تقوا… و ما ادریک ما التقویٰ!

کلمات سرگذشت دارند. واژه‌ها موجوداتی زنده هستند که می‌بالند و رشد می‌کنند، قد می‌کشند و بار و بر می‌دهند. کمتر واژه‌ای هست که به مرور زمان و با گذشت روزگار، معنای‌اش دست‌نخورده و خالص و منحصر به همان فضای اولیه‌ی شکل گرفتن‌اش باقی بماند. در زبان فارسی این واژه‌ها – واژه‌های زنده و پویا – کم نیستند؛ یعنی واژه‌هایی که معنای‌شان دستخوش دگرگونی و دگردیسی شده‌اند و گاهی امتداد معنایی پیدا کرده‌اند و گاهی معنای ضد خود را یافته‌اند. اوضاع و احوال دینی، فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی هر کدام به نوعی در این تحولات معنایی سهیم بوده‌اند. نمونه‌های ادبی فراوانی از این واژه‌ها داریم. یکی واژه‌‌ی «شوخ» است که در زبان فارسی عهد ابوسعید ابوالخیر یک معنا دارد و در زبان فارسی عصر حافظ و سعدی معنایی دیگر و در زبان معاصر فارسی معنایی متفاوت. واژه‌ی دیگر که بهترین کاربردش در شعر حافظ هست، «رند» است: در کاربردهای پیشین رند معنایی یکسره منفی و تحقیرآمیز دارد ولی در زبان و نگاه حافظ شخصیتی برجسته و قدسی است حتی؛ هم‌ردیف اولیا و اصلاً خود یکی از اولیاء است. و بسی نمونه‌های دیگر.
یکی از واژگان مهم در منظومه‌ی ذهنی دین‌ورزان، واژه‌ی تقواست؛ با همین لفظ عربی. این واژه البته در زبان فارسی معادل یا معادل‌های خود را دارد و سرنوشت‌های متفاوتی هم عارض معادل‌ها شده است (مثلاً پارسایی، خداترسی، شرم، ترس و تعابیر از این دست). تقوا، از زمان پیامبر اسلام به این سو (چون در زبان عربی، پیش از این هم تقوا سابقه داشته است)، پیوسته فربه‌تر شده است و در روزگاری هم معنایی منفی و طعن‌آمیز یافته است (خصوصاً در زبان شاعرانه-حکیمانه‌ی حافظی). ساده‌ترین معنای سرراست و انسانی تقوا، شرم است. یعنی تقوا به معنای خوف، مستلزم «وحشت» نیست بلکه چیزی است از جنس شرم و حیا. از همین روست که در ادبیات قرآنی، مضمون تقوا کمابیش در خلال این آیه روشن است: و اما من خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فأن الجنه هی المأوی (سوره‌ی نازعات، آیه‌ی ۴۰). و تقوایی که درهای رزق و روزی را می‌گشاید (و ناگزیر باید این آیات را در لایه‌های متعدد باطنی‌شان فهمید و تفسیر و تأویل کرد): «وَمَن یَتَّقِ اللَّـهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ» (سوره‌ی طلاق، آیه‌ی ۲ و ۳) و البته تقوایی که بصیرت باطنی می‌دهد که آدمی میان خیر و شر تفاوت می‌نهد و صاحبِ فرقان می‌شود: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِن تَتَّقُوا اللَّـهَ یَجْعَل لَّکُمْ فُرْقَانًا وَیُکَفِّرْ عَنکُمْ سَیِّئَاتِکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ» و البته راویان و ظاهریان این آیات را به همین ظاهر می‌برند و بر همین پوست و صورت قناعت و اکتفا می‌کنند. از همین روست که تقوا چیزی می‌شود در حد رعایت همین ظواهر (اوامر و نواهی شرعی) و البته اهل معرفت از خود می‌پرسند که اگر تقوا همین است و اساس و مبنای تقوا همین تعبد ظاهری و دین‌دارانه است پس چه تفاوتی هست میان عوام و خواص اهل معرفت؟ و البته مسأله سویه‌ای جدی‌تر و معرفتی‌تر هم پیدا می‌کند. در لایه‌ای دیگر، مسأله‌ی تقوا، دست بر قضا بسیار سیاسی هم هست.
