این قصه بسیار کهنه است: اهل ظاهر همیشه در برابر اهل باطن این گونه حجت آوردهاند: شما ظاهر شریعت و دین را خاص عوام مىدانید؛ اهل باطن و کسانى که سخن از مضمون و معناى باطنى دین مىگویند، همیشه باطن را مستمسکى براى گریز از تکالیف شرعى و ظاهرى دین ساختهاند و تن آسانى خود را به بهانهی مضامین باطنى دین توجیه کردهاند.
این نوع پاسخ با اهل باطن مغالطه است. شاید گفته شود که اهل باطن هم چندان کمکى به حل مسأله نکردهاند و به شیوههاى مختلفى راهِ — به اصطلاح گفتوگو — را بستهاند. واقعیت این است که این ادعا تا حدودى درست است اما پاک یکسویه است. آن بخش این ادعا که درست است این است که کم نبودهاند عارفان یا اهل باطنى که کمترین اعتبارى براى داورى مقلدان و ظاهریان قایل نبودهاند. حافظ تنها یک نمونهء تیپیکال این قصه است:
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه شاید بودن
سلوک اخلاقی، دینی و عرفانی چیزی نیست که در خلاء اتفاق بیفتد. آدمی در غار زندگی نمیکند و به غار هم باز نمیگردد. دین هم، تمام اعتبارش به این است که در میدان است نه در خلوت و نهان. دین، یعنی شأنی از شؤون زندگی: یعنی راهِ زیستن. درست به همین اعتبار، دینورزی با زندگی روزمرهی آدمیان آغشته و آمیخته است و در نتیجه، آدمی با انتخابهای دشواری در زندگی دینی و دنیویاش رو به روست. پس مسأله فقط این نیست که آدمی بتواند به سادگی با معیارهای فقیهانه بگوید فلان کار حلال است و بهمان کار حرام. چنین نیست که بتوان به سادگی به یک سلسله اوامر و نواهی مشخص و مکتوب و مدون عمل کرد و گفت که کار تمام است. ماجرا بسی پیچیدهتر از این حرفهاست.
اهل باطن اتفاقاً کسانی بودهاند که روی مرز همین پیچیدگیها و ظرایف حرکت میکردند و البته پیوسته طعنهی ظاهریان نصیبشان شده است و میشود. در یادداشت پیشینی که دربارهی تقوا نوشتم، خصوصاً از قاضی همدانی نقل قولی آوردم و اشاره کردم که تقوا، کلید شناخت شخصیت عین القضات است. عین القضات، قرآنخوان و قرآندان برجستهای بود. هیچ صاحبِ خردی نمیتواند به جان آزاده و دردمندی چون قاضی همدانی تهمت تنآسانی یا اباحهگری بزند – هر چند در زمان خودش درست به همین دلایل جاناش را ستاندند.
بگذارید به جای طفره رفتن، اصل مدعا را بگویم: به باور من، اگر بتوان به اهل ظاهر این نسبت شنیع و بهتان سنگین را بست که شما به این دلیل از باطن دین سخن میگویید و پای تأویل را به میان میکشید که به خاطر هوای نفس و کاهلی میخواهید دست از تکالیف ظاهری دین بکشید، میتوان همین نسبتها را به خودِ مصحف نبوی هم داد چه مغز و مضمون همین مدعیات اهل باطن مندرج در آیات همین قرآن است. همین قرآن میگوید که: «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُم بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَالًا الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَاهِ الدُّنْیَا وَهُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا» (آیات ۱۰۳ و ۱۰۴ سورهی کهف) (مضمون این دقیقه در این بیت مولوی هم هست: از پی این عالمانِ ذوفنون / گفت ایزد در نُبی لایعلمون). پیشتر نوشتهام که خواجهی طوسی در همان اوایل رسالهی «آغاز و انجام» این آیه را نقل میکند و تفسیری که از این آیه میکند درست منطبق با این سخن است که: دست بر قضا، زیانکارترینِ آدمیان همین متدینانی هستند که به صورت و ظاهر دین تمسک میکنند و خوشباورانه در این گماناند که نیکوکردارند. فهم مضمون مندرج در این نکته دشوار نیست: تمسک به ظاهر بدون توجه به باطن کاری است پوچ و عبث. به تعبیر ناصر خسرو: هر که در تنزیل بی تأویل رفت / او به چشمِ راست در دین اعور است. و اهل معنا از این هم درشتتر و سنگینتر گفتهاند. نکته این است که اهل ظاهر – بخوانید عوام – به ظاهر دین متمسکاند و راهی به معنا و باطناش نمیبرند و توجهی هم به معنا و باطناش ندارند. دین برای آنها همان دین فقیهانه است و بس. و پهنهی تاریخ ما گواه است که تمسک به دین فقیهانه و ظاهری محض چه فسادها و تباهیهای مهیبی در جامعه آفریده است. حافظ تنها یک نمونه از منتقدان آزاده و دردمند این تلقی از دین است.
