خودفریبی‌های اهل قلم در توجیه تجاوز اسرائیل به خاک وطن

علیرضا آبیز

زندانی نقش؛ درس‌هایی از جنگ تحمیلی اسرائیل بر ایران

در جریان حمله‌ی اخیر اسرائیل به ایران، یکی از نکات جالب توجه، واکنش چهره‌های نامدار، اعم از فعالان سیاسی، سلبریتی‌ها، کُنشگران حقوق بشر، و چهره‌های شناخته‌شده‌ی هنری، فرهنگی بود. در بسیاری موارد، واکنش این چهره‌ها سردرگم، مبهم و نامشخص بود. برخی‌ها در ابتدا از حمله استقبال کردند و آن را راهی برای رهایی ایرانیان از نظام جمهوری اسلامی شمردند. همین افراد، پس از اینکه جنگ چند روزی به طول انجامید و جریان جنگ مطابق پیش‌بینی یا آرزوی آنها پیش نرفت، نظر خود را تعدیل کردند و هر دو سوی منازعه را با عباراتی دوپهلو مقصّر جنگ شمردند. شماری دیگر، جنگ را ستایش کردند و کشتگان جنگ را هم طرفداران حکومت نامیدند، تو گویی طرفداری از حکومت به تنهایی دلیل کافی برای مهدورالدم‌شدن و واجب‌القتل‌شدن است. شماری هم به اصطلاح وسط لحاف خوابیدند و در میانه‌ی دو صندلی نشستند. یکی به نعل زدند و یکی به میخ. اگر از حمله‌ی اسرائیل انتقاد کردند فصلی هم در باب جنایات رژیم جمهوری اسلامی نوشتند تا متهم به جانبداری از جمهوری اسلامی نشوند.

پرسش اینجاست که آیا به راستی، موضع گیری در این مسئله کار دشواری بود؟ آیا امر پیچیده و مبهمی بود؟ تجاوز آشکار نظامی به یک کشور مستقل که می‌توانست آغازگر یک جنگ جهانی گسترده و خانمانسوز شود، چه جای ابهام دارد؟ چگونه می‌توان در برابر امری که عواقب آن می‌تواند حیات بشر را در کره‌ی زمین تهدید کند و در خوش‌بینانه‌ترین حالت، به از دست رفتن جان‌های بسیار و تخریب‌های گسترده منجر شود، موضعی مبهم و دوپهلو گرفت؟

عوامل روانی و شناختی که سبب چنین موضع گیری نزد نخبگان شده شایسته‌ی بررسی است. به گمان من، موضوع دست کم از چهار جنبه قابل تأمل است:

نخستین جنبه، وجه اخلاقی ماجرا ست. جنگ بزرگ‌ترین فاجعه‌ی ساخته‌ی دست بشر است. در جنگ بی‌گناهان کشته‌ می‌شوند. جنگ پیش‌بینی‌ناپذیر است. زندگی افراد زیادی را تحت‌تأثیر قرار می‌دهد. پس این گروه از نخبگان چگونه توانستند طرفداری خود از جنگ را توجیه کنند؟

آنها برای این کار، نخست از قربانیان انسانیت‌زدایی کردند. گفتند همه‌ی کسانی که کشته‌شدند طرفداران حکومت بودند. حتی برخی تا آنجا پیش رفتند که گفتند همسایگان کسانی که هدف حمله‌ی اسرائیل بوده‌اند نیز مستحق مردن هستند چون آنها هم قطعا طرفدار حکومتند و گرنه در همسایگی استاد دانشگاهی که در برنامه‌ی اتمی همکاری دارد چه می‌کنند؟ حتی تمامی ساکنان برخی شهرک‌ها را مهدورالدم شمردند با این استدلال که در آن شهرک‌ها کسی جز خانواده‌ی سپاهیان زندگی نمی‌کند و آنها حق‌شان است بمیرند. وقتی گزارش‌هایی از جان‌باختن کسانی آمد که ارتباطی با نیروهای نظامی نداشتند، با اخبار جعلی بر خطای خود پای فشردند، مثلا پرینا عباسی شاعر و معلّم زبان انگلیسی را به خطا دختر فریدون عباسی، رئیس سابق سازمان انرژی اتمی قلمداد کردند و قتل وی را به جرم شغل پدرش بی‌اشکال دانستند. بعد از اینکه با سند و عکس ثابت شد که این شاعر ارتباط خانوادگی با فریدون عباسی نداشته و پدرش معلم بازنشسته و مادرش کارمند بانک بوده‌است، در زندگی‌اش کاویدند و شعری -واقعی یا ساختگی- یافتند که بر اساس آن وی تمایلاتی به جمهوری اسلامی داشته‌است. تصّور این که افرادی از طبقه‌ای که اصطلاحا روشنفکر و تحصیل‌کرده هستند نسبت به جان کودکان، زنان، نظامیان، خانوداه‌ی نظامیان، و غیرنظامیان با این حد از سنگدلی برخورد کنند، باورنکردنی است اما این امر باورنکردنی به گواهی رسانه‌های اجتماعی به کرّات رخ داد. برای برخی‌ها، صرف اینکه کودک فرزند یک عضو سپاه پاسداران یا نیروی انتظامی بوده‌ باشد، دلیل کافی بوده که مرگ او بی‌اهمیت یا حتی مایه‌ی خوشحالی باشد.

