزیز، مصطفا – صلعم – گفت: من غصب شبراً من أرض غیره طوقهُ الله من سبع ارضین یوم القیامه. این همه جهان که تو به اقطاع بدهی، اگر مالکی بود معین آن‌ را نه عین غصب بود. و آن را که مالکی معین نیست،‌ مصرفِ آن همه درویشان‌اند، هم از درویشان غصب کرده باشی. تو که مُقدمِ صیرفی مثلاً دخل من بردارد، و تو را معلوم گردد که آن مِلکِ من است و مرا هیچ یاری ندهی، و اکنون دعوی‌گونه می‌کنی – اگر چه دروغ است – که تو را با من جانبی هست، درویشی که در دین و دنیا، تو خود او را به هیچ‌گونه نشناسی، پدید بود که او را چه یاری دهی! و آن از بهر مثالی نوشتم و از سر آزادی، و اگر نه من، ای دوست، این تهاون از بر دارم!».
پیش‌تر در همان یادداشت‌های مربوط به عین‌القضات، انگشت تأکید نهاده بودم بر سویه‌ی اجتماعی این سخن عین‌القضات. خواننده شاید این سخنان را، سخنانی جزم‌اندیشانه فرض کند یا کسی ممکن است محبوس تصور خودساخته و روایتی رقیق و ضعیف از این سخنان شود و بگوید: «پس چون فلانی خطا کرده یا راه باطل رفته یا با اهل باطل دوستی کرده، اصلاً با او حرف هم نباید زد؟» و مغالطاتی از این دست. ما برای شکستن این مغالطات، معیار داریم و تجربه‌ی آموخته و اندوخته‌ی بشری و آرمان‌های بلند اخلاقی و انسانی. نمونه‌های دینی‌اش علی بن ابی‌طالب هستند و حسین بن علی و زینب. نمونه‌های عارفانه‌اش حلاج و سهروردی و عین‌القضات همدانی‌اند. بیفزایید به این‌ها نامِ تمام شهیدان راه آزادی را، تمام پویندگان راه حقیقت و عدالت را.
در نزاع میان دوقطبی کاذب خشونت و عدم خشونت که این روزها به دفعات و کرات از آن‌ها ایدئولوژی‌های جزم‌اندیشانه‌ای ساخته می‌شود که تمام قابلیت‌های هر دو را به تباهی و دلمردگی می‌کشانند، چنان‌که قبلاً نوشته‌ام، این انگیزه بسیار قوی است که از سیاست، حساسیت‌زدایی شود و در واقع از اموری که به شدت سیاسی هستند، سیاست‌زدایی شود (درست در نقطه‌ی مقابل آن، ارباب قدرت، اموری به شدت طبیعی و روزمره و انسانی و خصوصی را به شدت سیاسی می‌کنند و آن‌ها را اسباب گروکشی از شهروندان و ایجاد رعب و تهدید).
در سطحی دیگر، فکر می‌کنم که حتی به مرحله‌ای می‌رسیم که زیر عنوان میانه‌روی و خلق نکو و «با دوستان مروت و با دشمنان مدارا»، پس از ارایه‌ی تفسیر و تأویلی یکسره نامربوط به مضامین این سخنان، از بشریت ما هم حساسیت‌زدایی می‌شود. گویی دیگر به انسان بودن خودمان هم حساس نیستیم. گویی تن نسپردن به ستم، و سر خم نکردن در برابر ارعاب و استخفاف مترادف است با جنایت یا یک سیئه‌ی اخلاقی و معصیتی کبیره. گویی اگر از بیدادِ بیدادگران سخن گفتی و انذار و تذکری از تو صادر شد، راه را هموار کرده‌ای برای خشم و خشونت و خون‌ریزی و عناد و کین‌ورزی. باور من چنین نیست. فکر می‌کنم اگر قرار بود چنین باشیم، هم از میراث محمدی و تعالیم علوی عمیقاً‌ فاصله گرفته بودیم و هم درس‌های واقعه‌ی شورانگیز و عبرت‌آموز کربلا، چیزی جز یاوه‌گویی و پریشان‌سرایی نبود. کمتر کسی است که نداند گروهی که در مقابل حسین بن علی ایستادند – و همان کسی که علی بن ابی‌طالب را ضربت زد – نامسلمان نبودند و بلکه سخت به آیین و روش خود معتقد و مؤمن بودند. آن‌ها هم معبودی یکسان با حسین داشتند. آن‌ها هم ایمان به همان پیامبر داشتند که جد حسین بود و حسین هم بر دین همان‌ها بود. چه چیزی میان حسین و اردوی مخالف شکاف می‌انداخت و می‌اندازد؟ چه چیزی باعث استقامت زینب می‌شود و میان او و قاتلان برادرش و یاریگران قاتلان و توجیه‌کنندگان و مشروعیت‌دهندگان به آن بساط فاصله می‌اندازد؟ گمان من این است که آن میراث نه تنها امروز هم کارآمد و مؤثر است بلکه تمامی میراث شیعه به همین‌ چیزهاست. ساده‌دلان به سرعت این سخنان را این‌گونه تفسیر می‌کنند که پس باید دست به خشونت و خون‌ریزی زد! ولی مگر حسین دست به خشونت و خون‌ریزی زده بود؟ مگر زینب کسی را کشته بود؟ مگر زین‌العابدین علم مبارزه‌ی مسلحانه بلند کرده بود؟! نه. اما هیچ‌کدام از این‌ها تن به منطق زندان ندادند. هیچ کدام از این‌ها بردگی اختیاری را نپذیرفتند. هیچ‌کدام از این‌ها از یاد نبردند که چه مقدماتی شالوده‌ی آن همه نامردمی و بیداد را ریخته بود. نکته به همین سادگی است.
اما چرا می‌گویم حساسیت‌زدایی از بشریت؟ بشر، بشر اسطوره‌ای مورد نظر من،‌ بشر ازلی، بشری که رعایت عهد و پیمان می‌کند، معرفت و آگاهی را بر زیستن در عیش و عشرت ترجیح می‌دهد. آن گناه ازلی، خوردن از میوه‌ی معرفت و دانش بود که آدمی را از بهشت نعیم به هبوط در زمین می‌کشاند. بشر، یعنی آگاهی. یعنی تن نسپردن به زیستن حیوانی. یعنی اختیار دانش در برابر هم‌زیستی با شرایط موجود و گریختن از آگاهی. کوشش بسیار می‌کنم که بفهمم چرا عده‌ای به سادگی این ماجرای روشن را برای خودشان تعبیر و تفسیر می‌کنند و نهایتاً راهی را می‌روند که – اگر مؤمن و مسلمان باشند – با تحلیل من، به نفی میراث مسلمانی و شیعی‌شان ختم می‌شود. وقتی می‌گویم با تحلیل من، به خوبی به این نکته وقوف دارم که کسانی که خونِ حسین را مباح می‌دانستند خود را کمتر از او مسلمان نمی‌شمردند؛ پس متوجه تفاوت تفسیرها و انتخاب‌ها هستم. مسأله این نیست که آدمی در چه شرایطی زندگی می‌کند. بسیار کسان هستند که در کنج تنگ‌ترین زندان‌ها، همین امروز و در همین ساعت‌ها، جانِ آزادشان بسی بلندتر و بالاتر می‌پرد از تمام کسانی که در عین آزادی و تنعم هستند در گوشه‌هایی آرام و بی‌درد سر از دنیا. برای آزاد و آزاده بودن لازم نیست کسی بیرون زندان و در عیش و تنعم باشد یا داخل زندان. برای آزاد بودن، باید بند از پای خرد و بشریت خود برداریم و دست از خودفریبی بکشیم. آزادی یک شرط اولیه دارد: آدمی باید با خودش بی‌رحمانه صادق باشد. با تعارف و مجامله و توجیه کسی به آزادی نمی‌رسد.
چیزی که این روزها با خود زمزمه می‌کنم این دو بیت است:
مرغی که خبر ندارد از آبِ زلال
منقار به آبِ شوره دارد همه سال
گر آبِ حیات را به پیش‌اش آرند
منقار به آبِ شوره دارد همه سال
در روزگار ما، گاهی در جاهایی، این اتفاق می‌افتد که حاکمان،‌ آرام‌آرام محکومان را به انواع شیوه‌های ارعاب و استخفاف، خو می‌دهند به همین آبِ شوره. وقتی که مذاق آدمی تباه شود، دیگر آبِ شیرین هم به کام او بی‌مزه خواهد بود.
بایگانی