ای دریغا آدمی

این یادداشت را ۱۵ سال پیش نوشته بودم و بخش عمده‌اش را دوباره این‌جا بازنشر می‌کنم. آن نکاتی که آن موقع از خواندنش به خیالم رسیده بود، به گمانم هنوز هم نکات درستی هستند و درباره‌ی ما انسان‌ها مصداق دارند. آدمی چه عاجز است و ضعیف و چه آسان خودش را به سود و زیان می‌فروشد و برای خودش سفسطه می‌تراشد. همین خصلت آدمی است که باعث می‌شود آسان‌آسان پا به روی حقیقت بگذارد و اگر خورشید پیش روی‌اش به معاینه ایستاده باشد، باز هم ظلمت شبی قیرگون و دراز را می‌بیند و از خورشید نه نور می‌گیرد و نه حتی گرما. یعنی نابینایی از چشم به دل سرایت می‌کند آسان ولی هیچ ملتفت این سرایت مهلک نمی‌شود. این است که از لولاک لما خلقت الافلاک، حتی برای عزیز محبوبی چون محمد به یا لَیْتَ رَبّ مُحَمدٍ لَمْ یَخْلُقْ مُحَمَّداً می‌رسد. من و شما که جای خود داریم.

—————————

آدم چقدر ضعیف است و عاجز! هر چه بر سر راه‌اش می‌گذارند برای‌اش هم درد است و هم درمان. همان‌که برای‌اش درد است، می‌تواند درمان‌اش هم باشد و غالباً او به جای درمان یافتن و درمان گرفتن از آن‌ها دردش را بر می‌گزیند. این غزل مولوی را بخوانید:

عقل گوید که من او را به زبان بفریبم

عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم

جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند

چی‌ست کو را نبود تاش بدان بفریبم

نیست غمگین و پراندیشه و بی‌هوشی جوی

تا من او را به می و رطل گران بفریبم

ناوک غمزه‌ی او را به کمان حاجت نیست

تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم

نیست محبوس جهان بسته‌ی این عالم خاک

تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم

او فرشته‌ست اگر چه که به صورت بشر است

شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم

خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد

پس کی‌اش من به چنین نقش و نشان بفریبم

گله اسب نگیرد چو به پر می پرد

خور او نور بود چونش به نان بفریبم

نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان

تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم

نیست محجوب که رنجور کنم من خود را

آه آهی کنم او را به فغان بفریبم

سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم

رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم

موی در موی ببیند کژی و فعل مرا

چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم

نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره

کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم

عزت صورت غیبی خود از آن افزون است

که من او را به جنان یا به جنان بفریبم

شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است

مگر او را به همان قطب زمان بفریبم

این‌که مخاطب این غزل کی‌ست، بماند. مولوی دارد یکی را وصف می‌کند، وصف کردنی. تا امشب دقیق نشده بودم که با این وصف، او عجز آدمی و حقارت‌اش را هم به رخ‌اش می‌کشد:

۱. آدمی سخت فریب‌کار است؛ هم خودش را فریب می‌دهد و هم اطرافیان‌اش را.

۲. آدمی اهل تطمیع است. وقتی به خواسته‌ای بخواهد برسد هر چه توان داشته باشد پیشکش می‌کند تا به مقصودش برسد (این‌که متعلق تطمیع‌اش چه باشد، البته تفاوت می‌گذارد در ماجرا).

۳. آدمی اسیر غم است. «اندیشه»ها و خیال‌های تاریک و رنج‌آور جان‌اش را رنجه می‌کنند و او در پی درمان و تسکین می‌گردد و «ننگ خمر و زمر» بر خود می‌نهد.

۴. آدمی برای رسیدن به هدف‌اش به وسیله نیاز دارد (ناوک غمزه، خدنگ و کمان)؛ وسایل را که از او بگیری عاجز می‌شود.

۵. آدمی در حبس جهان است و جهان و تنعم‌اش او را به زنجیر می‌کشد. برای کسبِ این‌ها خود را به آب و آتش می‌زند. آدمی بنده‌ی دنیاست: مال و ملک او را خوش می‌آید!

۶. آدمی بشر است و بشر شهوتی است و زنان او را به آسانی بر زمین می‌کوبند: خدنگ غمزه‌ی خوبان خطا نمی‌افتد / اگر چه طایفه‌ای زهد را سپر گیرند!

۷. آدمی محاسبه‌گر است. هر کار می‌کند اول حساب سود و زیان‌اش را دارد. سر همه چیز تجارت می‌خواهد بکند، حتی وقتی که عبادت می‌کند و حتی وقتی که عاشق می‌شود. همه جا را بازار می‌بیند و هر جا به نوعی متاعی را از جنسی می‌فروشد.

۸. آدمی به نقش و نشان فریب می‌خورد. دیده‌اید که چقدر زیب و زیور به خودمان می‌آویزیم و از نقش و نشان مردم فریب می‌خوریم.

۹. آدمی عاشقِ مَرکَب است. تا دیروز اسب و شتر و قاطر بود، امروز بنز است و ب‌ام‌و و آئودی و البته هواپیما. به پر نمی‌پرد و هواپیما سوار می‌شود چون دوست دارد مثل پرنده پرواز کند و سریع بپرد و بلند و بالا.

۱۰. آدمی مغلوب شکم‌اش است. «نان» او را شکست می‌دهد، چون قوتِ نور ندارد. آن «آدم» که مدعی است من نور می‌خورم، هر آدمی نیست؛ اکثریت قاطع آدمیان با «شعر» بازی می‌کنند و خود را «نورخوارِ مطلق» به مردم می‌نمایانند از بهر «فریب»! زنهار از ما! فریاد از ما!

۱۱. آدمی محجوب است. به سادگی فریب‌ها را باور می‌کند. یاد دوران کودکی می‌افتم که برای گریز از تکلیف مدرسه بهانه‌ها می‌تراشیدم و تمارض می‌کردم و معلم «محجوب» ما باور می‌کرد!

۱۲. آدمی تملق‌طلب است. هر کس ستایشگرش باشد، برای‌اش عزیز می‌شود. چند بار که به‌به و چه‌چه بشنود، باد به مغزش می‌افتد و دیگر هیچ کس جلودارش نیست. می‌شود «خسرو» و می‌خواهد پادشاهی کند. «شهرت طلب» و «شاعرباره» می‌شود! اگر این‌ها هم نباشد، می‌شود دلبرده‌ی آن‌ها که مدام شعر می‌خوانند و «عقل»‌شان را تخدیر می‌کنند و گریزان از کسانی است که مُحرّک و مُهیجِ «عقل» و «پرسش» و چون و چرا باشند.

می‌بینید در غزل مولوی چقدر عجزِ آدمی موج می‌زند؟ و چقدر خوب آدمی را توصیف می‌کند؟ این‌ها البته در قرآن آمده است. این آیه یک نمونه‌اش: زین للناس حب الشهوات من النساء و البنین و القناطیر المقنطره من الذهب و الفضه. و من سخت در هراس‌ام از این‌که ستایش دیگران مرا خوش آید/می‌آید. سخت هراسان‌ام از این‌که این بستگی‌های تن، این اسارت چاهِ طبیعت، این تاریکی خاک، آن الماس درخشنده را بپوشاند. و من عاجزم: دام سخت است مگر یار شود لطف خدا / ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم.

بایگانی