جنبه‌ی دیگر این ماجرا، مسئله میهن و تعّلق یا عدم‌تعٌلق به ایران است. چگونه می‌شود پذیرفت که یک ایرانی، به ویژه کسی که با فرهنگ و هنر و ادبیات ایران سر و کار دارد، از تهاجم یک دشمن خارجی به وطنش سر شوق بیاید و صدای بمب ها و غرش هواپیماها در آسمان میهنش برای او مایه ی شادی و سرخوشی و تفریح باشد؟ این افراد برای توجیه این احساس خود، راه ساده‌‌ای پیدا کردند. یعنی در واقع نیروی مهاجم، از طریق بازوهای رسانه‌ای‌اش این راه ساده را به آنها نشان داد: اسرائیل به میهن آنها-ایران- حمله نکرده‌بود، اسرائیل به دشمن آنها – جمهوری اسلامی- حمله کرده‌بود. به همین راحتی، ایران از روی نقشه‌ی تاریخ و جغرافیا حذف شده و با یک ایده‌ی متافیزیکی جایگزین شده‌است. در این دیدگاه، ساکنان ایران، ساختمان‌ها، خیابان‌ها، زمین و هوای ایران به پس‌زمینه رانده شده‌اند و نظام حکومتی جمهوری اسلامی جسمیّت یافته و چون هیولایی سراسر ناحیه‌ی جغرافیایی‌ای را که در گذشته ایران نام داشت پوشانده‌است. این بمب‌ها و موشک‌‌ها هم به همان هیولا برخورد می‌کنند و با ایرانی که در نقشه‌ها و کتاب‌های تاریخ و جغرافیا دیده‌ایم و ایرانی که حدود نود میلیون انسان در آن زندگی می‌کنند کاری ندارد.

وجه سوّم این ماجرا، وجه سیاسی آن است. پرسش این است که کدام هدف سیاسی و با چه سازوکاری می‌تواند دخالت کشورهای خارجی آن هم از طریق بمب و موشک را در ایران توجیه کند؟ پاسخ آنها این بود که جمهوری اسلامی یک نیروی «اشغالگر» است و ما برای بیرون‌راندن این نیروی اشغالگر، به نیرویی خارجی نیاز داریم. با این ترفند، نه فقط تهاجم یا اشغال نیروی بیگانه مشروعیت می‌یابد، بلکه ارتش اسرائیل در مقام نیروی آزادیبخش با براندازی حکومت ایران و اخراج اشغالگران واقعی، شایسته‌ی همه‌گونه تحسین و ستایش است. با این حال بعید است که این افراد، معنای واژه‌ی «اشغالگر» را ندانند و حکومت جمهوری اسلامی را واقعا اشغالگر بدانند! جمهوری اسلامی از جای دیگری نیامده و خوب یا بد، در همان کشور ایجاد شده و حاکمان و کارگزاران آن تابعیت ایرانی دارند. صرف‌نظر از اینکه به چه شیوه‌ای ایران را اداره می‌کنند، آنها نیروی «اشغالگر» نیستند. اشغالگر خواندن حاکمان جمهوری اسلامی اگر هم با معیارهای ادبی قابل توجیه باشد، از نظر حقوقی بلاوجه است.

