انس من با قرآن از کودکی است. شاید از روزگاری که هنوز مدرسه نمیرفتم. وقتی خاطراتام را جستوجو میکنم، تصویر مبهمی از پدرم میبینم که برایام از سورهی یوسف میگفت. قصهی یوسف را خط به خط برایام میخواند. دورههای قرآن که هفتگی در خانهی رفیقان و خویشان میچرخید، بهانهای بود هم برای باهمستان شدنِ دورهی قرآن و هم برای بازیگوشی کودکانهی ما. ترس و لرزش هم آنجا بود که مینشاندندت که بیا دو خط قرآن بخوان؛ شکستهبسته و با هول و شرمساری. ملای مجلس هر وقت احساس میکرد کودک شرمسار دارد حسابی دستهگل به آب میدهد «غفر الله»ای میگفت و خلاصاش میکرد از این اضطراب. ولی این برخورد با قرآن کجا و آنچه بعدها طلوع کرد کجا.
از سرخوشی و سر به هوایی کودکی تا وقتی که قرآن را بنوشم و بچشم هنوز بسیار راه بود. دورهی میانهی زندگی هم به بیحاصلی و بلهوسی – شاید – گذشت تا شوریدهی بیتابی سر راهام سبز شد و انگار مسیر زندگیام را عوض کرد. این شوریده، عینالقضات همدانی بود ولی اندکی راه بود تا رسیدن او. پیش از او «سوانح العشاق» احمد غزالی گلویام را چسبیده بود. از رسالهی مختصر شیخ احمد تا تمهیدات و نامههای قاضی شهید راه درازی است. ولی عینالقضات در شوریدگیاش چیزی داشت که آدمی را سیراب نمیکرد. هر چه بیشتر مینوشیدی تشنهتر میشدی. هنوز که هنوز است وقتی نوشتههای او را میخوانم انگار تازه است؛ انگار خودش تازه قلم را زمین گذاشته است. انگار هنوز مرکباش خشک نشده. اما عینالقضات چیزی داشت و دارد که غریب بود: عینالقضات به قرآن و با قرآن سخن میگفت. هیچ کتاب تفسیری، هیچ روایت و حکایتی از این مصحف محمدی چنان برایام جاذبه پیدا نکرد که نامههای عینالقضات. گویی گزیده و خلاصهی قرآن است برای طایفهای که سلیقهای مانند من داشتند. نمونهی دیگری از چنین کتابی برای من «آغاز و انجام» طوسی بود ولی او قصهاش دیگر بود. طوسی عینالقضات نبود. هر چه قاضی شهید آتشبهجانگرفته بود، طوسی نرم و ملایم و سنجیده بود در قامت یک ریاضیدان و حکیم از قرآن سخن میگفت. قاضی همدان چیز دیگری بود. و هست.
امروز آن قصیدهی غریب و مهیب سنایی را برای هزارمین بار در قطار میخواندم. قصیدهای که در مقام اهل توحید است. این قصیده هم، مانند قرآن، از طفولیت مونس من بوده است. هر بار خواستهام بیتی یا چند بیتی از این قصیده را انتخاب کنم و چیزی دربارهاش بنویسم، دست و دلام لرزیده است که مگر میشود این دریای مواج را در جام حقیری ریخت. مگر شدنی است؟ و هر بار تمام قصیده را پیش رویام گذاشتهام و از نو خواندهام.
قرآن، کتاب غریبی است. گاهی اوقات حیف میخورم بر کسانی که یا به دلیل ندانستن زبان، یا به خاطر تعصب و موانع تنگنظرانه دستشان از دامن آن کوتاه است. اما قصه فقط آنهایی نیست که با صورتِ قرآن غریبهاند. بسا آشنا با صورت قرآن که از معنای آن بیگانه است؛ آن هم نه فقط از عوام و مبتدیان بلکه از میان عالمان و فقیهان و قاضیان و دانشوران. چه بسا کسانی هستند – همچنانکه خود عینالقضات دیده بود و چشیده بود – که دو کلمه از قرآن را بیغلط نمیتوانند خواندن، اما جانشان دریای خروشانی است از معنای آن. جانشان با جان قرآن قرین و عجین است. قرآن برایشان کتاب و ورقپاره نیست. قرآن، آدمی است. قرآن، همنفس و همپای انسان است بلکه خود، انسان است. قرآن سخن میگوید و سخن میشنود. قرآن پا به پای تو میگوید و میخندد. شادی میکند و میگرید. چیز عجیبی است. این دو بیت قصیدهی باشکوه آن سالکِ دوزخآشام را ببینید:
عروس حضرت قرآن نقاب آن گه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نیابد چشم نابینا
دارالملک ایمان، با همین دینورزی ظاهر و زاهدانه مجرد از غوغا نمیشود. برای پرداختن این دارالملک از غوغا، انسان باید شد. آدم باید شد. پیشتر از آدم شدن نوشتهام در همین خانهی مجاز. بینا شدن میخواهد. جز این اگر باشد، حرارتی است و گرمایی از آن خورشید. نه بیشتر. چیزی هست در این میانه. حال مهیبی است. حالی است بیرون از آنچه فقیهان و فیلسوفان – و چه بسا شمار کثیری از صوفیان حتی – میگویند. بس است تا همینجا. جلوتر نمیشود رفت.
پ. ن. ننوشتنام از ترس است. از احتیاط است. از ادای رازدانی در آوردن نیست. پیدا نیست که هیچ نمیدانیم؟
نوشتههای مرتبط:
- از حکمتهای عینالقضات «عجبا بنی آدم! مصطفی – صلعم – چنین میگوید: لو...
- اندر ظنی بودن معرفت انسانی یکی از مستمسکهای مهم مخالفان ظنی بودن معرفت انسانی، دین...
- از آفتاب و ماه و ستاره… «اکنون بدانکه او را چندین هزار هزار آفتاب است که...
- این استثنای پر حشمت! «قومی را محبت خدای تعالی فرانماز و روزه آرد، و...
- در نماز یکی از نماز پرسیده بود و چگونگیاش (و البته به...