خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه…

پرویز جان! نازنین‌ام!
خیال می‌کنم مثل هر بار، هر بار در این نُه سال گذشته که نامه‌ای را خطاب به تو نوشته‌ام، باز هم نامه را مثل قبل می‌گشایی و می‌خوانی. خیال می‌کنم همه چیز خیال است؛ جز خیال هم نیست. واقعیت هم همین خیال است، همین خیال‌خانه‌ای که من و تو و همه برای خودشان ساخته‌اند. پس بگذار با خیال‌ام درد دل کنم با تو، مثل همیشه، مثل هر وقت. فکر می‌کنم باز ناشسته‌رویی کاری کرده، حرفی زده و من رنجیده پناه می‌آورم به تو که دقایقی تسلای‌ام دهی. فکر می‌کنم مثل همیشه، لازم نیست هر بار من درست بگویم یا اصلاً درست فهمیده باشم، ولی پرویز قاعده‌اش همیشه همین صفا بوده و فروتنی. چنان مسأله را تبدیل به چیز دیگری می‌کنی که حرف گزاف و بیخودی نزده باشی، ولی چیزی گفته باشی که خاطر رفیقی خوش شود. این بار هم مثل همیشه. این بار تو آن سو و من این سو. قبلاً هم در این هفت هشت سال، تو آن سوی ایران بودی و من این سوی اروپا. حالا تو آن سوی جهان بیرون زمان و مکان، و من این سوی‌اش: محبوس زمان و مکان. تو آزاد و من زندانی.

پرویز جان‌ام!
تراژدی را چطور می‌شود حماسه دید یا تبدیل به حماسه کرد؟ تو که تمام عمرت با هر نغمه‌ای که سر دادی، با هر زخمه‌ای که به ساز زدی و با هر مضراب‌ات، حماسه آفریدی، حماسه‌ی ایرانی. فلسفه که می‌خوانی، دانشگاه که می‌روی، تلاش می‌کنی این پسوندهای ایرانی، اسلامی، غربی،‌ این‌جایی یا آن‌جایی، و هر جایی، را برداری از پی مفاهیم متعالی. ولی نمی‌شود به تو فکر کنم و به کار تو، اما نگویم «حماسه‌ی ایرانی». همه‌ی این سال‌ها، حماسه خلق کردی از جنس ایرانی‌اش. همه‌ی این سال‌ها نشان دادی چطور مولوی، خیام، حافظ، عطار و سعدی هنوز موضوعیت دارند و در قلب ایرانی بودن ما هستند. همه‌ی این سال‌ها نشان دادی حماسه و معنا تاریخ مصرف ندارند.

پرویز جان!
یاد آن شبی می‌افتم که داشتم وسایل‌ام را جمع می‌کردم بیایم لندن. شبی که آمدم پیش‌ات برای خداحافظی. همان شبی که ایرج هنوز زنده بود و با شهلا صالح سرزده و بی‌خبر آمد. الآن می‌بینم ایرج هم نیست. ایرج، قربانی آن زلزله‌ی مهیب شد؛ و تو هم قفس شکستی و رفتی. یعنی بَزمی دارید شماها با هم؟ هر چه هست یا نیست، ما این‌جا مانده‌ایم بی‌تو و با نشان‌ها و نشانه‌های تو. من امشب باید بنشینم صدای ایرج را گوش بدهم؛ ایرجی که بعد وفات‌اش چنان به درد از رفتن‌اش یاد کردی. و شما هر دوتان دیگر نیستید. ماها چه مرگ‌مان شده؟ این چه بلایی است افتاده میان ما؟ این چه شهاب‌سنگی است، چه صاعقه‌ای است که خورده میان‌مان؟

می‌دانی؟ نشسته‌ام این‌جا. این‌جا که دست‌ام از زمین و آسمان کوتاه است. صد بند به زبان‌ام و صد قید بر پا دارم. من چطور برسانم خودم را به نیاوران؟ چطور برسم به نشابور؟ مگر من در این سی و چند سال چند بار این‌جوری تَرَک خورده‌ام؟ چند بار ترکیده‌ام؟ سه بار؟ چهار بار؟ همین است واقعاً. من از میان تمام طوفان‌های عاشقانه با پوست‌کلفتی رد شدم. لابد آن دو سه دفعه‌ی قبل هم مقدمه بود برای کلفت شدن پوست‌مان. من دو تدفین را ندیدم. یکی دفن پدرم بود که مردن‌اش را باور نمی‌کردم و نشستم خانه تا همه بروند خاک‌اش کنند؛ یکی هم تو. این بار از استیصال و بسته بودن راه‌ها و بال‌هایی که حتی اگر مثل بال عنقا باز شوند، وقتی از آسمان ستم‌آلوده و مسموم وطن عبور کنند، می‌پاشند از هم. و تو چه روزهای پر اشک و خونی را تاب آوردی و از سر گذراندی. تاب نیاوردی لابد.

