این دیده‌ی خونابه فشان…

پرویز جان‌‌ام!
می‌نویسم برای این‌که سینه‌ام دارد می‌گدازد. یک جایی باید بایستم؛ می‌دانم. یک جایی باید ایستاد، نشست، سکوت کرد. رابطه‌های آدم‌ها هم فرق دارد با هم. اجزایی که آدم‌ها را به هم وصل می‌کند، فرق می‌کند. آدم به آدم فرق می‌کند. وقتی تو نیستی، وقتی تو نباشی، نمی‌شود متن ادبی نوشت که، می‌شود؟ وقتی تو یک جایی در قلب خراسان سر به سینه‌ی وطن نهاده باشی و من میان این همه بغض، با این همه اندوه و تلخی، این «دردِ همزادِ جهان» را دارم می‌کشم، نمی‌شود ننویسم. حتی به بهای این‌که طعنه‌ها بخورم یا سنگ ملامت یا میان «از کودکان آزرده‌ها» بیفتم، می‌نویسم. اصلاً چه فرقی می‌کند وسط جنون و خون، میانه‌ی بهت و سوختن، کسی حساب و کتاب کند که چه بنویسد یا چه بگوید یا چرتکه بیندازد که سودش چی‌ست و زیان‌اش چی؟ وقتی همه چیز با هم سوخته است، تنها خاکستر است که می‌ماند.

پریروز نشستم و شعرهای آن سال‌ها را مرتب کردم به ترتیب تاریخ؛ شعرهایی که هر کدام تا تمام می‌شد، اولین خواننده‌اش تو بودی. من قرار نبود شاعر بشوم. هر بار برای‌ات می‌گفتم، دفعه‌ی بعد از شعر می‌پرسیدی. دیروز که شعرها را می‌خواندم تمام آن روزهای شور و شیدایی پیش چشمان‌ام ردیف شد. روزی که «مزمور بازگشت» را دادم دست‌ات، نوشته بودم که:

من پا به راهِ رفتن‌ام اما،
افسانه‌ی نگاهِ تو در پهنه‌ی افق
زنجیر گیسوان تو بر شانه‌های باد
سنگینی صدای تو در رعدِ آسمان
تفسیرِ ماندن است…

اما نوشتم که: «باید عبور کرد از موج‌خیز حادثه‌های مهیبِ دل». امروز اما، یکی از مهیب‌ترین حادثه‌های دل مثل شهاب‌سنگی خورده است وسط وجودم. لابد این زخم روزی التیام پیدا می‌کند. حتماً خودم را و خودت را پیدا می‌کنم. امروز که سیل جمعیت را پشت تابوت‌ات دیدم، با خودم می‌گفتم که «داغِ بلندبالایی» را می‌کشم و «تابوتِ ما» را باید از سرو بسازند؛ اما آن سرو آزادی که در خاک می‌رفت تو بودی! «و من از حادثه‌ها لبریزم»؛ لبریز.

وقتی بگویی با اشک‌های‌ات خودت را می‌شویی، من می‌دانم یعنی چه. می‌دانم که بارها فروغلتیدن اشک‌هات را به روی گونه‌هات دیده‌ام، بدون این که صدایی بیاید؛ اشک‌هایی که بی‌صدا و خاموش بر آن گونه‌های افروخته می‌ریخت. اما برای تو باید «واژه‌های آزادی» را ختم کرد. امشب، هفتمین شبی است که تو نیستی. نیستی و دیگر حتی نمی‌توانم به صدای‌ات هم پناه ببرم. شبِ هفتم را این‌جا، در همین لندن، دو یار موافق اگر باشد، مغانه آتشی به یادت خواهم افروخت. هیچ کس هم اگر موافقت نکند، دلی سوزان دارم… و زنده می‌کنم یاد همه‌ی لحظه‌ها و شب‌ها و روزهای با تو را. تا زنده هستم، تو در متن یکایک این لحظه‌ها، این لحظه‌های مغانه‌ی آزادی خواهی بود. و ما آزادی را به هزار معنا می‌فهمیم. و این آزادی هزاران لایه، چیزی است که تو همیشه در آن خواهی بود. روزی که وطن، روی آزادی را ببیند، تو در صف نخست خواهی بود؛ تو که حماسه‌سرای آزادی بودی و هستی و خواهی بود.

می‌دانی؟ هنوز نتوانسته‌ام، هنوز دل‌ام نیامده تلفن بزنم به سایه و حرفی بزنم، چیزی بگویم، چیزی بشنوم. غم‌های خودم کم نیست، غمِ سایه جور دیگری خراب‌ام می‌کند. باید صبر کنم یا بروم پیش‌اش یا او بیاید این‌جا. یا نباید صبر کنم؟ این روزها چقدر تنهاییم. چقدر تنهایم. این روزها چقدر بیشتر باید همدیگر را دریابیم. و چقدر صبرمان کم است. صبری که «افشردنِ جان است».

یکی از این سال‌های غربتِ بی‌آزادی: سایه، پرویز و شفیعی کدکنی

می‌نویسم شاید این بی‌تابی‌ها را بگذرانم. شاید این روزها و ماه‌های نحس و پرخون و سوگ‌بار سنگینی‌شان از جان‌مان کمتر شود. این ماه‌هایی که دل‌هامان، جان‌هامان، و خردهامان را خون کرده است، این روزهایی که اگر بیشتر کنارمان مانده بودی، تحمل‌شان آسان‌تر بود. یکی از همین هفت‌-هشت سال غربی بود که پیش‌ات آمده بودم و قصه‌‌ی همین روزهای هم‌چنان مسمومِ این باغِ خزان‌خورده بود. بعد آن همه حرف و آن همه گلایه که ما کردیم، تو اندیشناک و آرام این را خواندی:
سنگین نمی‌شد این همه خواب ستمگران
می‌شد گر از شکستن دل‌ها صدا بلند
و اشک‌هات فروریخت. هنوز هم صدای شکستن دل‌ها بلند نمی‌شود و هنوز هم خواب ستمگران سنگین است و این روزها سنگین‌تر از پیش شده است. امروز دیگر کار از شکستن دل‌ها گذشته و به شکستنِ جان‌ها رسیده. امروز هر چه می‌شکند، عالم هم اگر بشکند، خوابِ این ستمگران نمی‌آشوبد. یعنی تو به همین خاطر رفتی؟

حالا تاسیانِ توست و من این‌جا دارم سایه را زمزمه می‌کنم و معنی این «هرگز» را نمی‌فهمم. نمی‌فهمم:
آری آن روز چو می‌رفت کسی
داشتم آمدن‌اش را باور
من نمی‌دانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه‌ی شوم
خو نکرده است دل‌ام با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزان‌ام آه

و من هنوز منتظرم که تو بیایی و معنی این هرگز را نخواهم فهمید. هرگز. تو هم، شدی قصه‌ی ناتمام من. تو هم هنوز جایی میان تهران، لندن و نیشابور برای من جا مانده‌ای. نه. من میانِ این‌ها جا مانده‌ام. با خودم می‌گویم وقتی می‌رسد – وقتی که دیر نباشد – که واژه‌های آزادی را به زبان می‌گیرم. امین را می‌‌گویم سه تارش را بردارد بیاید. دو نفری می‌آییم نشابور. و چنان می‌کنیم که تو می‌خواهی. ولی من این «هرگز» را هرگز نخواهم فهمید. هرگز.

بایگانی