آدمی یعنی عهد. یعنی پیمان. راه ضلالت همین است که آدمی این پیمان را، این عهد را گم کند یا آن را با عهدی دیگر اشتباه بگیرد. مدتهاست به مسألهای فکر میکنم و پی کلیدی میگردم برای گشودن این دری که حقیقتاً برای من بسته هم نیست. مدام مضامینی در خیالام آمده است و رفته است. یکی، از جمله، این بوده که آدمی باید به اهمیت صحبت و همنشینی وقوف داشته باشد و بداند که صحبت نااهلان و بیدادگران، هم دلِ آدمی را تیره و تباه میکند و هم آدمی را به ورطهی بلا میاندازد. این معنا را هم شاعران و حکیمان و رندان گفتهاند از قبیل اینکه:
نوای بلبلات ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزهگو داری
یا اینکه:
من و همصحبتی اهلِ ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
یا اینکه مولوی میگوید: هر که خواهد همنشینی با خدا / گو نشیند در حضور اولیا.
اثر صحبت در جان و روان آدمی و در اندیشهی او، نقشی کلیدی در سعادت و شقاوت او هم دارد. همین معنا را، البته، قرآن هم میگوید: «وَلَا تَرْکَنُوا إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللَّـهِ مِنْ أَوْلِیَاءَ ثُمَّ لَا تُنصَرُونَ» (هود؛ آیه ۱۱۳) یعنی: و به کسانى که ستم کردهاند متمایل مشوید که آتش [دوزخ] به شما مىرسد، و در برابر خدا براى شما دوستانى نخواهد بود، و سرانجام یارى نخواهید شد (ترجمهی فولادوند). این آیه برای من هم معنایی سلوکی و فردی داشته است و هم آیهای است با مضامین و اشاراتی به شدت اجتماعی و سیاسی. این آیه به روشنی میگوید که «صحبت حکام ظلمت شب یلداست» و با اهل ستم به هیچ رو معاشرت نباید کرد.
اما اینقدر از سخن باید برای هر اهل دلی، برای هر صاحب خردی و برای ارباب بینش روشن باشد که نمیتوان در کنار ستمگران، یاوران ستمگران و توجیهکنندگان ستمِ آنها نشست و سپس امید رهایی و رستگاری هم داشت. «من تشبه بقوم فهو منهم». من همچنان دنبال معنایی بلندتر میگردم. گمانام این است که این معنا، اشارتی ازلی و اسطورهای هم دارد. ازلی یا اسطورهای را به معنایی به کار نمیبرم که طایفهای از شکاکان عصر جدید امروز به دیدهی تحقیر به آن مینگرند. وقتی از ازلی یا اسطورهای سخن میگویم از معنایی حکیمانه و بلند سخن میگویم که مغز فرزانگی و شرف و نجابت و عصارهی دستاوردهای بلند خرد و روان آدمی در آن جمع است.
بگذاریم – همینجا در این کنج خلوت – دلیری کنم و پای عهد ازلی را به میان بکشم. همان عهدی که شاعر رند ما از آن سخن میگوید:
از دمِ صبحِ ازل تا آخرِ شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
اما این فقط قصهی عشق نیست؛ قصهی آدمی هم هست. این همان انسانی است که سربلند است و «سرش به دنیی و عقبی فرو نمیآید». این همان است که میگوید:
پدرم روضهی رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر آن به جوی نفروشم
این مناعت طبع اوست که او را در مقامی برتر و بالاتر مینشاند. اینجاست که این انسان، همتراز خداست و خداوندی میکند. این سخنِ به ظاهر کفرآمیز، همان است که بر زبان حلاج و سهروردی و عینالقضات و حافظ و بسا کسان دیگر – گمنام یا صاحبنام – جاری شده است.
بگذارید عنان قلم را به سویی دیگر بگردانم. این عهد، یعنی اینکه آدمی شأن و منزلت خویش را بشناسند. این عهد یعنی اینکه این انسان خلاصهی آفرینش است و خود را به هیچ چیزی فروتر از شأن خود نباید بفروشد. این عهد به روشنی به آدمی میگوید که تمام کاینات برای توست؛ این تو نیستی که در بند آنها یا بندهی آنها باشی. این عهد همچنین به او میگوید که حتی همین «دین» برای توست و تو برای او نیستی. این عهد، از آدمی خضوع میخواهد اما نه در برابر فروتر از خودش و نه در برابر فرومایهگان. مضمون سجدهی ملایک هم چیزی جز این نیست. بر حکیم عیب است اگر امر به فعلی خلاف عقل کند. ملایک انسانی را سجده کردند که فراتر از آنها بود. تواضع و فروتنی بیهوده و بیدلیل وجود ندارد. حتماً باید فروتنی را دلیلی آورد. جز این اگر باشد ذلت است و خوی غلامی و بردگی داشتن. فروتنی در برابر آنکه به معنا فراتر است یعنی عزت و قدر مقام و جایگاه دانستن.
باز دارم حاشیه میروم. تمام حرفام این است که آدمی وقتی همنشینی با ناکسان میکند و سایهی همت بر نااهل میافکند یا از آن بدتر میل به اهل ستم میکند و آرامآرام – شاید بی آنکه بداند – کردار و گفتار یا عمل ستمگران، معاونان ستمگران و توجیهگران بیداد در چشماش آراسته میشود یا دلاش بر آنها نرم میشود و دیگر یاوری ستم را – که کاملاً آگاهانه رخ میدهد – در ناصیهشان نمیبیند، کمترین کاری که کرده است این است که آداب صحبت را حفظ نکرده است. آن سوی دیگر قصه، ماجرایی است ازلی و بالای زمان و مکان. آن سوی قصه، شکستن این عهد است. خیانت در همین امانت است: امانتی که بر آسمان و زمین عرضه کردند و آدمی به دوش کشید. این عهد، این امانت، همان چیزی است که آدمی را مسجود ملایک میکند و همردیف خدا مینشاند و آدمی را خدا میکند. این عهد را که شکستی و در این امانت اگر خیانت کردی، دیگر چه سود کسوتِ دین پوشیدن یا سودای راز و نیاز داشتن؟ وقتی ریشهی این عهد و بیخ این پیمان پوسیده باشد، انتظار روییدن چه میوهای از شاخ این درخت میتوان داشت؟
آدمی، برای من، یعنی عهد. یعنی پیمان. یعنی ادای امانت. آدمی تمام ارزشاش به حفظ عهد است. به وفاست. به خیانت نکردن در امانت است. این یکی را اگر نداشته باشی، هر چه داشته باشی، عمرت تباه است. این است گوهر آدمی. همین گوهری که از دل بشریت او و وجود او و تاریخ او و گسترهی ازلی-ابدی او میجوشد: گوهر مسؤولیت انسانمحورِ او. خلیفه اللهی از نگاه من یعنی این: عاشقان، زمرهی ارباب امانت باشند… پرهیز از ستم و تن به بردگی اختیاری و ارادی ندادن، مغز عاشقی است. عاشق سربلندتر و گردنفرازتر و عزیزتر از این است که با ستم خو کند و دردیکش میخانهی بیداد شود:
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد!
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد!
دراز مینویسم. خسته میشوند از خواندن. همینقدر هم زیاده بود.
(*) مصرع اول این بیت از سایه است:
پیمانشکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم
مطلب مرتبطی یافت نشد.