آدمی‌زاد و درد بی‌درمان

مدت‌‌هاست فکر می‌کنم آدمی‌زاده میان دو توصیف حافظ سرگردان و گرفتار است. دو نکته است که هستی آدمی را تعریف می‌کند. و این دو نکته لزوماً با درک متعارف دین‌داران سازگار نمی‌افتد. در واقع این دو نکته ولو با برداشت خاصی با دین‌ورزی هماهنگ باشد، رخنه در شناخت عموم دین‌داران می‌اندازد. نخستین نکته، نقصان عالم و آدم است:
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
این نکته را به تعبیر دیگری حافظ در آن بیت رندانه آورده است که: پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت. و همین بیت دین‌داران را به چه رنجی انداخته است. تمام اضطراب‌شان از این جهت بوده که خواسته‌اند حافظ را در ترازوی دین‌داری خودشان بنشانند مبادا در تصور حکمت‌آمیز بودن و بی‌خلل بودن عالم و آدم خللی وارد شود. این سخن حافظ را قبل و بعد از او بسیار کسان از میان دین‌داران و دین‌گریزان گفته‌اند: جهان، جهان محدودیت و نقصان است با هر چه در آن هست. دست بر قضا این محدودیت و نقصان همه کس و همه چیز را در بر می‌گیرد حتی تمام آن چیزهایی که جنبه‌ی قدسیت و خالی از خلل بودن به آن می‌دهند یعنی پیامبران و امامان و متون به اصطلاح «مقدس». تمام این‌ها زمینی‌اند به این معنا که ناگزیر ساکن زمین‌اند و زمین مقید به جهات و قیودی است که تا زمانی که این کهکشان برپاست از بند آن نمی‌توان گریخت. این نکته را اگر کسی نه تنها درک کند بلکه بپذیرد و درونی کند، از بسیاری از پرسش‌های گزنده و چراهای عافیت‌سوز می‌رهد: کمالی نیست؛ مجو!

آن نکته‌ی دیگر در این بیت درخشان حافظ است (که ابیات مشابه بسیاری دارد):
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه‌ی هستی رقم نخواهد ماند
فناپذیری آدمی آن هم درست در کنار بقای دهر و پایان‌ناپذیری آن، نقیضه‌ی عظیم هستی است. بدیهی است چون همگان مرگ را می‌شناسند و با تلخی و درشتی آن خوب آشنا هستند. ولی از این سست‌بنیادی عالم اندک کسانی درس حکمت‌آموز می‌گیرند: که وقتی جهان و زیست آدمی این‌ اندازه کوتاه است، نخست باید شاد بود و شادی کرد (دقت کنید که از همین مشاهده «باید»ها هم آغاز می‌شوند یعنی جنبه‌ی هنجاری هم دارد). و به همین اعتبار، مهم‌ترین ارزش این است که آزار به کسی نرسانی (مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن). این‌ها را دین هم به آدمی می‌گوید، بسته به این‌که سرمشق دین‌داری‌ات که باشد. وقتی بدانی که مرگ ناگزیر است و وقتی دیگر نباشی، «با هفت‌هزارسالگان سربه‌سری»، دل به هیچ چیز دنیا نمی‌بندی. غوطه‌ور می‌شوی در لحظه و طرب می‌کنی. طرب از این‌که می‌دانی ناگزیر جاودان نخواهی بود و این شادی و این غم نمی‌‌پاید. نه شادی و نه غم، هیچ‌کدام نمی‌پاید. این ناپایستگی هم در سطح کلان است و هم در مراتب خردتر. یعنی از روابط متلاطم آدمیان بگیرید تا دگرگونی‌ها و تغییراتی در مقیاس کلان.
از این دو نکته، عجالتاً می‌توان نتایجی را هم مد نظر داشت. نخستین نکته این‌که آدمی‌زاده به ویژه در زمانه‌ای که ما در آن زندگی می‌کنیم نیازمند «عدلی نو و عقلی نو» است. فهم‌اش از خودش و خدا و عالم باید دگرگون شود وگرنه محکوم به شکست و زوال است. نکته‌ی دوم این است که درست در دل همین دگرگونی‌های عالم، در میانه‌ی همین ویرانی‌ها، آدمی‌زاده باز می‌روید و می‌بالد. فقط اگر به همان زیست‌بوم تاریخی‌مان – یعنی منطقه‌ی خاورمیانه‌ی فعلی – اگر نگاه کنیم، طی قرن‌ها ویرانی پس از ویرانی آمده است و باز هم روییدن داشته‌ایم. خود حافظ مصداق یکی از بهترین و درخشان‌ترین رویش‌های تاریخی است. و این رویش و درخشان ارزان به دست نیامده است. در این کشمکش بیداد، «آسمان و زمین با من و تو هم‌درد است». ولی: دردا و دریغا که در این بازی خونین | بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است. و درد همین‌جاست که این‌ها ناگزیر رخ می‌دهد. ناگزیر چه جان‌های عزیزی که به باد می‌روند. سوریه تازه‌ترین داغ این سلسله است: آدمیان مثل برگ خزان به خاک می‌ریزند و چه آرزوها که به باد می‌رود.

اما آن دو نکته‌ی حافظانه هم‌چنان بر تارک تاریخ فهم بشر می‌درخشد: ۱) عالم و آدم کامل و بی‌عیب نیستند و نخواهند شد؛ و ۲) همه محکوم به فناییم. نه ما خواهیم ماند نه دشمنان‌مان. در این بازی عظیم کیهانی، دوست و دشمن به یک اندازه به خاک می‌افتند و لگدمال چرخ می‌شوند. اگر عدالتی باشد، در همین است که همگی یکسان قربانی این گردش هستیم. و باز هم انسان این قابلیت را دارد که فکر کند: در جهان هر کسی عزیز کسی است. و تنها غم و رنج من و شما از فراق و نیستی بر جان من و شما سنگینی نمی‌کند؛ حتی آن‌ها که ستم ورزیده‌اند و می‌ورزند عاقبت به این دام می‌افتند. و این رنج را بر هیچ آدمی نباید پسندید. و همین درد بی‌درمان است – همین که در تیره‌ترین و هول‌ناک‌ترین مغاک هستی که آدمی به سنگدلی فرومی‌غلتد ناگزیر گریبان خودت را بگیری و نهیب بزنی به خود که انسان باش! انسان بودن کار دشواری است؛ از خدا بودن هم سخت‌تر است.

بایگانی