خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه. شاید برای بعضی عجیب باشد ولی نخستین باری که با سایه – بدون اینکه بدانم این آدم سایه است – برخورد کردم هنگام شنیدن آلبوم راز دل شجریان بود. غزلی که شجریان در دشتی میخواند غزل سایه است. آلبوم را البته بدون خواندن یا دیدن جلدش شنیده بودم (شاید سی سال پیش). غزل در خیال من، غزل حافظ مینمود نه غزل سایه. در به در به دنبال چاپهای مختلف دیوان حافظ بودم تا شاید غزل عجیب «نه لب گشایدم از گل نه دل کشد به نبید» را در آن بیابم. هر چه بیشتر جستم کمتر یافتم. چند سال دیگر طول کشید تا تصادفاً وقتی میان کتابفروشی خرامانی مشهد در خیابان دانشگاه میلولیدم، دستم رفت به سوی کتابی کمقطر با جلدی سفید رنگ و ساده. سیاه مشق ۴. باز کردم. این غزل آمد: بگذر شبی به خلوت این همنشین درد… تا آخر غزل را خواندم سرپا. با خواندن هر بیت گویی پتکی به سرم فرو میآمد. انگار دستی از درون آتشم میزدم. کمرم خم شد موقع خواندن شعر. تا شدم واقعاً. بیاختیار اشک از گونههایام فروریخت. کتاب را همانجا خریدم. طولی نکشید که غزل مزبور را هم یافتم و فهمیدم شاعر ۸۰۰ سال پیش نیست بلکه شاعر همعصر ماست. البته سایه را آن موقع از نزدیک هم نمیشناختم. آن دوستی و الفتی که امروز با خود شاعر بود طبعاً نبود ولی گوییا هیچ زمانی نبود که ما با هم دوست نبوده باشیم. الفت هزارسالهای بود که با دیدار جسمانی فقط کمی مادیتر شد و بس. به هر روی، این شما و این راز دل. این شما و اعجاز شجریان در این آواز دشتی.
نوشتههای مرتبط:
- جوانی آلبومی از شجریان هست که از رادیو پخش شده گویا...
- پهندشت بیخداوند اخوان شعری دارد که بنمایهای دارد سرشار از نومیدی ولی...
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- تصحیح یک اشتباه امروز خبری در سایت هنر و موسیقی آمده بود دربارهی...
- اخبار معوقه! این دو سه روز گذشته به مرحمت بد قولیهای شرکت...