اگر من یک «فیلسوف سکولار» بودم…

بگذارید ابتدا خیلی بی‌پرده بگویم که از یادداشت محمدرضا نیکفر در زمانه با عنوان «اگر معمم بودم…» حیرت کردم. چنین نوشته‌ای اصلاً در حد انتظاری که از نیکفر داشتم نبود. کوشش می‌کنم خودم را جای نیکفر بگذارم. با تمام گوشت و پوست‌ام، رنجی را که نیکفر از بی‌خردی و تعصب و جنون پاره‌ای از دین‌داران می‌برد، می‌فهمم. درک می‌کنم که در این نوشته‌ی نیش‌دار و طعن‌آلود، چه اندازه فریاد و خشم و خروش خفته است. اساساً این جنس نوشته‌های نیکفر را باید با همین منطق فهمید که از جنس فریادند و شاکله‌ای عقلی و منطقی ندارند. و توضیح می‌دهم که چرا شاکله‌ی عقلی ندارند و کوشش می‌کنم – در حد وسع‌ام – خودم را جای کسی بگذارم که شهره است به «فیلسوف سکولار» بودن (یا دستِ‌کم دوستداران‌اش مایل‌اند او را چنین ببینند) تا ببینم که آیا می‌شود ماجرا را به شکل دیگری هم دید یا نه.
ایشان می‌گوید اگر معمم بود، همراه کشیش آمریکایی قرآن‌سوزی می‌کرد و می‌گفت این کاغذپاره‌ای بیش نیست و چیزی جز مرکب و کاغذ نیست. این البته روایت خوبی است که بگوییم باید با روح قرآن سخن گفت نه با ورق‌های آن (و البته اگر با این منطق به نوشته نگاه کنیم باید گفت چرا قرآن بسوزید؟ مؤمنان به قرآن را بسوزانید!). از نظر او، ماجرا به شهرت‌جویی ولی فقیه بر می‌گردد («ولی امر مسلمین جهان»). البته او بهتر از ما می‌داند که ولی فقیه نماینده‌ی تنها بخشی از جهان اسلام است و به جرأت می‌توان گفت بخش بزرگی از مسلمانان جهان و حتی شیعیان (و شیعیان اثنی‌عشری هم) این جنس ولایت را باور ندارند. اما خوب، چه شاهدی بهتر از همین ولایت برای اثبات آن مدعا. گاهی اوقات آدم فکر می‌کند اگر این ولایت نبود، دست عده‌ای چقدر تهی می‌ماند. ولی متأسفانه – و شاید هم خوشبختانه – این جنس از ولایت خیلی هم واقعی است. شوخی هم با کسی ندارد.
چند سطر پایین‌تر که می‌آییم می‌بینیم که نیکفر معتقد است آیت‌الله خمینی «لذت بهشتی خواندن یک رمان خوب» را در عمرش حس نکرده است! من – و شاید شما – هرگز این نکته را به تحقیق نمی‌دانیم که آیت‌الله خمینی رمان‌خوان بوده یا نبوده است و یا این‌که رمانِ خوب چه رمانی است. از آن بدتر، هیچ‌کدام از ما دستگاه لذت‌سنج نداریم که ببینیم کسی چقدر لذت برده است از رمان مورد نظر ما، مگر این‌که ادعا کنیم رمان مذکور خیلی هم رمان خوبی است (و نویسنده‌اش هم آن را به قصد شهرت‌جویی و جنجال‌آفرینی و «آوازه‌گری» ننوشته است) و حتماً همه باید از رمان مذکور «لذت بهشتی» ببرند و گرنه اشکالی در آدمیت یا ذوق و حس زیبایی‌شناسانه‌شان هست! درست مثل این‌که یک نفر که عاشق موسیقی سنتی است بگوید هر کس از آواز شجریان لذت نبرد، یک جای حس و ذوق‌اش بدجوری می‌لنگد! پیداست که این جور داوری‌ها چه وجه بامزه‌ای پیدا می‌کند! آدم با خودش نجوا می‌کند که نیکفر هم این‌ها را نوشته است «برای اینکه دیگران بدانند چگونه می‌توانند لج حریف را درآورند و مشهور شوند»!
اما من اگر یک «فیلسوف سکولار» می‌بودم، چه واکنشی ممکن بود از من سر بزند؟ من اگر فیلسوفی سکولار بودم، قرآن‌سوزی، حافظ‌سوزی، کاپیتال‌سوزی یا سوزاندن آثار لنین (و یا حتی سوزاندن انجیل و تورات یا هر کتاب مقدس یا نامقدس دیگری) به یک اندازه برای من تکان‌دهنده می‌بود و نه تنها کمترین مشارکتی در این نمایش بی‌خردی نمی‌کردم و کوشش نمی‌کردم با همکاری با آن – مثلاً – کاری کرده باشم که توجه مردم را به جنبه‌ی دیگری جلب کنم، می‌گفتم که نفس عمل کوششی است برای نابود کردن تمدن بشری و نادیده گرفتن بخشی از آدمیان که مثل ما فکر نمی‌کنند. و این احترام گذاشتن به تکثر و تنوع آدمیان را بخشی از سکولار بودن خود می‌دیدم. وقتی قرار باشد به فرهنگ و میراث تمدن بشری بی‌اعتنا باشیم و خیره‌سرانه بر عقاید صلب و جزمی خود پافشاری کنیم، مهم نیست قرآن بسوزانیم یا کاپیتال مارکس را. مهم نیست «امتناع تفکر» آرامش دوستدار را سوزانده باشیم یا صحیفه‌ی سجادیه را. فرقی نمی‌کند که ورق‌های چاپ‌شده‌ی آثار نیوتون و گالیله را سوزانده باشیم یا متون انجیل‌های مشهور به جعلی را. سوزاندن هر کدام از این‌ها به یک اندازه با تخیل، خلاقیت و تمدن بشری سرِ ستیز دارند.
اما چه خاصیتی در این نوع سکولار بودن هست؟ چنین موضعی دستِ کم می‌توانست به کسانی که تصور می‌کنند سکولارها دین‌ستیز هستند، ثابت کند که سکولارها – به خصوص فیلسوف‌هاشان – کمترین عنادی با دین ندارند بلکه مشکل‌شان با بی‌خردی و تعصب و تنگ‌نظری است. اگر این اندازه انصاف به خرج می‌داد و پیشاپیش داوری نمی‌کرد که آیت‌الله خمینی هرگز در عمرش لذت خواندن رمان خوب را نچشیده، شاید دوستداران خمینی وقتی با او برخورد می‌کردند این اندازه برای او اعتبار قایل می‌شدند که او هنگام نقد آیت‌الله خمینی و سرزنش کردن او منصفانه به نقد او بر می‌خیزد و واکنش‌اش یکسره از سر خشم و فریاد نیست، بلکه نشانی از مروت هم در آن هست.
این نوشته‌ی کوتاه، اگر از نوجوانی وبلاگ‌نویس صادر می‌شد، بدون شک نوشته‌ای درخشان می‌بود چون نویسنده‌اش گویی تازه دارد خودش را کشف می‌کند و با اندیشیدن ‌آشنا می‌شود و جنبه‌های تازه‌ای از نگریستن به امور را تجربه می‌کند. ولی این نوشته وقتی از یک «فیلسوف سکولار» صادر می‌شود یعنی پایه‌های تفکری که بهترین نمونه‌اش – و با ادب‌ترین و متین‌ترین نمونه‌اش – محمدرضا نیکفر است، سخت لرزان است و باید همیشه به آن با دیده‌ی تردید نگریست. این ماجرا، خصوصاً در زمانی که نیکفر به تازگی مسؤولیت صفحه‌ی اندیشه‌ی زمانه را به عهده گرفته است، جنبه‌ی طنز‌آمیز دیگری هم پیدا کرده است. باید افسوس خورد که سکولار بودن و فیلسوف بودن تا این پایه سقوط می‌کند. کاش می‌شد بهتر از این باشیم. کاش می‌شد بعضی مسلمان‌ها (و مسیحی‌ها) بیشتر به فکری آبروی ایمان‌شان باشند و بعضی سکولارها هم کمی بیشتر در قبالِ سکولار بودن‌شان احساس مسؤولیت می‌کردند و آبرودارتر از این می‌بودند (نمونه‌ی دردناک و طنزآمیزترش مناظره‌ی ماشاءالله آجودانی با حسن یوسفی اشکوری در برنامه‌ی پرگار بی‌بی‌سی بود). 
در این غوغا، واقعاً چیزی جز همین پاره‌های شعر «تشویش» سایه به ذهنم نمی‌رسد:
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
 ریشه در ریشه همه پیوند
وینک انبوه درختانی تنهاییم…

