شکاریم یکسر همه پیش مرگ…

مرگ، بیداد عادلانه‌ای است. این تعبیر دیگری از همین نیم‌مصرع است که: شکاریم یکسر همه پیش مرگ. و آدمی‌زاده در طول تاریخ‌اش به مرگ عینیت و شخصیت داده است. مرگ هویت دارد. موجود شده است. انسان‌وار شده است. اما همه می‌دانند که «مرگ» چیزی نیست جز مفهومی مجرد و انتزاعی که بازتاب و مابه‌ازای انضمامی و عینی‌اش روی زمین چیزهای مختلفی می‌شود. مرگ هیچ کسی، هیچ کسی حتی شقی‌ترین و فرومایه‌ترین آدمی‌زاد زمین، بی‌اهمیت و حقیر نیست. «در جهان هر کسی عزیز کسی است»، آری. اما مهابت و تلخی مرگ جای دیگری معنا پیدا می‌کند. گویی مرگ در تقابل با زندگی نیست. گویی مرگ، دیگری و قطب مخالف آدمی است. این آدمی است که با حیات و زیستن و بقا معنا پیدا می‌کند و مرگ است که درست نقطه‌ی مقابل اوست. مرگ است که او را می‌شکند. مرگ است که درست به همین وصف شکستن آدمی، همین سنگی که در میانه‌ی آبگینه‌ی حیات او پیوسته و به تکرار فرود می‌آید، آدمی را آدمی می‌کند.

این مرگ است که آینه‌ی آدمی است. و همین است که هم رازآمیز است و هم تلخ و هولناک. آدمی که جان حیات است و زیستن با او و نام او گره خورده است با خویش روبرو می‌شود و در آینه خویشتن را می‌بیند به شکل و هیأتی دیگر: در کسوت مرگ! آن سوی عارفانه‌ی قصه را، مثلاً، مولوی وصف کرده که:
این همه غمها که اندر سینه‌هاست
از بخار و گرد باد و بود ماست
این غمان بیخ‌کن چون داس ماست
این چنین شد و آنچنان وسواس ماست
دان که هر رنجی ز مردن پاره‌ایست
جزو مرگ از خود بران گر چاره‌ایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهند ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر ترا
دان که شیرین می‌کند کل را خدا
دردها از مرگ می‌آید رسول
از رسولش رو مگردان ای فضول
هر که شیرین می‌زید او تلخ مرد
هر که او تن را پرستد جان نبرد
گوسفندان را ز صحرا می‌کشند
آنک فربه‌تر مر آن را می‌کشند

مولوی مرگ خرد و کلان، مرگ جزوی و کلی، را پیش چشم آدمی می‌نهد: هر غمی و رنجی و دردی، مرگ است؛ مرگ جزوی است و پیام‌آور مرگی کلی و کلان‌تر است که در راه است. پس می‌گوید که: مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست. به باقی روایت او کاری ندارم که مرگ برای چه کسی شیرین است و برای چه کسی تلخ. این حکایت آن‌جهانی است و اهل سلوک آخرت. مرگ حکایتی هستی‌شناسانه دارد. این هستی‌شناسی مشترک آدمیان است. و گرنه میان مرگ مریم میرزاخانی و قتل آتنا اصلانی یا مرگ عباس کیارستمی و حتی، حتی، مرگ معمر قذافی و صدام حسین چه تفاوتی هست؟ منبریان و روایان تداوم صورت‌های مختلف حیات و قدرت در جهان، به هر یک از این مرگ‌ها رنگی می‌زنند. یکی خوب می‌شود و دیگری بد. یکی شیرین و دیگری تلخ. اما حقیقت این است که مرگ قذافی به همان اندازه شکست آدمی است که قتل آتنا اصلانی. مرگ عباس کیارستمی به همان اندازه خفت و فروشکستن آدمی است که قتل ستار بهشتی یا سهراب اعرابی. جست‌وجو در پی قاتل یا مسبب کار سختی نیست. مسبب جایی آدمی‌زاده‌ی بیماری است و جایی دستگاه امنیتی و نظامی این یا آن حکومت. جایی سرطان است و جایی سکته‌ی مغزی و قلبی. اما آدمی از زندگی می‌میرد. آدمی از هستی است که قدم به راه محتوم نیستی می‌نهد. بی یا با هر یکی از این اسباب این راه را می‌پیماید. مرگ به همان اندازه که حسین بن علی را در می‌یابد، یزید بن معاویه را نیز فرامی‌گیرد. و این همان وجه تلخ زیستن آدمی است.

این که عین‌القضات حدیث پیامبر را نقل می‌کند که: اکثروا ذکر هادم اللذات فوالذی نفس محمد بیده لو تعلمون ما اعلم لبکیتم کثیرا و لضحکتم قلیلا، مقدمه‌ی این توصیه است که هر روز در گوشه‌ای نشین و می‌گو: مرگ! مرگ! و چه فاصله‌ی عمیقی است میان آن خودآگاهی که آدمی ذکر «مرگ» می‌گوید و گویی پیوسته مقابل آینه‌ای می‌نشیند و آن حقارت نگاه آدمی که مخاطب و آماج مرگ‌خواهی و مرگ‌اندیشی‌اش دیگری است. اما ما خویشتن را برای مرگ فربه می‌کنیم. لحظه به لحظه. ساعت به ساعت. روز به روز. مسافری را دیده‌اید آیا که از تصور رسیدن به مقصدش ناشاد و ناراضی باشد؟ و خانه‌ی آدمی و وطن او کجاست؟ مبدأش کجاست و مقصدش کجا؟

بایگانی