شجریان، شهناز و یک شب در باربیکن

نوشتن درباره‌ی کسانی که دوست‌شان داری و به آن‌ها بسیار حساسیت داری، آسان نیست؛ به ویژه که سال‌های دراز و مهمی از عمرت را با آن‌ها سپری کرده باشی. یکی از این کسان، برای من، محمدرضا شجریان بوده است. عیان است و حاجت به هیچ بیانی نیست که من سخت به او وام‌دارم. می‌خواهم درباره‌ی کنسرت پریشب او با گروه شهناز در تالار باربیکن لندن بنویسم. فکر می‌کنم سال‌های طولانی انس و همدمی با شجریان این حق را به من می‌دهد که هنگام داوری درباره‌ی او سخت‌گیر باشم و دقیق. اما یک مانع بزرگ هم هست برای آهسته سخن گفتن (بخوانید آهسته دعا گفتن!): ما مگر چند نفر در موسیقی و هنر ایرانی مثل شجریان داریم؟ فکر می‌کنم به خاطر پاسخ روشنی که برای این سؤال هست، واجب است در حفظ خاطرِ او بکوشیم و اگر جایی انتظار ما از او چنان که توقع داریم، برآورده نمی‌شود، بگذریم و تنها هنر او و خدمت‌های بزرگ و بی‌حساب‌اش به فرهنگ و هنر کشورمان را در نظر بیاوریم.

با این مقدمه، بگذارید مروری کلی بکنم بر کل برنامه‌ی کنسرت. بخش اول در همایون بود و بخش دوم در ماهور و قسمت دوم برنامه،‌ یعنی بخش ماهورِ آن، به مراتب قوی‌تر از بخش اول آن بود. در بخش اول تقریباً تمام غزل‌ها خوب انتخاب شده بود و عمدتاً خوب و بی‌عیب و ایراد خوانده شدند، به جز یک غزل که هر چند خواندن‌اش هیچ اشکالی نداشت، اما خودِ غزل مطلوب من نبود. و این غزل همان غزل مشهوری است که منسوب به مولوی است – اما از او نیست. غزل «روزها فکر من این است و همه شب سخنم…». 

شجریان می‌توانست غزلِ دیگری انتخاب کند. مضامین این غزل، در کنار آن همه غزل استخوان‌دار و محکمی که از سعدی و حافظ (و خودِ مولوی) خوانده شدند، بسیار ضعیف، میان‌مایه و آکنده از دیدگاه‌های دست‌مالی شده‌ی وحدت‌وجودی بود که تنها به کار اوراد خانقاهی متوسط می‌خورد نه به کار یک کنسرت فخیم موسیقی آن هم از استادی چون شجریان. صرف مشهور بودن یک غزل، دلیل نمی‌شود بر این‌که خواننده‌ی نام‌دار و پهلوانی چون شجریان سر در برابر آن فرود بیاورد. دیشب برای اولین بار بود که هنگام بازخوانی و بازشنیدن این غزل در استحکام و زیبایی‌اش تردید جدی کردم. این همه بازی‌های مکرر و فراوان با مضامین وحدت‌وجودی، یعنی ربودن ظرافت و زیبایی از شعر. همان‌جا اولین چیزی که درباره‌ی این غزل به ذهن‌ام رسید، بیتی بود از حافظ: غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید / کز کجا سرّ غم‌اش در دهن عام افتاد. به نظر من این غزل، سال‌ها بعد از مولوی سروده شده است و در فضایی – احتمالاً در دوره‌ی صفوی – که حال و هوای صوفیانه‌ی خانقاهی که دم و دستگاهی برای خود بر پا کرده بودند، قدرت بیشتری یافته بود. من هیچ طعنی یا کنایه‌ای به تصوف ندارم. بگذارید این را روشن بگویم. تمام نکته‌ی من این است که همه‌ی ادبیات صوفیانه را نمی‌توان هم‌تراز ادبیات فخیم و محکم فارسی قرار داد. درست است که نمونه‌های بی‌نظیر و باشکوهی از ادبیات فارسی از دل همین ادبیات صوفیانه در آمده است، اما غزل‌های تکان‌دهنده و زیبای عطار و سنایی کجا و این غزل متوسط کجا؟ به نظر من، استاد انتخاب‌های بسیار بهتری برای آواز همایون‌اش داشت: مولوی غزل خوب و درخشان و قطعی‌الصدور کم ندارد.  دستِ کم برای کسانی که سخت به شعر حساس‌اند و هر شعری را نمی‌توانند بپذیرند بسیار دور از انتظار بود شنیدن این غزل. من فقط برای شنیدن یک آواز خوب نرفته بودم. برای من شعر، آواز، نحوه‌ی خواندن شعر و ادای کلمات، کیفیت نوازندگی، نحوه‌ی ساختن تصنیف و خیلی نکات دیگر در نمره دادن و ارزیابی کنسرت اهمیت دارند. من به انتخاب این غزل، نمره‌ی بالایی نمی‌دهم.

