بعضیها را در زندان میشکنند، اما بعضی زندان را میشکنند. این قصه برای ما ایرانیها، خصوصاً آنها که در یکسالهی اخیر زخم تازیانهی بیداد را به جرم متفاوت بودن و متفاوت اندیشیدن چشیدهاند، قصهای آشناست. زندان، قصهی شکست است. زندان به قصد شکست ساخته میشود. با زندان، چیزی را میخواهند در آدمی بشکنند. اما این غایت همیشه بر آورده نمیشود. امروز به این مصرع از یکی از زیباترین غزلهای مولوی فکر میکردم که میگوید: باز آمدم چون عیدِ نو تا قفلِ زندان بشکنم. با خودم میگفتم که قفل را باز هم میکنند، پس چرا شکستن؟ هماو جای دیگری میگوید: یکی تیشه بگیرید پیِ حفرهی زندان / چون زندان بشکستید، همه شاه و امیرید. حفره کردن زندان یعنی راهی به رهایی جستن از درونِ زندان. این زندان شکستن، این قفل شکستن، ارادهای است که از سوی زندانی باید صورت بگیرد. قفل زندان را زندانبان به ارادهی خود و به تصمیم خود و مافوقاش باز میکند با کلید. اما شکستن قفل به ارادهی قاهرهی دیگری است؛ ارادهای برای رهایی. زندانی، برای قفل زندان کلید ندارد، بلکه تنها باید قفل زندان را بشکند. شکستن قفل زندان دو راه دارد: یکی راه بیرونی است یعنی کسی عملاً قفل زندان را بشکند که به ندرت رخ میدهد و یا انقلابی رخ داده که قفل زندان را با خشم میشکنند از بیرون و یا این اتفاق از درون میافتد بدون اینکه قفل فیزیکی متعین شکسته شود. این شکست دومی، از درون آدمی و به اتکای عزم و ارادهی او رخ میدهد. این شکست قفل زندان، کارِ شاهان است و امیران. شاهان معنا که خداوندِ خویشاند، چنان روح بلندی دارند که نمیتوان آنها را به بند کشید.
این روزها قصهی زندانیانی که در حبس صاحبان قدرت افتادهاند، دردناک و عبرتآموز است. نادرهگانی بودهاند و هستند که هر چه در زندان زخم خوردهاند و هر چه بیدادگران در شکستنشان کوشیدهاند، ناکامتر ماندهاند. بدون شک، همهی ما نمونههای زیادی هماکنون در یاد داریم از بلعجبانی که همین روزها، زندان را در هم شکستهاند. جسمهاشان در بند قدرت است، اما روحاش بر اوج افلاک میپرد. اینها شاهان و امیرانی هستند که محبوس بیدادند. بیدادگر در توهم شکستِ آنهاست و پیروزمندانه خیالِ خامِ شکست آنها را در سر دارد، غافل از آنکه شکستخوردهی این بازی و زمینخوردهی این نبرد، خودِ زندانبان و آمران زنداناند ولو قدرت داشته باشند و زور. این است که زندان را هم میتوان شکست و قفل زندان را هم میتوان شکست. باید بزرگ بود. همین. این بزرگ بودن، تربیت نفس میخواهد و کوشش. همین که از بندِ تن رها شدی و بر خویش فرمانروا، دیگر هیچ بند و قفلی یارای شکستن آدمی را ندارد. این است که آدمیزاده را طرفه آفریدهای میکند که خداوندی میکند بر زمین.
میدانم که همهی کسانی که قربانی زندان میشوند، تن و جانی سالم از حبس به در نمیبرند. و حرجی هم بر آنها نیست و هیچ جای ملامتی هم ندارد وقتی کسی در تنگنای بشریت، شکستهی قدرت عریان و خشونت بیمهار میشود. این وضعیت عادی و طبیعی بشر است. در این میانه، عدهای را به اعتراف میکشانند:
توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم
این حدیثی دردناک است از قدیم
توبه کردی گرچه میدانی یقین
گفته و ناگفته میگردد زمین
تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ
توبهفرما را فزونتر باد ننگ
اما با تمام این احوال، زندان بیش از آنکه تنِ آدمی را نابود کند، به قصد نابود کردن جانِ او و خردِ اوست. برای اینکه این جنبهی ماجرا را بهتر دریابیم خوب است تجربههای کسانی را ببینیم که به ناحق یا به وسوسه و هوس دیوانهگانی که قدرت در دست داشتهاند(و دارند) یا مصدر تصمیمگیری بودهاند (و هستند)، پایشان به زندان گشوده شده است. دریغ خوردن بر این جفاها کافی نیست. باید یک گام جلوتر آمد و اندیشید که چه میشود با این وضعیت وجودی کرد؟ بدون شک، کسانی که از زاویههای مختلف به ماجرا مینگرند، هر یک به فراخور منظری که اختیار میکنند، راهِ برونرفتی از این معضل عرضه میکنند. چیزی که بیش از همه ذهنِ مرا به خود مشغول میکند، این است که آدمی چگونه میتواند در زندان سلامت روح و روان و عزت نفس خود را حفظ کند و بتواند لاابالیوار، از این قفس پروازی بلندتر داشته باشد. این وضعیت را به هیچ وجه نمیتوان با آزادی متعارفی که نعمت و هدیهای است برای هر آدمی، یکی دانست. بدون شک وقتی که آزادی مهیا باشد، هیچ خردمندی زندان را اختیار نمیکند. به یاد این ابیات سایه میافتم که میگوید:
