نشانه‌های بحران عمیق مشروعیت و احساس عدم امنیت روانی

در این چند هفته‌ی گذشته، سه ماجرا سخت توجه مرا جلب کرد و بسیار به فکر فرو رفتم که لایه‌ی عمیق‌تر این ماجراها چه می‌تواند باشد. ماجرای اول کمی قدیمی است، یعنی در واقع اولین نمونه‌ای از این سلسله است که به چشم من می‌آید: علیرضا افتخاری به روبوسی محمود احمدی‌نژاد و در آغوش کشیدنِ او می‌رود و بلافاصله موجی از اعتراض به سوی او روانه می‌شود و او ناگزیر در مقام توضیح دادن و توجیه کردن خود بر می‌آید. در شرایط عادی معمولاً کسی برای احترام گذاشتن به کسی که قاطبه‌ی ملت او را نماینده‌ی خود می‌دانند، احساس شرمساری نمی‌کند. تازه اگر آن فرد چندان هم مقبول نباشد ولی شخص احترام‌کننده این کار را از صمیم قلب و از سر ایمان و اعتقاد کرده باشد، باز هم وضعیتی که برای افتخاری رخ داد، پیش نمی‌آید. اما نتیجه کاملاً بر عکس شد و ماجرا تا مرحله‌ای پیش رفت که زبانِ حال افتخاری این بود که محمود احمدی‌نژاد تا چه اندازه بی‌بهره از اقبال و احترام مردمی است که او باید برای کرده‌ی خود توضیح و توجیهی عرضه کند تا جایی که بیاید بگوید که راهی فرانسه می‌شود («ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت»)!
نمونه‌ی دوم، شعری بود که از علی معلم در حضوری رهبر کشور قرائت شده است. فارغ از این‌که شعر از حیث مضمون یا صورت و ساختار شعری چقدر قوی یا ضعیف باشد، این‌که این شعر، که ابیاتی از آن متضمن انتقادهایی گزنده و معنی‌دار خطاب به حاکمیت فعلی است، در چنین شرایطی منتشر شده است، خود دلالت بر امر دیگری دارد. تصور من این است که کسی که به جای میرحسین موسوی گماشته شده است و همان روزها چنان سخنان مبالغه‌آمیز خطاب به رییس دولت کودتا می‌گوید که حتی خطاب به پیامبر اسلام شاید کسی نگوید، امروز احساس می‌کند برای این‌که به مردم نشان بدهد که چندان هم آدم بدی نیست و هم‌دست ستمگران و کسانی که روی از مردم گردانده‌اند نیست، شعرش منتشر می‌شود و دست به دست می‌گردد.
نمونه‌ی سوم برای من جالب‌تر است. این نمونه محتاج تأمل بیشتری است. شاید باید اول توضیح می‌دادم که نباید به سرعت درباره‌ی این نمونه‌ها داوری صریح کرد و باید با تأمل لایه‌های دیگری از این تجلی‌های زبانی و بیرونی رو واشکافی کرد. این یکی، یادداشت تازه‌ای بود از کاوه لاجوردی در وبلاگ‌اش با عنوان «چرا برگشته‌ام». در این یادداشت نویسنده توضیح می‌دهد که چرا به ایران برگشته است و چرا قصد دارد در ایران بماند. یادداشت نویسنده‌، به نظر من یادداشتی است کاملاً شخصی و دلایلی هم که عرضه می‌کند واقعاً نیازی به بیان ندارد. بعید است یک نفر ایرانی را پیدا کنید که همین دلایل را برای برگشتن به ایران نداشته باشد یا دوست نداشته باشد برای وطن‌اش کار کند. یعنی من این یادداشت را توضیح واضحات می‌دانم نه چیزی بیشتر. اما چرا نویسنده باید این یادداشت را بنویسد؟ او چه احساس نیازی می‌کند به این‌که به مردم (یا خوانندگان‌اش) توضیح بدهد که کاری که می‌کند خوب است و ممدوح و چیزی نیست که سزاوار ملامت خردمندان باشد؟ توضیح ماجرا – دست‌کم از نظر من – این است که نویسنده مدتی پیش یادداشتی نوشته بود (با عنوان «تدبیر اعتراض (یا اخلاق شکست؟)») در نقد میرحسین موسوی و به او اعتراض کرده بود که «اخلاق شکست» را نمی‌داند. سخن او این بود که میرحسین نباید اعلام می‌کرد که تقلب شده است (و البته نتایج دیگری که بر این ادعا بار می‌شود). البته نویسنده نمی‌گوید کارهای طرف مقابل خوب بوده است، ولی به هر حال موضعی گرفته است در برابر رخدادی که جامعه‌ی ایرانی را دستخوش زلزله‌ای عمیق و بحران‌زا کرده است. فارغ از این‌که من چقدر استدلال‌های او را بپذیرم یا آن‌ها را معیوب و ناقص بدانم، وقتی به این یادداشت آخر می‌رسم این تصور به من دست می‌دهد که نویسنده از حیث روانی احساس ناامنی می‌کند (چه به آن اذعان کند و چه خلاف آن را بگوید). نشانه‌های درون متن (این‌که وقتی خارج بوده است از جمهوری اسلامی پولی نگرفته و حالا هم که برگشته زندگی خودش را دارد می‌کند) همه دلالت بر همین معنا دارد (نزدِ من دست‌کم).
این نمونه‌ها برای من حکایت از مسأله‌ای عمیق‌تر دارد که فارغ از شخصیت این سه نفر می‌ایستد. این مسأله‌ی محوری، فقدان مشروعیت دولتی است که بر سر کار است. صدمه دیدن شدید و جدی این دولت و دستگاه‌های وابسته و پیوسته به آن باعث می‌شود که یا کسی به آن نزدیک نشود و یا اگر به آن نزدیک می‌شود به سرعت از آن کناره می‌گیرد و کوشش می‌کند دامن‌اش را از آلودگی مقارنت با آن به سرعت پاک کند و بگوید من هر چه می‌کنم به هر روی تأیید این کژی‌ها و این بدنامی‌ها نیست. این‌ها نمونه‌های کوچکی هستند که مشابه‌های فراوانی در سطح جامعه دارند و بی‌شک می‌توان نمونه‌های دیگری هم از این‌ها پیدا کرد. این‌ها نمونه‌های انفعالی ماجرا هستند. نمونه‌های کنش‌گرانه و فعال آن را هم البته دیده‌ام. محمدرضا شجریان یک نمونه‌ی صریح و مثال‌زدنی آن است. بی‌کفایتی، بی‌تدبیری و بی‌اعتنایی محض به مردم و به قاطبه‌ی مردم – نه تنها کسانی که همراه این دولت بوده‌اند – باعث شده است این بحران مشروعیت روز به روز عمیق‌تر شود و مشکلات عظیم‌تری را گریبان‌گیر این ساختار ناکارآمد و لرزان کند.

