شعر یک شاعر چگونه ماندگار میشود؟ آن شاعر اگر شعر درخور و سنجیده و اثرگذاری نگفته باشد، خواهی نخواهی به فراموشی سپرده میشود و به هیچ آیه و افسونی نمیشود آن شاعر را زنده کرد یا عزیز کرد. قدر شاعر هم به این نیست که این حکومت یا آن حکومت دربارهاش چه بگوید و چه بکند. صاحبان قدرت وقتی هنرمندی یا شاعری را عزیز میدارند، در حقیقت گفتهاند که: هنرشناس بودهاند. و این برای آنها مزیت است و اسباب مباهات. صاحبهنر، همچنان صاحبهنر است اگر بگویند و اگر نه.
یکی دو روزی است جنجالی کردهاند که «خانهی مادری» سایه را در رشت خراب کردهاند و البته ملتی نشستهاند به نوحهسرایی که آی چه ملت و کشور و حکومت هنرناشناسی داریم که با هنر و هنرمند و شاعر چنین و چنان میکند. فارغ از اینکه واقعیات ماجرا در قصه دارد به فراموشی سپرده میشود و اینکه «مادر» سایه یا «پدر» او چه ربطی به فرهنگ و هنر دارند به کنار ولی همان قسمت اسناد و مالکیت و بخش دنیوی قصه هم کلی ابهام دارد. اینها حالا چه ربطی دارد به شاعر ما؟ چه چیزی به سایه میافزاید و چه چیزی از او میکاهد؟
یعنی اگر حکومتی یا شهرداری یا صاحبقدرتی میداشتیم که مثلاْ هر جایی که سایه پا گذاشته بود و رفته بود را موزه میساخت و علم و کتل به پا میکرد، وضع آیا بهتر میشد؟ ناگزیرم خیلی عریان و با صراحت و شاید حتی با قساوت تمام بگویم که تمام اینها روضهخوانی است و عوامفریبی. سایه عزیز است و عزیز بوده است و عزیز خواهد ماند نه به این دلیل که این خانه یا آن خانه را به اسم او نگه دارند یا تبدیل به موزهاش کنند یا بکنندش میراث فرهنگی. سایه خواهد ماند به خاطر اینکه شعرش در ذهن و ضمیر و حافظهی مردم ایران خوش نشسته است. آن توفیقی که سایه در شعرش حاصل کرده به خاطر این تعلقات یا نشانههای دنیوی یا خاکی و زمینی نیست. این را من میدانم و شما هم میدانید. خود او هم بسی بهتر از همگان این نکته را میداند چون شعر از جان او تراویده است و چنین شده که شاعر ما از آن چاه برون آمد و یوسف ما شد.
خواجه حافظ شیرازی قرنهاست که در ضمیر و روان و رگ و پی فارسیزبان گوشهگوشهی عالم زنده است و عزیز. کسی خانهی پدری و مادری حافظ را یافته؟ کسی از آنها میراث فرهنگی ساخته؟ حتی همان مقبرهی حافظ هم کمترین اثری منفی یا مثبت در حافظ بودن حافظ نگذاشته است. مردم شعر حافظ را به خاطر آن معماری و آن فضای مقبره که تازه پدیدهای است کاملا مدرن و هیچ ربطی هم به زمان حافظ ندارد، نمیخوانند. سایه هم وضعاش همین است.
چند سال پیش که به قونیه رفتم بودم برای تدریس، محل اقامتم در مجاورت مقبرهی مولانا بود. هر روز میرفتم و سری میزدم به گورگاه او. روز نخست تنها رفته بودم و واقعاً خلوتی میخواستم که بنشینم گوشهای و با خودم راحت باشم. بی هیچ تعارفی بگویم که هول برم داشت از چیزی که دیدم. این مقبرهی شوریدهی دیوانهای نبود که هیچ تعلق خاطری به دنیا و عقبا نداشت. تبدیل شده بود به امامزاده. شده بود بازار. جایی شده بود که ملت میرفتند دست به در و دیوار میمالیدند و زاری و ندبه میکردند و دعا و نیاز. اشکالی در آن کار آن مردم نمیدیدم. مردم عادی به هر سنگ و بتی هم میتوانند روی نیاز بگردانند. توقعی هم از آنها نیست. ولی این مولوی دیگر آن مولوی من نبود. مولوی من در کتاب و کاغذ خانه نداشت. روحی بود جاری در زمانه که قرنهاست با من و بسیار بسیار کسان نفس کشیده است و نفس خواهد کشید. اگر آن مقبره نبود از مولوی چیزی کاسته میشد؟ بیشک نه. سایه هم وضع مشابهی دارد.