اما آن سوی دیگر ماجرا این است که گروهی از اهل باطن مشیشان اینگونه بوده است که: چون شدی بر بامهای آسمان / سر باشد جستوجوی نردبان. یعنی گروهی از اهل باطن، ظاهر را راهی و وسیلهای برای رسیدن به باطن و مغز و معنا میدانند که با رسیدن به باطن، ظاهر بلاموضوع میشود. من عجالتاً در این مورد خاص داوری نمیکنم ولی همین نکته را میافزایم که وقتی سنایی میگوید که:
ز راهِ دین توان آمد به صحرای نیاز ارنی
به معنی کی رسد مردم گذر ناکرده بر اسما
مقصودش روشن است: هیچ متوسطی و هیچ کس از مبتدیان نمیتواند بدون عبور از ظاهر به باطن برسد. مسأله اما این است که: ۱) آیا باید و میتوان در ظاهر توقف کرد؟؛ ۲) آیا با درک و دریافت باطن، حق داریم ظاهر را ترک کنیم؟؛ و ۳) منطق و توضیح التزام به ظاهر در عین ادراک باطن چیست؟ به گمان من اینها پرسشهای اصلی ما در این مسأله است.
اما چون سخن از تقوا در میان آمده بود، میخواهم این را بیفزایم که تقوا، به باور من، زاییدهی معرفت و شناخت است. تقوا چیزی نیست که به تقلید یا در جهالت حاصل شود. آن تقوایی که نهنگآسا وجود آدمی را میبلعد، زمین تا آسمان با این تقوای مقلدانهی ظاهریان تفاوت دارد. به همین بهانه، بندهایی را از نامهی ۳۱ عینالقضات همدانی نقل میکنم که چکیدهی سخن را – برای اهل اشارت – در خود دارد.
«و اما نماز… اعظم الارکان است، که لیس بین الایمان و والکفر الا ترک الصلاه. و الصلاه عمادُ الدین و من ترکها فقد کفر. جهد کن تا تو را در جریدهی ارباب الصلاه نام بود. و اگر همه بر حاشیه بود که هم خیر کثیر بود. چه پنداری، نماز کاری آسان است: قیامی به عادت، و رکوعی به عادت و سجودی به عادت؟ هرگز در استقبال قبله «انی ذاهب الی ربی» دیدی؟ هرگز در «الله اکبر» که گفتی، وجود ملک و ملکوت را محو دیدی؟ هرگز در «کبیراً» اثبات بعد المحو دیدی؟ هرگز در «الحمد لله کثیراً» شکر کردی بر نعمت اثبات بعد المحو؟ هرگز در سبحان الله منزهی او دیدی از شکرِ تو؟ هرگز در «بکره» بدایتِ آدمیان دیدی؟ هرگز در «و اصیلاً» نهایتِ مردان دیدی؟ «فسبحان الله حین تمسون و حین تصبحون» با تو گفت که «یولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل» چه بود. هرگز بعد از این، احرام گرفتی که «وجهت وجهی»؟ هرگز یای «وجهی» را دیدی؟ در میان دریای «للذی» غرق شدی؟ هرگز در «فطر» خود را گم دیدی؟ هرگز در «فطر السموات و الارض» «فلا افسم بما تبصرون» دیدی؟ هرگز در «حنیفاً» ملت خلید دیدی که گفت: «انا اول المسلمین»؟ دانی که مصطفی را – صلعم – چرا گفتند: «ثم أوحینا الیک ان اتبع مله ابراهیم حنیفاً»؟ هرگز در «مسلماً» استغفار از قولِ خود کردی؟ و این بیت دیدی که:
یارم خواهم که با نثار آید زود
خیزم بروم تا به قرار آید زود