 این همه با هم بیگانه
 این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل‌های پراکنده؟
 بنششینیم و بیندیشیم!

پ. ن. خوب است همین‌جا اعتراف کنم که این کار آقای نیکفر باعث شد بروم مجموعه‌ی آثار لنین را که حجم زیادی دارد پیدا کنم و دانلود کنم و به تدریج شروع به خواندن‌شان کنم. مطمئن هستم درخشش‌های فکری در آثار لنین هم هست. کاش آقای نیکفر هم به جای این جور نوشته‌ها می‌رفت و «لذت بهشتی» خواندن قرآن را تجربه می‌کرد و به همان کشیش آمریکایی هم همین توصیه را می‌کرد. جهان من این جور سکولارها را بدجوری کم دارد. کافی نیست آقای نیکفر قرآن را از روی دست دیگران یا به کمک عربی‌دانان و عربی‌خوانان بفهمد. تا خودش مستقیماً لذت خواندن‌اش را نچشد، قرآن‌شناسی‌اش یک چیزی کم دارد. البته انتظار زیادی شاید باشد. نه همه محمد ارکون می‌شوند و نه نصر حامد ابوزید.

مرتبط: این یادداشت را در هافینگتون پست نیز ببینید: «چه کسی از شریعت می‌ترسد؟».

 این یادداشت را هم ببینید: «اگر یک وبلاگ‌نویس مذهبی بودم». فکر می‌کنم نویسنده با کلی پیش‌فرض یادداشت مرا خوانده است و البته پیش‌فرض‌های نادرست‌اش باعث استنتاج‌های نادرست‌تری هم شده است. ولی به هر حال بخوانید. قضاوت با شما.

و این را نیز از مانی ب: «این فقط یک پیش‌پرده بود».

بایگانی