مثال سلیمان

بگذارید اول بگویم چرا نوشته‌ام «مثال سلیمان» و چیز دیگری به جای «مثال» نگذاشتم. می‌شد بنویسم «اسطوره‌ی سلیمان» یا «داستان سلیمان» یا هر کلمه‌ی دیگری که افاده‌ی معنای قصه‌ها و روایت‌های مربوط به سلیمان نبی را بکند. کلمه‌ی «مثال» را من بر حسب معانی مرتبط با آن در قاموس قرآنی می‌فهمم و به کار می‌برم، نه در معنای متعارفی که در زبان عامه آمده است. به عنوان نمونه، در تعبیرهای رمزی و نمادینی که از قرآن می‌شود، مثال داریم و ممثول. مثلاً در سنت باطنی، وقتی از جوی آب در بهشت یاد می‌کنند، مراد علم بدیهی است (توجه کنید که علم، چیزی «نوشیدنی» و نیوشیدنی در این تفسیر تأویلی به شمار می‌رود) و بر همین قیاس، جوی‌های دیگر بهشت، مثل جوی شیر و عسل و شراب هم اشاره به درجات و مراتب بالاتر علم دارد. این‌جا، آب مثال است و علم ممثول. می‌خواهم از مثال سلیمان استفاده کنم و نکته‌ای را درباره‌ی وضعیت سیاسی فعلی ایران بازگو کنم. پیش از آن کلیاتی را درباره‌ی سلیمان می‌گویم که برای همه آشناست.

می‌دانیم که سلیمان پادشاه و پیامبری بود که زبان مرغان می‌دانست (و هنرمندی عطار را ببینید که مثنوی منطق الطیر را می‌سراید و هدهد که در داستان سلیمان از او یاد شده است و پیام سلیمان را برای بلقیس ملکه‌ی سبا برد، راهنمای سفر معنوی و باطنی سی‌ مرغِ قصه‌ی سیمرغ او هستند). سلیمان صاحب دولت و حکمت بود یعنی علاوه بر ملک پادشاهی ظاهری، سلطنت معنوی حکیمانه را هم داشت. او در دعایی که می‌کرد،‌ تمنای‌اش داشتن دولت توأمان با حکمت بود. از این روست که سلیمان نماد حکمت است (با تمام معانی بلند، عمیق و دقیقی که در فرهنگ قرآنی از حکمت مراد می‌شود). خواجه‌ی شیراز می‌گوید که:
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید

بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی

سلیمان، فرمانروای جن و انس بود و دیوان هم به فرمان او بودند. در داستان بلقیس، حکایتی از دیوی در میان است که تخت بلقیس را به طرفه العینی حاضر می‌کند. سلیمان، بر باد فرمان می‌راند و همه‌ی شوکت پادشاهی را نیز داشت. سلیمان نگینی داشت که بر آن اسم اعظم نقش بود و کلیدی بود برای گشودن قفل‌هایی که به شیوه‌های عادی بشری گشوده نمی‌شد. ارزش آن انگشتر به اسم اعظمی بود که نقش نگین سلیمان بود و پیوند با جان و خرد سلیمان هم داشت. وقتی که یکی از گروه دیوان، انگشتر سلیمان را ربود و در لباس سلیمان بر تخت نشست، سلیمان ترکِ مُلک کرد و بر آن ترک نیز صبر کرد. اما پادشاهی آن دیو دیری نپایید و حکومت باز به دست سلیمان افتاد. این معنا را حافظ بسیار در شعر خود تضمین کرده است. یک بیت که سخت معنادار است و جان‌مایه‌ی امید و شعله‌ی حیات در آن است، این بیت است:
به صبر کوش تو ای دل، که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
هم‌او می‌گوید که:
سزد کز خاتم لعل‌اش زنم لاف سلیمانی
چون اسم اعظم‌ام باشد، چه باک از اهرمن دارم؟
و این تقابل سلیمان و اهریمن، تقابل معنی‌داری است. جای دیگری، حافظ می‌گوید:
با دعای شبخیزان، ای شکردهان مستیز

در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی

این بیت را می‌توان گره زد به عاقبت کار سلیمان. حتی همان نگین و حکمرانی هم بدون آن اسم اعظم نمی‌پاید. و از این اسم اعظم هم که عبور کنیم، باز حتی برای سلیمان هم مرگ از راه می‌رسد و شوکت ملک ظاهری را بر باد می‌دهد. این‌جاست که قصه‌ی موریانه مهم می‌شود. موریانه‌ی خرد و حقیری که دو بار در داستان سلیمان چهره می‌نمایاند. یکی هنگامی است که پادشاه موران به طایفه‌ی خود می‌گوید از سر راه سلیمان کنار بروید، مبادا او و یاران‌اش شما را زیر پا له کنند و نابود کنند (به یاد بیاورید آن بیانیه‌ی موسوی را که در آن گفته بود از سر راه ویرانگری و غارت این طایفه‌ی زورمدار کنار بروید و مگذارید در نهیب سیلاب قدرت‌نمایی‌اش، به شما آسیب برسانند). مورد بعد، داستان آخرِ کارِ سلیمان است. سلیمان تکیه‌زده بر عصای خویش هنگام ساخت مسجد الأقصی از دنیا می‌رود و کسی ملتفت وفات او نمی‌شود. موریانه‌ها، عصای سلیمان را می‌خورند و جای که عصا دیگر تاب جسد سلیمان را نمی‌آورد، بدنِ قائم سلیمان بر زمین می‌افتد و همگان از وفاتِ سلیمان با خبر می‌شوند.