در جنبه‌ی نقد اجتماعی-دینی، حافظ از بلندمرتبه‌ترین حکیمان ماست که انگشت بر همین لغزش‌های فکری ظاهریان نهاده است و تباهی و فساد این جنس از تقوا و خداترسی را بر آفتاب افکنده است:
بیار باده‌ی رنگین که یک حکایت راست
بگویم و بکنم رخنه در مسلمانی:
به خاک‌پای صبوحی‌کشان که تا منِ مست
ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی
به هیچ زاهد ظاهر پرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
و دقت کنید که خیلی جاها، زهد و تقوا در نگاه حافظی هم‌عنان یکدیگر گام بر می‌دارند:
من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
و حافظ این «تقوا» را مقابل خوش‌باشی و اهل طرب بودن می‌‌نهد. و هنگامی که می‌‌گوید:
چه نسبت است به رندی، صلاح و تقوا را
سماعِ وعظ کجا نغمه‌ی رباب کجا
باز هم طعنه‌ای نثار زاهدانِ اهل «تقوا» می‌کند. نکته‌ی رندانه‌ی حافظ نکته‌ی پنهانی نیست: دین‌ورزی را دامِ تزویر کرده‌اند و اوست که می‌خروشد و بی‌محابا تازیانه را به گرده‌ی دین‌دارانی فرود می‌آورد که جامه‌ی پرهیز به تن دارند و خود را اهل تقوا می‌خوانند. حافظ بی هیچ مجامله و تعارفی، تباهی تقوای ریاکارانه و پوسیده‌ی آن‌ها را به رخ‌شان می‌کشد.
حافظ در جای دیگر، «تقوا» را مقابل گناه کردن می‌نهد و سرنوشت خود را به آدم ازلی گره می‌زند:
نه من از پرده‌ی تقوا به در افتادم و بس
پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت!
یعنی که آدم ازلی که میوه‌ی ممنوعه را خورد – و چشم‌اش گشوده شد و صاحبِ معرفت شد و در نتیجه «هبوط» کرد – از این «پرده‌ی تقوا» بیرون افتاد و بهشت ابدی را از دست داد. آدم، از بهشت آرمانی فرو می‌افتد و از جاودانگی به زندگی محدود خاکی مبتلا می‌شود!
و هم‌او باز طعنه در زاهدان می‌زند:
به کوی می‌فروشان‌اش به جامی بر نمی‌گیرند
زهی سجاده‌ی تقوا که یک ساغر نمی‌ارزد!
این هم از بی‌اعتباری تقوای زاهد!
حافظ این نوع از تقوا را در برابر عاشقی هم می‌نهد:
فدای پیرهنِ چاکِ ماهرویان باد
هزار جامه‌ی تقوا و خرقه‌ی پرهیز!
عاشقی، چه این سری باشد چه آن سری، سر سازگاری با تقوا ندارد!
اما نگاه حافظانه به تقوا تنها شامل این سویه‌ی اجتماعی و انتقادی نیست. او جایگاه تقوا را و شأن و اندازه‌ی آن را در راه سلوک نیز خوب می‌شناسد:
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش!
شاید بشود راه شریعت را با تقوا پیمود (و البته خامان‌اند که در شریعت متوقف می‌مانند) اما راه طریقت و شاهراه حقیقت را نمی‌توان به پای لنگ این تقوای ظاهریان پیمود. توسل به این راه‌ها خود حکم کافری را دارد! پس مقام‌شناسی در تقوا هم از اهم نکاتی است که به کار سالک می‌آید: تقوای بی‌جا و مقلدانه، چیزی نیست جز کفرورزی! ظاهرش دین است و باطن‌اش کفر.
