اسطوره‌ی ملیت در برابر عزت آدمی

آدمی‌زاده کشور و وطن‌اش را می‌سازد یا وطن است که آدمی را می‌سازد؟ کدام اولویت دارد: انسان یا خاک؟ آدمی یا زمین؟ جایی در ادبیات و گفتار آدمیان مدرن – فارغ از شرقی یا غربی یا مسلمان یا غیرمسلمان بودن‌شان – این انحراف با مقاصد و اغراض سیاسی و ایدئولوژیک آغاز شد که: «نگویید کشور/انقلاب/نظام برای شما چه کرد است. بگویید شما برای کشور/انقلاب/نظام چه کردید؟» (می‌دانیم که هم جان ف. کندی این حرف را زده است هم آیت‌الله خمینی. انقلابیون کشورهای دیگر هم حرف‌های مشابهی زده‌اند). مضمون مشابهی میان متدینین در ایران انقلابی وجود داشت: «به نماز نگویید وقت کار است؛ به کار بگویید وقت نماز است». مضامینی از این دست، همگی بن‌مایه‌ای مشترک دارند: در تمام آن‌ها آدمی، انسان، سعادت و رضایت او همیشه فرودست است و در رتبه‌ای پایین‌تر از غرض سیاسی، ایدئولوژیک یا دینی گوینده.

سال گذشته که اولین بار به قونیه رفته بودم، تجربه‌ی دیدار مرقد مولوی سخت مرا به فکر فرو برد که چه اتفاقی افتاده که پدر این طفل خرد او را از آن سوی عالم در بلخ به این سوی دیگر در قونیه کشانیده است و او در همین خاک و دیاری که زبان‌اش زبان خود او نیست، روییده و بالیده و تبدیل به ستون و چراغ فروزان ادب و فرهنگ ایرانی شده است؟ پاسخ خیلی ساده است: این خاک و سرزمین و کشور نیست که مایه و سرچشمه‌ی این زایندگی است بلکه خود آدمی است که مدار و محور همه‌ی این‌هاست. بدون عاملیت این انسان تمام آن خاک و هر آن‌چه که آن خاک می‌تواند بدهد و ببخشد (که تازه آن را هم به واسطه و عاملیت انسان می‌بخشد)، هیچ است و پوچ.

پیامبر اسلام هجرت کرد. یاران‌اش هم در روزگار دشواری پیش از این‌که محمد با اقتدار و عظمت به مکه برگردد یا مدینه را در اختیار داشته باشد، هجرت کردند. هجرت و رفتن به جایی که امنیت جان و مال و خاطر داشته باشی، در آیین مسلمانی امری است محمود و معقول (نه تنها حق بلکه وظیفه‌ی آدمی است). طرفه آن است که انقلابیونی که گاهی لاف مسلمانی هم می‌زنند نام هر هجرتی را – نام هر پناهندگی و جست‌وجوی خانه‌ی امنی را – «خیانت»‌ می‌نهند. اگر طلب امنیت و آرامش برای انسان خیانت است، این طایفه باید در نگاه‌شان به پیامبر اسلام تجدید نظری اساسی کنند.این آیه‌ی سوره‌ی نساء، دست بر قضا به آدمیان نهیب می‌زند که اگر برای زیستن انسانی و اخلاقی سرزمینی برای شما مشقت و تکلف می‌آفریند، اخلاقاً موظف به هجرت از آن دیارید: إِنَّ الَّذِینَ تَوَفَّاهُمُ الْمَلَائِکَهُ ظَالِمِی أَنفُسِهِمْ قَالُوا فِیمَ کُنتُمْ ۖ قَالُوا کُنَّا مُسْتَضْعَفِینَ فِی الْأَرْضِ ۚ قَالُوا أَلَمْ تَکُنْ أَرْضُ اللَّـهِ وَاسِعَهً فَتُهَاجِرُوا فِیهَا ۚ فَأُولَـٰئِکَ مَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ ۖوَسَاءَتْ مَصِیرًا (کسانی که فرشتگان جانشان را می‌گیرند و آنان بر خود ستم روا داشته‌اند، به ایشان گویند در چه حال بودید؟ گویند ما در سرزمین خود مستضعف بودیم، گویند آیا مگر زمین خداوند وسیع نبود که بتوانید در آن [به هر کجا که خواهید] هجرت کنید؟ سرا و سرانجام اینان جهنم است و چه بد سرانجامی است). البته آیه‌ی مزبور آن‌ها را که چاره‌ای ندارند و مضطرند استثنا می‌کند.