وجه چهارم این داستان، که به وجه سوم هم مرتبط است، فقدان دیدگاه عملگرا و واقع‌بین است. شماری از این افراد، مثل برخی رسانه‌ها و چهره‌هایی که مدعی رهبری اپوزیسیون هستند، عملیات جنگی اسرائیل را دارویی تلخ ولی ضروری برای قیام همگانی و سرنگونی نظام جمهوری اسلامی توصیف کردند. آنها مردم را دعوت کردند که فرصت بمباران را غنیمت بشمرند و با یک قیام همگانی یک قدم دیگر بردارند و کار را تمام کنند! این تصّور که مردمی زیر بمباران و در حال فرار برای حفظ جان، همزمان در خیابان‌ها اجتماع کنند و با دست خالی از طریق تظاهرات حکومتی را که در شرایط جنگی قرار دارد ساقط کنند، به یک فانتزی کودکانه می‌ماند اما خیلی‌ها این دیدگاه را به صراحت تبلیغ می‌کردند. هیچ‌یک نیز در مورد آنکه بر فرض قیام همگانی و سقوط حکومت، چگونه می‌توان از هرج و مرج و آشوب و جنگ داخلی جلوگیری کرد و تمامیت ارضی کشور را در وضعیت موجود حفظ سخنی نمی‌گفتند. بسیاری از این افراد، در گذشته هر نوع مبارزه‌ی مسلحانه را نفی می‌کردند. در همین مرحله من کسی از نامداران موصوف ندیدم که دعوت به قیام مسلحانه بکند. پرسش این است که اگر با اقدام مسلحانه مخالفید، چگونه با بمباران و موشک‌باران موافقت می‌کنید؟ آیا دلیلش این است که اگر از مردم بخواهید تفنگ بردارند انتظار این خواهد بود که خود نیز در کنار آنان بجنگید؟ یا اینکه تصّور کردید حالا که چه بخواهیم چه نخواهیم اسرائیل دارد بمباران می‌کند، خوب است ما هم از این لیموترش، لیموناد درست کنیم!

به گمان من، این رفتار، دلیلی روانشناختی دارد. ژان پل سارتر در کتاب هستی و نیستی ایده‌ای به نام mouvaise foi مطرح می‌کند که معادل مفهومی آن را در فارسی می‌توان «خودفریبی‌» دانست. سارتر می‌نویسد: «ما از شوک حاصل از تجربیات‌مان -که اصطلاحاً تروما نامیده می‌شود- رنج نمی‌بریم، بلکه از دروغ‌هایی رنج می بریم که به خود می‌گوییم تا آن تجربیات را توجیه کنیم.» در توضیح این وضعیت، سارتر به موضوع نقش بازی کردن می‌رسد. از نظر او، انسان‌ها با فرورفتن در نقش‌های خود در واقع خودشان را فریب می‌دهند و تصور می‌کنند چیزی جز نقش خود نیستند. نقشی که هر انسانی در زندگی بازی می‌کند نقابی است که بر چهره می‌زند تا هویت واقعی خود را پنهان کند. تصویری از خود بر‌می‌سازد تا به پشتوانه‌ی آن آزادی و مسئولیت خود را انکار کند. در نتیجه، رابطه‌ی بین انسان‌ها رابطه‌ی شخص‌ها نیست، رابطه‌ی نقش‌هاست. در دنیای امروز، این وجه رابطه را به وفور میتوانیم مشاهده کنیم. یکی استاد است و دیگری شاگرد، یکی سلبریتی است و دیگری فالوئر، یکی نویسنده است و دیگری خواننده. ضرورت وجودی انسان‌ها به ضرورت وجودی نقش‌های‌شان تقلیل یافته‌ است. هنرمندی که به دلیل ترس از کاهش محبوبیت، خود را سانسور می‌کند یا روشنفکری که برای حفظ وجهه‌ی رادیکالش نظرات جنجال‌انگیز خلاف احساس واقعی‌اش منتشر می‌کند، هر یک به نحوی زندانی نقشی هستند که ایفا می‌کنند. آنچه در آغاز نقابی بوده بر چهره، تبدیل به چهره می‌شود. روشنفکری حق‌گو را در نظر بگیرید که در برابر قدرت مسلط قد علم می‌کند. مدتی با صداقت کامل مبارزه می‌کند اما وقتی طرفدارانی جمع می‌کند و تحسین‌هایی برمی‌انگیزد، وسوسه‌ی حفظ وجهه به بهای از دست دادن صداقت روز به روز نیرومندتر می‌شود. در این وضعیت، هرگونه تغییر نظر یا ابراز تردید، خطر تبعید از قبیله را به همراه می‌آورد. مشاهیر به جای جست‌وجوی حقیقت، وقت شان را صرف برساختن اسطوره‌ی خودشان می‌کنند.