درباره‌ی حافظ و نگاه‌اش به تقوا، باز هم خواهم نوشت که هزاران دقیقه‌ی ظریف و لطیف در سخنان حکیمانه‌ی او هست. اما برای این‌که با چهره‌ای دردمندانه‌تر از تقوا هم آشنا باشیم، نیکوست نامه‌های عین‌القضات همدانی را هم خوب بخوانیم. پیش‌تر شاید نوشته‌ باشم که کلید شناخت شخصیت عین‌القضات – دست کم کلید شناخت شخصیت دوره‌‌ی اولیه‌ی زندگی او – همین تقواست. تسلط شگفت‌انگیز قاضی همدانی بر قرآن و آشنایی او با رموز معنوی و باطنی‌اش – با آن سنت ستبر و استخوان‌دار صوفیانه و عارفانه‌ی خاصی که عین‌القضات در دامن‌اش رشد کرده است – زرادخانه‌ی فکری او را مسلح به دقایقی قرآنی می‌کند که کمتر فقیه و مفسری یارای هم‌آوردی با او در فهم قرآنی دارد. درباره‌ی عین‌القضات و تقوا هم بیشتر خواهم نوشت، اما می‌خواهم این یادداشت را با نقل بندی از یکی از نامه‌های عین‌القضات به پایان ببرم که به باور من شاکله و استخوان‌بندی «تقوا»ی او در برخورد با مسایل زمانه‌اش است (و همین جنس سخنان بود که به خاطرشان جان‌اش را فدا کرد).
«اکنون دینی دیگر است در روزگارِ ما. فاسقان کمال‌الدین، عماد‌الدین، تاج‌الدین، ظهیرالدین و جمال‌الدین باشند پس دین شیاطین است. و چون دین شیاطین بود، علما قومی باشند که راه شیاطین دارند، و راه خدای تعالی زنند. یا داود لا تسأل عنی عالماً أسکرهُ حُبُّ الدنیا فیقطعک عن طریق محبتی أولئک قطّاع الطریق علی عبادی. در روزگار گذشته خلفای اسلام علمای دین را طلب کردندی، و ایشان می‌گریختند. اکنون از بهر صد دینار ادرار و پنجاه دینار حرام، شب و روز با پادشاهان فاسق نشینند. ده بار بسلام ایشان روند. و هر ده بار باشد که مست و جُنُب خفته باشند. پس اگر یک بار بار یابند از شادی بیمِ آن بود که هلاک شوند. و اگر تمکین یابند که بوسی بر دست فاسقی دهند آنرا به تبجُّح باز گویند. و شرم ندارند «ذلک مبلغهم من العلم». و اگر محتشمی در دنیا ایشان را نصف‌القیامی کند، پندارند که بهشت به اقطاع به ایشان داده‌اند. در نطق نزدیک بدیشان و در معامله دور از ایشان:
امّا الخیام فإنها کخیامهم
و اری النساء الحی غیر نسائها
أشدّ الناس عذاباً یوم‌القیامه عالم لم ینفعه الله بعلمه. خدای تعالی ما را خلاصی بدهاد. و رسوایی قیامت و فضیحت آن از ما بگرداناد. جوانمردا علماء‌السوء دیگرند و جهّال‌السوء دیگر. هر که بوی علم نشنیده، او را از علماء‌السوء نتوان نهاد. ائمه مضلون چون بدانند که راه خدای چیست، پس بحقوقِ آن قیام ننمایند. این مرد را از علماء‌السوء توان نهاد. اما آنکه از خدای تعالی نام شنیده بود، و از دین خدای تعالی نام شنیده بود. کجا عالم بود! ثبت العرش ثم انقش علیه. اول عالم باید بود تا پس بد بود. صدق رسول‌الله -صلعم- أشدُّ الناس عذاباً یوم‌القیامه جاهلٌ فاسقٌ ضالٌ مضلٌ، ثم یزعم بجهله و حمقه انّه عزیزٌ عند‌ الله و من ورثه انبیائه. أیّ داءٍ أدوی من هذا؟ و أیّهٌ حماقهٍ أعظم من هذه؟ «ذلک هو الخسران المبین»، لا دنیا و لا آخره. «یدعو لمن ضرّه اقرب من نفعه، لبئس المولی و لبئس العشیر». (نامه‌ها، ج ۱، صص. ۲۴۴-۲۴۵).
نکته‌ی آخر این‌که: آن کس است اهل بشارت که اشارت داند!
بایگانی