مثال سلیمان، مثال قدرت است و این قدرت این روزها تجلی آشکاری در سیاست روز جمهوری اسلامی دارد. یعنی آن‌چه که این روزها از رسانه‌های رسمی تبلیغ می‌شود، شوکت و قدرقدرتی سلیمانی است، با این تفاوت بزرگ که از مثال سلیمانی قصه‌ی امروز ما، بدون شک نه آن حکمت اسطوره‌ای و مثال‌زدنی باقی مانده است (و گمان نمی‌کنم دیگری جایی در سیاست رسمی باقی مانده باشد که نشان از بی‌حکمتی و در مرتبه‌ای فروتر نشان از بی‌خردی نباشد). دقت کنید که وقتی سخن از حکمت می‌گویم، از دانشی معنوی سخن می‌گویم که در آن پاره‌ای از ارزش‌های بلند پایگاهی کلیدی دارد و از عقل معاش یا عقل حفظ قدرت ظاهری سخن نمی‌گویم. تفاوت مهم دیگر این است که بر خلاف تصور پاره‌ای از کسانی که یأس و ناامیدی و نوعی عمل‌گرایی منفعلانه در آن‌ها رسوخ کرده است، آن شوکت ظاهری هم از میان رفته است. عصای سلیمانی را موریانه خورده است و همین موریانه‌های خرد چنان دماری از روزگار این سلیمانِ دروغین در آورده‌اند، که بادی کافی است تا تهی‌دستی و مرگ این خالی از شوکت و حکمت را صلا در دهد.

این‌جاست که حکایت مشروعیت سیاسی در میان می‌آید و باز هم مثال سلیمان مددرسان ما در فهم این وضعیت بغرنج و بحرانِ دامن‌گستر دارد:
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی؟

این معنا هم اشاره به فروپاشی مهیب و بلندبانگ مشروعیتی دارد که تا به امروز به لطایف و حیل خود را بر پا داشته بود و هم حکایتی از نمایش دروغین دموکراسی و رأی مردم دارد. آن‌که امروز غاصبانه خود را نماینده‌ی مردم می‌داند و اسباب مکانیکی رأی‌گیر و انتخاباتی را که دیگر نیست، تکیه‌گاه اعتبار و مشروعیت خود می‌شمارد، غافل است از این معنای لطیف و ظریف که این نقش نگین بدون آن انگشت سلیمانی فاقد هر خاصیتی است و عاقبت‌اش پریشانی و پشیمانی است.

امشب در راه بازگشت، آلبوم گلبانگ شجریان را – که خدای‌اش تندرست و دولت‌مند نگاه دارد – گوش می‌دادم. یک بخش این آلبوم (که بخشی از آلبوم‌های دوگانه‌ی گلبانگ است)، آواز و تصنیفی در آواز دشتی است روی دو غزل از حافظ. غزل تصنیف غزلی است عاشقانه و روح‌نواز و غزل دوم، حکایتی از حال ماست. این غزل که مطلع‌اش این بیت است:
سحرگه رهروی در سرزمینی
همی گفت این معما با قرینی…

ابیات دیگری دارد که حکایت از همین روزگار است: روزگاری که در آن درون‌ها تیره است و نه درمان دلی هست و نه درد دینی (غلبه و سلطه‌ی ریاکاری و دین‌فروشی ندیدنی نیست)؛ حکایت از روزگاری است که مردمی خرقه‌پوش شده‌اند به نام دین‌ورزی و صلاح اما خدا بیزار است از این خرقه، «که صد بت باشدش در آستینی».

این است که فکر می‌کنم این روزها، شعر درمانی جان‌بخش بر زخم‌ها و دردهای خردسوز و طاقت‌گداز و آتش بی‌مهاری است که در خشک و تر ما افتاده است. این‌جاست که حافظ به فریاد ما می‌رسد. از یاد نبریم که حافظ در زمانی می‌زیسته که در شمار تاریک‌ترین دوران‌های تاریخ ایران بوده است اما هم‌چنان چشمه‌های حکمت است که از پرواز بشری ذهن و ضمیر او می‌تراود. نمونه‌ی امروزی حافظ هم که برای شما سخت آشناست و بسیار از او نوشته‌ام: سایه‌ی نازنین که – به باور من و به عقل ناقص‌ام –  بیت‌بیت غزل‌های‌اش، زلال حکمت است و حکایت فریادِ روحِ بی‌تاب و تعالی‌طلب آدمی است و قصه‌ی امیدی که فرو نمی‌میرد و هم‌چنان بالنده و تابنده در اندیشه‌ی زیستن است. قصه‌ی ما، همین قصه‌ی ناتمام وفاست که هیچ کدام از این جورهای زمانه نتوانسته و نمی‌تواند ریشه‌اش را بر کند: زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن / به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی! کاش حاکمان خالی از کفایت و درایت امروز کمی بیشتر تاریخ می‌خواندند و با زمین و زمان، با آدمی در نمی‌افتادند و با گلاویز شدن با دانش و معرفت عرض خود نمی‌بردند و زحمت ما نمی‌داشتند. زودا که ایام شوکت این سلیمان دروغین به شماره افتد و آن وقت است که خواهند دانست یعنی چه که: گره به باد مزن گر چه بر مراد رود / که این سخن به مثل مور با سلیمان گفت!

برای این‌که لحظه‌های‌تان با طراوت و خوش شود، این تصنیف و آواز را بشنوید و دعا کنید به جان حافظ و شجریان که جان‌ و خرد ما را نورانی و خوش کرده‌اند.

 

پ. ن. اگر سرعت اینترنت‌تان کند است،‌ فایل ممکن است دیرتر بار شود. باید صبور باشید. فکر می‌‌کنم به «صبر» بیرزد!

بایگانی