از آن پس، این اسطوره است که فرد را در پی خود می‌کشد. این فرد هیچ تصمیمی نمی‌گیرد و هیچ نظری ابراز نمی‌کند مگر اینکه تأثیر احتمالی آن بر چهره‌ی عمومی خود را بررسی کند. در واقع آزادی و استقلال خود را انکار می‌کند و بسته به تصّوری که از فضای غالب در میان طرفداران یا همگنان یا رقبایش دارد، موضع مطلوب را اتّخاذ می‌کند. عدم پیوستگی در نظرات و فقدان بنیان‌های اخلاقی و اندیشگی در کُنش‌ها و واکُنش‌ها ، نتیجه‌ی همین خود‌فریبی است. خودفریبی به از خود بیگانگی منجر می‌شود به نحوی که فرد هویت انسانی خود را از دست می‌دهد. او دیدگاه‌های خودش را صادقانه و با محک دانش و خرد و احساسات خود نمی‌سازد. همه چیز از بیرون بر او تحمیل می‌شود. دیدگاه تحمیلی را می‌پذیرد و همان را بازتاب می‌دهد.

جورج اورول در جستار «چرا می‌نویسم» می‌گوید: «دشمن بزرگ زبان، عدم صداقت است. وقتی بین هدف واقعی و هدف اعلام‌شده‌ی فرد شکاف وجود داشته‌باشد، وی به طور غریزی به درازگویی و اصطلاحات نخ‌نما پناه می‌برد، مانند ماهی مرکب که برای گریز، جوهر به اطراف می‌پاشد.» این‌گونه است که دروغ تداوم می‌یابد—نه فقط با دروغ‌های بزرگ، بلکه از طریق بیان حقیقت‌های نصفه‌نیمه‌ای که در قالب شعارهای آشنا و مخاطب‌پسند عرضه می‌شوند.نیاز به حفظ برند—خواه کنشگر، مخالف سیاسی یا روشنفکر مبارز و آزادیخواه—بر شفافیت اخلاقی اولویت یافته است. در این معنا، محبوبیت می‌تواند در ساکت‌کردن فرد محبوب یا مشهور از استبداد هم مؤثرتر باشد. کسی که یک چهره‌ی عمومی و مشهور است، از حکومت نمی‌ترسد، بلکه از قطع کف زدن‌ها و لایک‌ها و کم‌شدن فالوئرها می‌هراسد. چنین فردی از بازگویی حقیقت می‌ترسد مبادا مقبولیت و محبوبیتش به خطر بیافتد. این کار در درازمدت به مرگ معنوی می‌انجامد.

و آنگاه است که فرد وجدان خود را سانسور می‌کند، به اصول اولیه‌اش خیانت می‌کند، و—در غم‌انگیزترین حالت—خود نیز تظاهر خویش را باور می‌کند. از نظر اورول، بزرگترین خیانت، نه خیانت به دیگران، بلکه خیانت به صداقت خویشتن است. آدمی که برای حفظ چهره‌ی عمومی خود پیرو مُد روز یا دیدگاه سیاسی غالب نزد همگنان می‌شود، زندانی نقش خود شده‌است و بهای این اسارت بسیار سنگین است. زیرا زمانی که حقیقت «مقدّس» نباشد، آن‌چه می‌ماند تنها نمایش است و بازیگر، هر اندازه هم که تحسین شود، در نهایت جایگزین‌پذیر است. تنها مقاومت حقیقی، وفاداری‌ست نه به تصویری که دیگران انتظار دارند، بلکه به صداقتی که آن تصویر را در آغاز معنادار کرده است.

اورول در کتاب ۱۹۸۴دوباره به ما یادآوری می‌کند: «آزادی، یعنی آزادی گفتن اینکه دو ضرب‌ در دو می‌شود چهار.» آنان که خواهان آزادی واقعی‌اند، باید این آزادی ساده را دوباره به دست آورند:

این‌که صادقانه بیندیشند، روشن سخن بگویند، و در صورت لزوم، از تصویری که زمانی آنان را پیش چشم خلق آورده‌ بود، دست بکشند.

بایگانی