هرگز در «و ما انا من المشرکین» خود را دیدی که دست بر تختهی وجود خستگان خود زد تا فانی شدند؟ پس در «من المشرکین» صادق بود که آن را که نبینی ای صنم چند زنی؟ چون در «و ما انا» نیست شد، مشرک اینجا چه کند؟ «کل من علیها فان» مشرک چه بود؟ پس دیدی که «ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله» پیش از تو ناطق وقت آمد. پس زبان تو مستنطق و گویا آمد. پس چون گفتی: «رب العالمین» بی تقلید، دیدی که «لا شریک له» معنی این حدیث خود وا تو گوید، اگر گوش داری. و تتمهی این در «و بذلک اُمِرتُ» هرگز دیدی؟ «و انا من المسلمین»، علیکم بدین العجایز. پس «اعوذ بالله» در این مقام درست بود….
دریغا که هیچ فهم نخواهی کردن از این معانی، و بترسم که اگر نویسنده وقتی دیگر مطالعه کند با تو برابر بود. چرا؟ زیرا که «مالک یوم الدین» و «الامر یومئذ لله» آخر تو را در دنیا جای نیست. نویسنده چون در حالِ نوشتن به آخرت بود که و قلبه بین یدی الله. و در حالِ مطالعه در دنیا بود، چندان فهم کند که دیگران. وقتی کسی شرابی از قدحی نوش کرد و مست وقت گشت. اگر بعد آن قدح را بر وی عرضه کنند، چه گویی مستی کند؟ حاشا و کلا! و الله اگر هرگز از سورهی الفاتحه «شراباً طهوراً» نوش کردهای از دست ساقی، «و سقیهم ربهم» ممکن بود که آنچه نوشتم فهم کنی، و ارجو که ببینی پس چون هشیاری گردی «ایاک نعبد» کمر بندگی را بر میان بندی. و اگر حال گذشته یاد آوری «و ایاک نستعین» خود گفته آید. پس طمع تو را در یابد که روی فضل و کرم دیدی باشی «اهدنا الصراط المستقیم» بگویی. پس از رفیقان تو که وا تو آن شراب میخوردند، یاد کنی گویی «صراط الذین انعمت علیهم». پس محرومان بینی بر در بمانده چون حلقه و تو در درون خانه نشسته «غیر المغضوب علیهم و لا الضالین» بگویی. در دریای خوف و خشیت و هیبت غرق گردی» (ج ۱، ۲۶۲-۲۶۵).
قصه دراز میشود و تا همینجا هم متن طولانی شده است، اما در باب تقوا، همین نکتهی مجمل را بیفزایم که تقوا، بدون معرفت و دانش میسر نیست. و تا به دانشِ تقوا رسیدی، تازه پای مسؤولیت در میان میآید و عمل، که احسب الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنا و هم لا یفتنون؟ و به همین دلیل بود که در یادداشت قبلی آن بند خاص را از عینالقضات نقل کرد. تظاهر به تقوا کار آسانی نیست. اهل تقوا بودن، خصوصاً در این روزگار بیفریاد که موجِ بیداد سر به فلک زده است، آن هم از سر دانش و معرفت و با التزام به لوازم تقوا، کارِ دریادلان دلیر است که سر به دنیا و عقبا فرود نمیآورند و خدمتِ سلطان نمیکنند بلکه عظمت و کبریای سلطان سلاطین بر آنها نهیب میزند که به لغزشگاهِ شرک و پشت کردن به توحید فرو نیفتند. اشاره از این صریحتر میخواهید؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.