چند روزی است که میخواهم تلفن بزنم به دوستی که چند تن از عزیزاناش در بندند و خودش در غربت افتاده است و رنج میکشد تا کلامی بگویم که آرامشی بدهد و شعلهی امیدی برافروزد. دیدم تنها چیزی که در مجال پروازِ ذهن و خیالِ من میگنجد، شعری است از سایه. با حوصله جستوجو کردم و دو شعر از سایه را یافتم. یکی شعر «زمین» بود و دیگری شعر «سرودِ رستاخیز» که در زیر میآورماش. دست نداد که آن گفتوگو حاصل شود. خودش لابد اینجا را خواهد خواند. غرض همان پیام است که برسد و مطلوبی که برآورده شود. این شعر را چند روز پیش، قبل از پخش فیلم «پژواک روزگار» و سخنان دلیرانهی شجریان خوانده بودم. حال که آن سخنان پخش شده است و موجاش در جانهای آرزومند گرمای امید افکنده است، بیشتر میبینم که این شعر چقدر مناسبت دارد. «سرود»ی است که سخت به آن نیازمندیم. «رستاخیز»ی هم در میان ما افتاده که خاطرههای خفته و آرزوهای نهفته را به میدان کشیده است. این شعر، جز اینکه تسلای خاطر آزردهای و امیدبخش رنجدیدگان باشد، تلنگری هم هست که از اکنون به فکر آینده باشیم. آیندهای که ناگزیر است و دیر یا زود سر خواهد رسید. باید به فکرِ سرودِ فتح بود. رنج و دردهای ما سپری خواهند شد. باید بیندیشیم که هنگام عبور رنجها، پیروزی خود را چگونه خواهیم آراست؟
سرودِ رستاخیز
به پا برخاستم:
پردرد و خشمآلود
ز پا بگسیخته زنجیر
دست آزاد
نگاهم شعلهخیزِ کورهی آتشفشانِ خشم
و من لبریزِ خشمِ وحشیِ فریاد.
به پا برخاستم:
دستی نهاده بر دلِ خونبار
و دستی با درفشِ خلقِ رزمآهنگ
زبانم تشنهسوزِ واژهی دلخواه
سرودم شعلهور در چشمِ آتشرنگ.
سرودِ آتش و خون:
شعلهتابِ کورهی بیداد
سرودی دادخواهِ کینههای گمشده از یاد
سرودِ تشنهی لبریز
سرودِ خشمِ رستاخیز
سرودی رنجزاد و زندگیپرورد
سرودی کِش شکنجِ مرگ نتواند شکست آورد.
واینک من
که بر لبهای رنگافسردهی خاموش
شکفتِ غنچههای خندهتان را دوست میدارم
چون شیرین خندههای باغ
به دامانِ بهارِ شوخِ گرمآغوش
زمستانِ سکوتِ خویشتن را میگدازم در دلِ پُرداغ
و در ماتمساری سینههاتان
شعله میآرایم از این بانگِ آتشگیر.
فروگیرید اشک از گونههای زرد
و بردارید دست از نالههای سرد
و بسپارید با من گوش:
سرودِ سینهی تنگِ شما میجوشد از این بانگِ آتشناک
و از بهر شما برمیگشاید این سرود آغوش
و من در این سرودِ پاک
گلوی نالههای خویش را افشردهام خاموش
و اشکِ دردهای خویش را افشاندهام بر خاک.
چه شادیها
که در خود میتپد پُرشور
به شوقِ این دلاور سینههای ریش
چه بس خورشید
که در دل میپزد رؤیای بامِ زرنگارِ صبح
در این جغدآشیانِ شومِ مرگاندیش
چه بس اختر
که میریزد نگاهِ انتظارش را
برین راهِ غبارآلود
به بوی خندهی خورشیدِ روشنگر.
و من از دور
هماکنون شوقِ لبخندِ ظفرمندِ شما را میتوانم دید
که پرپر میزند در آرزوی بوسهی لبهایتان بیتاب
و پنهان، چهره میآراید از خلوتسرای پردهی امّید
و میخوانم از این لبخندِ بیآرام
که میآرد به من پیغام:
– سرودی هم برای فتح باید ساخت!
(سایه؛ تهران، اسفند ۱۳۳۰)
نوشتههای مرتبط:
- راز دل خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه....
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- شبزندهدار این غزل از شهریار است که شجریان میخواند. برنامهی گلهای...
- تصحیح یک اشتباه امروز خبری در سایت هنر و موسیقی آمده بود دربارهی...
- اخبار معوقه! این دو سه روز گذشته به مرحمت بد قولیهای شرکت...