مفردات آزادی – ۱۵

پیدا کردن گره‌گاه‌های پیوستگی و هم‌افزایی مهم است. از آن مهم‌تر پیدا کردن دلیل این پیوستگی و اتحاد است که مهم است. کجا انسان‌ها به رغم تفاوت‌های‌شان همسو و هم‌جهت می‌شوند؟ جایی که دست از «من» بردارند. این «من» است که همیشه کار را خراب می‌کند. از جمشید افسانه‌ای گرفته تا من و شمای عادی.

تاریخ را بخوانیم. لازم نیست خیلی راه دور برویم. به گمان من چند مقطع مهم در تاریخ معاصر داشته‌ایم که مردم ایران – درست یا غلط – احساس همدلی و همراهی و پیوستگی می‌کرده‌اند. انقلاب مشروطه از نمونه‌های برجسته‌ی ان است. لحظه‌ی انقلاب ۵۷ یکی از آن‌هاست. دوم خرداد بی‌شک یکی از همین لحظات است. ۲۵ خرداد ۸۸ یکی دیگر. لحظه‌ی انعقاد برجام در دوره‌ی اول حسن روحانی یکی دیگر از این لحظات است. لحظه‌ی پیروزی تیم ایران بر تیم استرالیا در سال ۹۸ یکی دیگر از این‌هاست. آزادی خرمشهر در جنگ ایران و عراق از لحظات دیگر شبیه این‌هاست. وجه مشترک این‌ها چی‌ست؟ که مردم همدیگر را پیدا می‌کنند و یکی می‌شوند. جنبش مهسا هم در روزهای نخست دقیقاً همین وجه را داشت. تمام این مواردی که نام بردم در لحظات نخستین شکل‌گیری‌شان این حس گشایش و فتوح را با خود داشتند. ولی باید به این فکر کرد که چه می‌شود که بعد از مدتی آن حس پیروزی، آن حس شادی، آن حس بی‌خواهشی و آغوش گشودن به روی دیگر، جای خود را به دشمنی و کین‌توزی می‌دهد؟ این گذار را در این چهار دهه حیات جمهوری اسلامی آن‌قدر تکرار کرده‌ایم که به محض دیدن اولین حس شادی بعدی غریب نیست اگر با همین سوء ظن به فکر روزهای پس از آن بیفتیم.

شعر «تشویش» سایه مضمونش همین است. جنگلی بودیم ریشه در ریشه هم پیوند، شاخه در شاخه همه آغوش. حالا چی هستیم؟ انبوه درختانی تنهاییم. اتحاد معنی ندارد وقتی همه از همان ابتدا بگویند اتحاد فقط وقتی اتحاد است که با «من» متحد باشید. این‌که تحلیل‌های سنجیده و خردمندانه از وضع اجتماع، سیاست، فرهنگ به سادگی جای خود را به شعارهای رسانه‌های زرد و رایج‌ترین دشنام‌گویی‌ها و مبتذل‌ترین تئوری‌های توطئه بدهد، نشان پیشرفت نیست. نشان سرخوردگی است. نشان استیصال است. نشان این است که چون هنوز از بن‌بست بیرون نیامده‌ایم به جای این‌که گریبان مسئول اصلی را بگیریم، دست به کار دریدن سینه‌ی یکدیگر و بریدن حلقوم برادر هستیم. «دشمنی دل‌ها را با کین خوگر کرد». خیلی ساده است. کسانی که تا همین دیروز دوست تو بودند، به طرفه العینی لباس دشمن و بیگانه بر تن‌شان می‌کنی و در خیال هزار بار دارشان می‌زنی و هزار بار تبعیدشان می‌کنی و هزار بار محاکمه‌شان می‌کنی. چرا؟ چون اندکی با من و تو زاویه پیدا کرده‌اند. چرا؟ چون از اتحاد با «ما» کمی فاصله گرفته‌اند. چرا؟ چون ما مرکز عالم هستیم و بقیه باید گرد ما بچرخند.

برگردیم و فکر کنیم. چرا لحظات شادی و لحظات همدلی و لحظات به هم پیوستن موج اراده‌ی مردم که در آن کین‌توزی و انتقام‌جویی جای خود را به گشودگی و گذشت می‌دهد، دوام نمی‌یابد؟ چه می‌شود که ابلیس پیروزمست، سور عزای یکایک ما را با سفره می‌نشیند و ما با یکدیگر همان می‌کنیم که دشمن از ابتدا می‌خواست با ما بکند؟ چرا؟

بایگانی