از این قبیل روضهخوانیها و به تعبیری «دلنوشته»ها – که چه تعبیر مبتذل و بیمایه و خنکی است به خیال من – دربارهی چیزهای دیگری مربوط به سایه هم گفته شده و مطمئنم باز هم گفته خواهد شد. بهترین نمونهاش «ارغوان» است. شعر ارغوان سایه را وصل کردهاند به آن درخت فیزیکی و مادی که هنوز هم در خانهای که سایه در ایران در آن میزیسته زمانی وجود دارد. ملت عوام برای همان درخت گنبد و بارگاه به پا کردهاند. هیچ صاحب عقلی هم نیست بگوید که خوب درخت، درخت است. این درخت خاص به خودی خود هیچ معنایی ندارد. آن درخت نمادی بوده است از چیزهایی که سایه میخواسته و میطلبیده در عسرت و عزلت زندان. دوست. یار. رفیق. خانواده. زن و فرزند. فضایی که در آن میتوانسته حرف دلش را بزند. ارغوان شده بهانهی گفتن آن شعر. شده زمینهی آن. به درخت ارغوان گره خورده است. این است که دیگر آن درخت مادی استعلا پیدا میکند و از زمین و زمان خودش بیرون میزند و در فضا و افقی بسیار بلندتر و مرتفعتر نفس میکشد. حالا شما دوباره دارید خودتان را به در و دیوار میزنید که این درخت ارغوانی را که استعلا پیدا کرده از آسمانی که در آن نفس میکشد به زیر بکشید و ببرید در همان چاردیواری که دیگر خانهی سایه هم نیست حبساش کنید؟ چرا؟ چون هوس کردهاید برای سایه و چیزهای مربوط به سایه، گنبد و بارگاه درست کنید؟ شرمآور است انصافاْ.
نکتهی آخری را هم بگویم که باعث رهزنی بسیاری شده است. صحبت میراث فرهنگی میشود. میگویند و میبینیم در کشورهای اروپایی هر جا که صاحبنامی رفته علامتی گذاشتهاند که فلانی اینجا بود. ولی هیچ کس فکر نمیکند که این کارها هم ابعادی دارد. مقیاس دارد. حد و اندازهای دارد. هر دو قدمی را که کسی از آن عبور کرده باشد تبدیل به گنبد و بارگاه نمیکنند. از آن جنجال نمیسازند. آن را اسباب و دستمایهی بازیهای سیاسی و سیاستبازی یا کسب نام و شهرت نمیکنند. قدر صاحبان معرفت را درست و در اندازهی خود میدانند. تازه آن هم نه قدر همه و همگان را. کم نیستند صاحبان فضیلت و معرفتی که به دلایل مختلفی در گمنامی میمانند. اما برگردم به نکتهی اصلی: هوشنگ ابتهاج – امیرهوشنگ ابتهاج فرزند خانم فاطمه رفعت – با یا بدون آن خانه همچنان هوشنگ ابتهاج و سایه است. مادرش هم همچنان مادر اوست. هیچ چیزی از شعر سایه و شخصیت سایه یا از شخصیت مادر نه کاسته میشود و نه بدان افزوده. تنها آدمیانی که دستشان تهیست و خودشان را در آویزان کردن خود به سایه پیدا میکنند و از این فضاسازیها لذت میبرند گمان میبرند که این خانهی مادری یا آن خانهی پدری (!) یا آن درخت ارغوان مادی به خودی خود معنای خاصی دارند. آدمیزاده را قدر بدانید. بروید سراغ خود سایه. به خود او گوش بدهید. با خود او همنفس و همنوا شوید. شعرش را بخوانید و بفهمید. دست بردارید از این روضهخوانیهای بیمزه و بیمعنا. سایهی زنده را دریابید. شعر سایه که ماندگار شده است و ماندگار خواهد بود. سایهی انسان را سعی کنید بهتر بفهمید و بهتر قدر بدانید تا هست. همین.
مطلب مرتبطی یافت نشد.