هر بار، صحبت تلفنی این سال‌ها چنین آغاز شد: «تویی داریوش؟» و چنین تمام شد: «قربونت برم! مرسی عزیزم! می‌بوسم‌ات». حالا کی قرار است این‌ها را با این صدای مخملی پرویزی بگوید؟ صدایی که نوشته نمی‌شود. صدایی که آواز اگر بخواند، می‌شود یک صدای دیگر و پرویز مشکاتیان نیست آن وقت. نشسته‌ام تصنیف‌ها را دوره می‌کنم. می‌رسم به قاصدک و دوباره پر می‌شوم از بغض. قاصدک باعث شد همدیگر را ببینیم. قبل‌‌اش را تو نمی‌دانی و نمی‌دانستی. به بهنود گفته‌ام آن شماره‌ی آدینه را به دستم برساند؛ همان شماره‌ای که اسباب این آشنایی شد. همان‌که درش شرح می‌دهی که چه شد قاصدک را ساختی. همان که وسط‌اش می‌گویی: «تا موج حادثات چه بازی کند که باز / با کشتی شکسته به دریا نشسته‌ایم». وقتی متن را می‌خواندم انگار نه انگار که متن را خوانده بودم. انگار می‌شنیدم که بغض کرده می‌گویی: «ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می‌گریند». وقتی تلفن زدم، همه‌ی حرف‌های خودت را به زبانی دیگر تحویل‌ات دادم. صحبتی که فقط با سلام تو پشت تلفن شروع شد و تا انتهای‌اش فقط من حرف زدم و بعد به سادگی گفتی: «خوب، کی همدیگر را ببینیم؟». به همین سادگی. و همین جمله‌ی ساده باعث شد هنوز که هنوز است بسوزم. همین جمله است که پرواز پرویز را تبدیل می‌کند به حسرت و همه چیز آوار می‌شود روی سرت. کافی بود تلفن را قطع می‌کردی و هرگز نمی‌گفتی بیا همدیگر را ببینم. ولی چنان نشد و چنین شد. یعنی من و تو این شدیم. این ماجرا این شد. این اگر همان پرویز است، از صفا و تواضع‌اش چیزی جز این توقع نمی‌رفت.

تصنیف‌ها را ردیف کرد‌ه‌ام. تصنیف مستان این بیت را دارد که:
جان‌های جمله مستان، دل‌های دل‌پرستان
ناگه قفس شکستند چون مرغ بر پریدند

انگار این بیت را برای خودت گذاشته بودی که چنین روزی به خاطر من بیاید و باز بغض کنم: چون مرغ بر پریدند. ولی مرغانی جدا جدا. می‌گویم که «بودیم به یک شراب در مجلس انس» و چه راست است… و این دیوانگی مرا تبدیل کردی به یک چیز دیگر. این‌ها را می‌نویسم که حالا که افتاده‌ام این گوشه و دارم این زلزله را از سر می‌گذرانم، قامتِ شکسته‌ام را کمی راست کنم. ولی سوخته‌ام. ببین: «آتش زدی در عودِ ما، نظاره‌ کن در دودِ ما». من این ستم سنگین را به چه چیزی درمان کنم؟ این سوگ بی‌کرانه را چطور می‌شود مرهم نشاند؟ صدای دف می‌آید و سنتورت پشت‌اش با صدای ایرج که: الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها / که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها! من این نغمه‌ها را، این تصنیف‌ها را گوش بدهم دانه دانه و تمام زندگی‌ام پیش روی‌ام بایستد، چه می‌شود؟ با خودم می‌گویم همه می‌دانند که این بیت از مولوی است که: «رنگ رخِ خوب تو آخر گواست / در حرم لطف خدا بوده‌ای» ولی کدام ایرانی است که وقتی این بیت را بشنود به یاد مشکاتیان و شجریان نیفتد؟ می‌شود اصلاً؟

نشسته‌ام ماتم‌دیده. منتظرم کسی به تسلای‌ام بیاید و جز همان اندک‌‌شمار دوستانی که می‌دانستند و می‌دانند چه آتشی در من افتاده، کسی نمی‌گوید تو چه مرگ‌ات شده. بعضی‌ها هم خوب برای‌شان مهم نیست که دارم می‌سوزم و خاکستر می‌شوم. حرف می‌زنم و با خودم سوگ‌واری می‌کنم، شاید کمی آرام شدم. مردم فکر می‌کنند من نمی‌توانم. فکر می‌کنند بلد نیستم از مرگ حرف بزنم و به کسی تسلا بدهم. بلدم. خوب هم بلدم. می‌توانم بروم منبر و ساعت‌ها خلقی را، جماعتی را، انگشت به دهان کنم. من هم بلدم. روضه‌ای می‌خوانم که بیا و ببین. حکمت هم به روضه‌ام اضافه می‌کنم. ولی عزیزم، این‌ها که این دوزخ درون را نه خاموش می‌کنند، و نه سرد.