ملت و وفاداری به یک نظام سیاسی خاص قراردادی بیش نیست. ایران نه تنها به معنای خاک و وطن بلکه به همان معنای وسیع فرهنگی،‌ معرفتی و ادبی وابسته و مقید به هیچ نظام سیاسی خاص گذشته، حال یا آینده نبوده، نیست و نخواهد بود. ایران را آدمیانی می‌سازند که زبان و بن‌مایه‌ی فرهنگی، انسانی و اخلاقی آن را می‌پرورانند و آبیاری می‌کنند. نام‌‌های این قله‌های معرفتی برای ما آشنا هستند: از رودکی و فردوسی و ناصر خسرو بگیرید تا سنایی و عطار و بوسعید و بوالحسن خرقانی و مولوی. از ابن سینا بگیرید تا طوسی. از بیهقی بگیرید تا قائم مقام فراهانی. از حافظ بگیرید تا محمدرضا شجریان. فرهنگ ایران و خود ایران را این‌ها می‌سازند. و گرنه این خاک سلجوقیان و خوارزمشاهیان را دیده است و مغول را هم دیده است. سامانیان را هم دیده و صفویان را نیز. قاجار و پهلوی را دیده و جمهوری اسلامی را هم. با یا بدون این‌ها ایران می‌تواند پابرجا بماند. ایران هیچ وابستگی و تعلق مصداقی و مفهومی به نظام‌های سیاسی ندارد. نظام‌های سیاسی می‌توانند افتخاری را به نام خود ثبت کنند اگر بتوانند و بخواهند آدمی و انسان را محترم بشمارند و در ظل مضمون و اندیشه‌ی انسانی و جهان‌شهری ایران – شما بگو «ایرانشهری» – برای خودشان و خاک‌شان افتخار و عزت بیافرینند. اگر ستیز با یک نظام سیاسی یا تن دادن به یک نظام سیاسی خاص به خودی خود معنادار بود یا واجد ارزش‌گذاری اخلاقی، از قاجار تا امروز هر کسی که با نظام سیاسی پیشین درافتاده «خائن» است: چه با پهلوی و قاجار ستیز کرده باشد چه با جمهوری اسلامی. عکس آن هم صادق است. همکاری با هیچ یک از این نظام‌ها به خودی خود و به تنهایی از آدمی خائن نمی‌سازد. بیهقی هم در خدمت همان نظامی بود که حسنک وزیر را بر دار می‌کرد. این‌ها را فراموش نکنیم. با این یا آن نظام ستیز کردن یا ساختن، جایی می‌تواند قابل فهم باشد که در سایه‌ی آن برای آدمی و انسان قدمی برداریم نه این‌که عزت و کرامت آدمی را خار و خاک قدم مفهوم ذهنی نظام کنیم و بعد برای آن خیالات ذهنی مدیحه‌سرایی کنیم.

اول و آخر سخن این‌که: مدار و محور ارزش ما آدمی است، انسان است، با تمام رنج‌ها و شادی‌ها و ضعف‌ها و قوت‌های‌اش. هر نظامی و فکری که آدمی را قربانی و خاکسار خود بخواهد و از او طلب‌کار باشد، آدمی‌ستیز است. هیچ نظامی، هیچ خاکی، هیچ سرزمینی، هیچ عقیده‌ای از انسان طلبکار نیست. همه‌ی این‌ها بدهکار آدمی هستند. همه‌ی این‌ها موظف‌اند به انسان خدمت کنند. هر جا انسان را به خدمت و عبودیت خود خواستند و گرفتند، به دامان شرک لغزیده‌اند و توحید حکم می‌کند که با آن‌ها ستیز و مقابله کنیم.

بایگانی