ما با گل آمده بودیم. شما، اما، پیش از اینکه ما به پای صندوقی برسیم، خشابهایتان را از گلوله پر کرده بودید. نمیدانستیم رأیی که در لندن دادیم، واژگونه به ایران میرسد. دیروز پای صندوق به مردی که کنارش ایستاده بود گفتم این صندوق ناموس توست. گفت بله، همه حفاظت میکنیم از این رأی! لابد او وظیفهاش را درست انجام داد. شاید هماو روزی این سطور را بخواند و برای فرزنداناش بگوید که آیا این ناموس ملت را درست حفظ کرد یا نه؟ او میداند و خدایاش.
خشم گرفتن آسان است. خروش بر آوردن دشوار نیست. خردمند بودن و سنجیده بودن است که کارِ مردان است. ایران اما به این تازیانهها سر خم نخواهد کرد. ترکتازی مغولان و فتنهی محمودِ افغان را تاب آوردیم و به عزت سر بلند کردیم. باز هم خواهیم رویید. عاقبت این بازی هر چه باشد یا هر چه شود، ما از راهِ خویش نخواهیم رفت: فضول نفس، حکایت بسی کند ساقی / تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن!
از دلگرفتگی، امروز سراغ سایه را گرفتم. کوتاه، دو کلمهای سخن گفتیم. گفتم غزلی بخوان، گفت حضور ذهن ندارم. گفتم بیتکی بخوان که دلی شاد شود. گفت: امروز نه آغاز و نه انجامِ جهان است / ای بس غم و شادی که پسِ پرده نهان است! شگفت مردی است سایه! مردِ مردستان است! از یاد نبریم که نه همهی غمهای جهان نصیب ماست و نه همهی شادیهای جهان نصیبِ دژمخویان و دشمنانِ ما. جای غم و شادی هم عوض میشود. نصیبها هم فرق خواهد کرد.
ما میخواستیم به نرمش، بدون توسل به خشونت، بدون شکستن هیچ قانونی بگوییم که کدامین شیوه را نمیپسندیم. و نپسندیدیم آنچه را که دیدیم. تهدید، تنها از سرِ نیزه و زور بازو و قدرت باتوم نیست که بر میآید. کمانِ گوشهنشینی و تیرِ آهی هم هست! ما پیروزِ این میدان بودیم و خواهیم ماند. ما میمانیم. شما میخواهید تاریخ را از نو بنویسید؟ اگر میتوانید، بنویسید! هنوز تصویرهای دست و دهان شکستنِ شما، در جهان مخابره میشود. هنوز وجدانهای بیداری هست. ما به خردِ خود، به ایمانِ خود و به درستکاری خود، بدگمان نیستیم. ما هنوز فرقِ دوغ و دوشاب را میدانیم.
آنکه باید سینه سپر کند برای صیانت از رأی ما، لابد میداند که چه باری بر دوش دارد. آنانکه موذیانه خندهی فتح بر لب دارند و «سورِ عزای ما» را بر سفره نشستهاند، بدانند که بعضی لقمهها گلوگیرتر از آنی است که از هر گلویی فرو برود! ما با گُل آمده بودیم، شما با گلوله! گلهای از گلولهی شما نیست اگر گلوی انتخاب ملت را میدرد. گلهای نیست اگر «ملت» دیگر واژهای مندرس و بیمعناست. ما باز خواهیم رویید:
دلا دیدی که خورشید از شبِ سرد
چون آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان، دشتِ شقایق گشت از این خون
صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگارِ خونِ سرو است!
نوشتههای مرتبط:
- برای سمیه و محمدرضا – دو دوستِ در بند چهار روز است از سمیه هیچ خبری نیست و امروز...
- مسجدِ مهمانکش یا دولتِ ملتکش؟ یک بار دیگر دربارهی منطق معیوب اکثریت نوشته بودم. این...
- آقای صدا و سیما! روز امتحان و داوری فرا رسید! مقرر شده است که آقای احمدینژاد فردا شب ۴۵ دقیقهی...
- از فساد انگلیسی تا فساد ایرانی! شبکهی خبر ایران را (باز هم برای تمدد اعصاب!) دارم...
- موسوی مترِ مناظره را عوض کرد چرا مناظرهی موسوی با احمدینژاد، اتفاق مهمی در سیاستِ ما...