می‌گویم گله کنم از دستگاهی، از دیاری که در آن «طوطی کم از زغن باشد» و سرزمینی که خزف، بازار لعل می‌شکند. هر چه این روزها دارند می‌کنند و هر حقیقتی را که دارند می‌پوشانند و هر ستمی که می‌کنند، بگذار باشد. اما این را می‌نویسم که از یاد نبریم، و از یاد نبرند که این‌ها در این‌که رخ داده مقصرند و دخیل‌اند به سهم خودشان. این‌ها که نمی‌بینند پرویز تنها یکی است از خیل بی‌شماری که زخم جفا می‌خورند و تیغ هنرناشناسان جان‌اش را مجروح می‌کند. کاش… کاش این‌ها این طور نبودند. کاش مهربان‌تر بودند. کاش می‌فهمیدند. کاش. شاید شد. می‌شود. «آری شود ولیک به خون جگر شود» ولی می‌دانم و می‌دانی که الآن وقتی است که «گدا معتبر شده است» و روزگار بدی است. حال‌مان بد است. حال‌مان ناخوش است. تو هم نیستی. بدی پشت بدی. تنهایی بالای تنهایی. ولی پوست‌مان کلفت می‌شود. کلفت می‌شود و می‌مانیم.

یادت هست می‌گفتی که فلانی و فلانی درباره‌ی ایران چنین گفتند؟ یکی‌شان گفت: «ایران لجن‌زاری بیش نیست» و آن یکی گفته بود که: «و ما کرْم‌های همین لجن‌زاریم» و این را همیشه برای من می‌گفتی و آخرش این‌که نمی‌خواهی پای‌ات را از ایران بیرون بگذاری. و این دو روز مدام برای آن‌ها که می‌پرسند این را تعریف می‌کنم… ما… ما «کرْم‌های همین لجن‌زار»… اگر لجن‌زار باشد، ما کرْم‌های همین لجن‌زاریم! ولی تو که می‌دانستی نیستیم. ما نسل ققنوس بودیم و هستیم. ما از تبار عقابان بودیم و هستیم. «زهی شکوه قامت بلند عشق»… و تو… و این قامت… همین پرویز، ایستاده این‌جا: «چه تازیانه‌ها که با تنِ تو تابِ عشق آزمود». و آسان نیست که بشود کسی خودش را این‌جوری در دل‌ها جا کند.

هی می‌نویسم وهی می‌گذارم کنار. پرویز جان! من این‌ها را چه کار کنم آخر؟ این‌ها را می‌نویسم و باز خودم می‌خوانم و خودم با خودم زار می‌زنم بی‌صدا. توی قطار، توی خیابان، توی اداره… «تو می‌روی و دل ز دست می‌رود». همه‌اش شده بی‌تابی و بی‌تابی. تاب‌اش هم لابد سر می‌رسد. آن دفعات قبل هم رسید. ولی دل‌ام تنگ است. دل‌ام زخمی است. گُر گرفته‌ام. این دوزخ درون را نمی‌شود خاموش کرد. مدام می‌نویسم… بی‌تاب… کسی می‌فهمد؟ مهم نیست. این زخم اندرون است، زخم اندرون که می‌سوزاند. خراب می‌کند. لابد خوب می‌شویم. ولی «دردا که جز به مرگ نسنجند قدرِ مرد…»

پرویز جان‌ام! این‌ها تازه شده چیزهایی که می‌شود نوشت. من چه کنم با آن‌هایی که نمی‌شود نوشت؟ میان این خلقی که چشم‌اش، گوش‌اش و زبان‌اش عیب دارد و علت. یادت هست برای‌ات می‌گفتم: «خامش باش و معتمد، محرم رازِ نیک و بود / وانکه نیازموده‌ای، راز مگو به پیش او». وسط این ماتم، گیر افتاده‌ام از هر سو میان نامحرمان نامعتمدی که می‌خوانند و نمی شود و نباید راز به پیش‌شان… ولی تو را فردا می‌برند نشابور… من این‌جا هر شب، آیینی دارم برای خودم. آیینی که تنها همراه و مهم‌تر هم‌نفس‌اش فقط خودت می‌توانستی باشی. و نیستی. نیستی. باز هم نیستی… و من تنهاتر شدم. این پاره‌ی بزرگ، این درخت تنومندی که میان این باغ فروافتاده، تصویر ناخوشی است. حال‌ام ناخوش است. مرا ببرید یک جایی. مرا ببرید.

پ. ن. امروز، روز همراهی تن توست تا جایی که جسم‌ات آرام بگیرد. انگار جهان از نغمه‌های تو پر است. مثل من که پیش چشم‌ام با آن قامت خدنگ راه می‌روی.

پ. ن. ۲. شما که می‌آیید این‌جا، به حرمت پرویز فقط گوش بدهید و بروید. انتظار هم نداشته باشید این تصنیف‌ها همیشه همین‌جا باشد. این‌ها جای الرحمن ماست. بگذارید کمی سوگ‌واری کنیم با خودمان.

پ. ن. ۳. این تاریخ‌ها دیگر هیچ وقت فراموش نمی‌شوند: ۲۴ آبان ۱۳۷۹ و ۲۸ آذر ۱۳۷۹.

بایگانی