در کنج قفس، پشتِ خمی دارد شیر
گردن به کمند ستمی دارد شیر
در چشمِ تَرَش سایهای از جنگل دور
ای وای خدایا چه غمی دارد شیر
شیر را هم که به قفس بیندازند، رنجی و غمی بر دلاش مینشیند. شیر، بیشه میطلبد و جنگلی برای شیر بودن. جای شیر، زندان نیست. اما همین شاعر، وقتی پایاش به زندان باز میشود، با چه میزان وفاداری و مروت میگوید که:
یارا حقوق صحبتِ یاران نگاه دار
با همرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راهِ عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیزتر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمهام ای مایهی امید
این عشق را ز آفتِ حرمان نگاه دار
ما با امیدِ صبحِ وصال تو زندهایم
ما را ز هولِ این شبِ هجران نگاه دار
مپسند یوسفِ من اسیر برادران
پروای پیرِ کلبهی احزان نگاه دار
بازم خیالِ زلف تو ره زد خدای را
چشمِ مرا ز خوابِ پریشان نگاه دار
ای دل اگر چه بیسر و سامانتر از تو نیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار
این یک تجربهی حماسی از زندان است. تجربهای است که در آن رنج، اندوه، دلشکستهگی هست اما وفا، حکمت و عزت هم هست. اینجا، خوب است برگردم به قصهی یوسف. این روزها، احوال بعضی از زندانیان ما، احوالی تأملبرانگیز است که هر بهمحبسرفتهای میتواند احوال یوسف را برای خود درونی کند. یوسف، به جفا و تهمت به زندان رفت. یوسف، از همان زندان راه عزیز شدن را پیمود:
عزیزِ مصر به رغمِ برادران غیور
ز قعر چاه بر آمد به اوجِ ماه رسید
و این همان یوسفی است که پیش از زندان رفتناش، شاعر غم و اندوهاش را دارد:
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
ترسم برادران غیورش قبا کنند
و باز این همان یوسفی است که پیراهناش را یک بار برادران میدرند و بر آن خون میریزند و یک بار دیگر زلیخا میدرد و بر او تهمت خیانت مینهد. اما قصهی یوسف همیشه از همین جنس نیست. هر چند وعدهها و بشارتها در درونی کردن قصهی یوسف هست، گاهی حکایت یوسف این میشود که:
باز شوقِ یوسفم دامن گرفت
پیر ما را بوی پیراهن گرفت
ای دریغا نازکآرای تنش
بوی خون میآید از پیراهنش
ای برادرها خبر چون میبرید؟
این سفر آن گرگ یوسف را درید
یوسفِ من! پس چه شد پیراهنات؟
بر چه خاکی ریخت خونِ روشنات؟
بر زمین سرد خونِ گرمِ تو
ریخت آن گرگ و نبودش شرم تو…
و این قصه همچنان در زبان سایه، در «بانگ نی»، ادامه پیدا میکند. این ابیات، به بهترین شکلی، حکایت آن یوسفانی از میان مردم ماست که در کهریزک و اوین خونشان بر خاک میریزد. زندان، این جنبه را هم دارد.
یوسفی که خوناش بر خاک نریخته باشد، راه عزیز شدن را هم میپیماید، اما آن که بیرون ایستاده است نمیتواند و نباید همیشه شأن بشریت و انسان بودنِ یوسفِ در چاه را از خاطر ببرد و گمان کند که او چه معراجِ روحای در زندان دارد یا باید داشته باشد. همیشه وضع چنین نیست. ما هم حق نداریم چنین داوری خودبینانهای داشته باشیم:
امروز عزیز همه عالم شدی اما
ای یوسف من! حالِ تو در چاه ندیدند!
این قصهی زندان، قصهی قفل شکستن، حکایت یوسفی، ماجرای عزیز شدن، داستانی است که هر دم و هر نفس این روزها قصه مکررِ ماست. خوب است وقتی این قصهها را میشنویم، با بیتفاوتی با آنها برخورد نکنیم. و هم خوب است وقتی قصهها را میشنویم همه چیز را تبدیل به خشم و فریاد نکنیم. گاهی میتوان اینها را خواند و دید و شنید، ولی لطایف معنوی و حکمت از آنها بیرون کشید. از بیرون زندان و در آزادی سخن از حکمت گفتن هم البته کار آسانی نیست و دلیری میخواهد. اما این هم بخشی از حقیقت است. گفتناش به معنای نادیده گرفتن شأن بشریت زندانی نیست. به معنای غفلت از ستمی که بر آنها میرود هم نیست. بهترین نحوهی نگاه به ماجرا این است که بتوانیم در حال آزادی تصور کنیم که اگر ما خود در زندان بودیم و آن حالت بر ما میرفت، چه میکردیم؟ و این پرسش دشوار و استخوانسوزی است. از آن سوی ماجرا، اما، خوب است آنها که این روزها زندانباناند یا آمران زنداناند به یاد داشته باشند که:
ای دریده پوستین یوسفان!
گرگ برخیزی از این خوابِ گران!
مطلب مرتبطی یافت نشد.