نمونه‌هایی که آوردم البته نمونه‌هایی هستند تفسیربردار. مطمئناً وقتی علیرضا افتخاری، علی معلم و کاوه لاجوری (که تفاوت‌های بسیار زیادی با هم دارند) این یادداشت را بخوانند، یا به آن اعتراض می‌کنند و یا توضیح خواهند داد که وضعیت چنین نیست. اما چرا این همه توجیه؟ بعضی اوقات، سکوت کردن و هیچ حرفی نزدن بسیار بهتر است از گفتن سخنانی که پیامدهای دردسرسازی دارد. گاهی ارزش آدمی به کارهایی نیست که می‌کند بلکه به کارهایی است که نمی‌کند. به نظر من باید در چنین وضعیتی، حال و روز کسانی را دید که می‌خواهند به وطن‌شان برگردند اما نمی‌توانند. باید حال کسانی را دید که تا همین یک سال و اندی پیش، نه سودای تغییرهای بنیادین در سر داشتند و نه اصلاً اهل سیاست بودند و ناگهان این سیل بلا، آن‌ها را به مسیر دیگری انداخته است. فهم این اتفاقات در این بستر است که معنا می‌دهد. ایرانی‌ها تنها همان کسانی نیستند که اکنون به هر دلیلی در حیطه‌ی مرزهای جغرافیایی ایران مانده‌اند. نه می‌توان کسانی را که در ایران هستند، در ایران مانده‌اند یا به ایران بازگشته‌اند (به هر دلیلی) ملامت کرد و نه می‌توان آن‌ها را که خارج هستند یا ناگزیر به هجرت شده‌اند سرزنش کرد که چرا چنان‌اند (و به این‌ها بیفزایید کسانی را که از ته دل می‌خواهند – باز به هردلیلی – از ایران خارج شوند ولی نمی‌توانند). مسأله در بحران مشروعیت عمیق و ریشه‌داری است که روز به روز بر ابعاد آن افزوده می‌شود. چشم بستن بر این فروشکستن و تزلزل مستمر آن مشروعیت و اقبال عمومی و مردمی است که از بی‌خردی یا بی‌مسؤولیتی است.

پ. ن. این یادداشت گودری لوا هم بحث را البته از زاویه‌ای دیگر دیده و همان نوشته‌ی کاوه را نقد کرده است.

بایگانی