استاد در پاره‌ای جاها تمرکز نداشت. این اتفاق البته ممکن است در اجراهای زنده به طور طبیعی پیش بیایید و حرجی بر او نیست که «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند» را ابتدا بخواند «چنین نماند و …» ولی بعد آن را اصلاح کند. اما بیتی که دو بار خوانده شد و بار دوم خوانش غلطی از آن شد،‌ می‌توانست این اتفاق برای‌اش نیفتد. از جمله این‌که استاد در آوازی که روی همین غزل حافظ داشت، وقتی به این بیت رسید که «سرودِ مجلسِ جمشید گفته‌اند این بود»، بار دومی که مصرع را خواند، به چنین آوازی رسیدیم: «سرودِ مجلسِ «جمشید‌-گفته‌اند» این بود». می‌دانم که بیان آن آواز به صورت مکتوب آسان نیست. استاد «جمشید-گفته‌اند» را به صورت ترکیبی وصفی برای «مجلس» خواند! در حالی که روایت درست با علامت‌گذاری صحیح می‌شود: «سرودِ‌ مجلسِ جمشید، گفته‌اند این بود:… که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند». یعنی آن مکثی که بعد از جمشید می‌شود معنا را روشن می‌‌کند.

هم‌چنین در غزل دیگری از حافظ که خوانده شد با مطلع: «ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم»، باز هم می‌شود آواز درست‌تر خوانده شود. بیت آخر غزل را استاد می‌توانست با مراجعه به نسخه‌های متعدد و اکتفا نکردن به یک نسخه، بسیار بهتر و خوش‌خوان‌تر و درست‌تر بخواند. روایت درست بیت این است: «دلم از پرده بشد حافظ خوش‌لهجه (یا خوش‌گوی – چنان که استاد خواند) کجاست / تا به قول و غزل‌اش سازِ نوایی بکنیم». در مصرع دوم، استاد «سازِ نوایی بکنیم» را «ساز و نوایی بکنیم» خواند که فکر می‌کنم نادرست است. سازِ نوایی بکنیم، یعنی این‌که تدارک مجلسِ طرب و آوازی بکنیم. ترکیب «ساز و نوا کردن» به صورت فعل، ترکیبی است که در بعضی نسخه‌ها آمده است،‌اما ترکیب درستی نیست. البته حافظ سایه همین «سازِ نوایی بکنیم» را دارد (و حتی نسخه‌ی قزوینی).

صدای شجریان مثل همیشه صاف، شفاف و پرقدرت بود. در قسمت دوم برنامه، صدای مژگان شجریان هم به آواز اضافه شد که کاش او صدای‌اش را این قدر نمی‌دزدید و حبس نمی‌کرد. مژگان اگر صدای‌اش را رها می‌کرد، آواز بهتری می‌شنیدیم. اما قصه‌ی آواز خواندن زنان در کشور ما قصه‌ی دردناکی است. همیشه صدای زن، تالی صدای مرد بوده است در این سال‌ها و به استقلال نتوانسته خودش را نشان بدهد. این حکایتی فرعی است و می‌گذارم‌اش برای بعد. اما صدای مژگان می‌توانست بهتر از این باشد. همین قدر، اما، برای چنین کنسرتی خیلی خوب بود و دوست‌داشتنی. تصنیف‌های بخش ماهور هم تصنیف‌های آشنایی بودند، به خصوص تصنیف «بی‌همزبان» که اجرای خوبی از آن را شنیدیم.

پس از پایان برنامه، شجریان دو تصنیف اجرا کرد: یکی «رزم مشترک» بود که گریه‌ی محبوس‌ام را رها کرد و یاد مشکاتیان را مثل آتشی دوباره در جان‌ام انداخت. تا آخرین لحظات تصنیف، دیگر نتوانستم جلوی این گریه را بگیرم. برای من، لذت‌بخش‌ترین قسمت کنسرت همین بود، هر چند بعضی سازها در اجرای تصنیف هماهنگ نبودند. تصنیف دوم، «مرغ سحر» بود که این بار با حس و حال تازه‌ای آن را می‌شنیدیم. این بار با تمام وجود، زبان حال همگی ما این بود که:

«ظلم ظالم
جور صیاد
آشیانم‌ داده بر باد
ای خدا، ای فلک، ای طبیعت
شامِ تاریک ما را سحر کن»

و هنرمند باهوش و مردم‌شناس، کسی است مثل شجریان که دردهای مردم‌اش را خوب بشناسد و بداند باید با آن‌ها همدلی کند و تسلیم خواسته‌های قدرت و سیاست نشود. شجریان بدون تردید در زمره‌ی هنرمندان و هنرشناسانی خواهد ماند که ایران به او تا قرن‌های درازی افتخار خواهد کرد. هنر او فقط در آواز نیست؛ او انسانی است که دردِ مردمِ وطن‌اش را خوب می‌شناسد و می‌داند کی و چگونه با آن‌ها همدلی کند. او در پاسخ آن همه ابراز احساسات در برابر «استادِ سبزِ ایران» یک جمله کوتاه گفت که: «ما همد‌ل‌ایم» و همین اشارت برای همه بس بود. شجریان با همه‌ی توانایی‌های‌اش و با همه‌ی همدلی و شناخت‌اش از رنج‌های مردم‌اش، در دل و جان ایرانیان خواهد ماند و خواهد درخشید. او می‌داند و ما هم می‌دانیم که سخت قدرشناس او هستیم و بی‌اندازه نزدِ ما عزیز است.
بایگانی