هوشنگ ابتهاج و انقلاب ۵۷

امسال نخستین سالی است که سایه از جهان رفته است. تجربه‌ی سایه از سال‌های سیطره‌ی جمهوری اسلامی، تجربه‌ای است تلخ و گزنده که تنها یکی از هزینه‌های‌‌اش برای او پراکنده‌ شدن خانواده‌اش و مهاجرت‌شان از ایران بود. توصیف او از جمهوری اسلامی «باد بلاخیز» بود اما این تجربه و این توصیف از آن‌چه در انقلاب ۵۷ رخ داد برای سایه از همان روزهای نخست دیدن و آزمودن مسیر این انقلاب آغاز شد و تا آخرین روزهای حیات‌اش ادامه داشت. سایه در شعرش، چه پیش از انقلاب چه بعد از انقلاب، زبانی انسانی دارد که هیچ گاه نمی‌توان اعتراض لطیف شاعر را در آن ندید.

اگر حافظه شعری و موسیقایی یک انسان معاصر ایرانی را جست‌وجو کنیم، شاید تصنیف مشهور «سپیده» که در دانشگاه ملی در آذر سال ۵۸ اجرا شده بود، نام سایه را با صدای شجریان و آهنگسازی محمدرضا لطفی در صفحات مختلف تاریخ پس از انقلاب رقم زده است. «ایران ای سرای امید» هنوز هم جان ایرانیان بسیاری را به اهتزاز در می‌آورد. هنوز هم «اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است» ناخودآگاه ضمیر ایرانیان را در بستر شرایط بحرانی می‌جنباند. اما طرفه آن است که آن تصنیف و شعرش از زبان شاعری است که از همان روزهای نخست، با هول و وحشت به چشم‌اندازه آینده‌ی این انقلاب می‌نگریست و تا واپسین روزهای عمرش چیزی که در ناصیه‌ی این انقلاب می‌دید آنی نبود که می‌طلبید. مروری بر شعرهای سایه تصویری کمابیش روشن از دیدگاه و موضع سایه نسبت به جمهوری اسلامی و انقلاب ۵۷ به ما می‌دهد.

از راست به چپ عبارتند از: سیاوش کسرایی، محمدرضا لطفی، نازی عظیما، فرج‌الله میزانی (جوانشیر)، فخرالدین ‏میررمضانی، احسان طبری و هوشنگ ابتهاج (هـ. ا. سایه)
از راست به چپ عبارتند از: سیاوش کسرایی، محمدرضا لطفی، نازی عظیما، فرج‌الله میزانی (جوانشیر)، فخرالدین ‏میررمضانی، احسان طبری و هوشنگ ابتهاج ( سایه)

این سخن که سایه با حزب توده یا با توده‌ای‌ها روابط نزدیکی داشت، نه سخن غریبی است نه خالی از حقیقت. سایه چنان‌که خود نیز بارها گفته بود هیچ وقت عضو رسمی حزب توده نبود اگر چه بسیاری از سران عالی‌رتبه حزب توده از رفقای نزدیک او بودند از جمله کیانوری و طبری. حزب توده سهم مهمی در شکل‌گیری انقلاب ۵۷ داشت و در میان جریان‌های مختلف سیاسی که کوشش‌های‌شان منجر به سقوط نظام پهلوی شد، بی‌شک حزب توده سهمی دیرپا در این تغییر داشت و سابقه‌ی این مشارکت به زمان مصدق و کودتای ۲۸ مرداد باز می‌گردد. تنها حاشیه‌ی مهمی که باید به ماجرای پیوند سایه با حزب توده افزود، شخصیت محوری و کلیدی مرتضی کیوان است. برای سایه، کیوان یعنی حزب و حزب یعنی کیوان. زندگی سیاسی-اجتماعی سایه به مرتضی کیوان گره خورده است. مرتضی کیوان تنها کسی بود در میان جمع دستگیرشده که نظامی نبود و اعدام شد. اعدام کیوان، سایه را تا آخر عمرش تغییر داد. بر خلاف سایر دوستان نزدیک کیوان مثل مسکوب، محجوب، دریابندری و شاملو که از کیوان عبور کردند، مرتضی کیوان برای سایه نماد آرمان‌های حزب توده باقی ماند. به هر تقدیر، فارغ از نوع رابطه عاطفی سایه با حزب توده آن هم از طریق مرتضی کیوان، حزب توده تا زمانی که علناً تصفیه و سرکوب گسترده‌شان در سال‌های آغازین دهه ۶۰ آغاز نشده بود، همواره خود را همراه انقلاب و مدافع آیت‌الله خمینی اعلام می‌کرد. آیا سایه هم چنین بود؟ پاسخ اجمالاً منفی است اما بهتر است از خلال شعر خود سایه به این جمع‌بندی برسیم.

سایه شعری دارد با عنوان «آزادی» که امروز تاریخی که پای آن در نسخه‌های چاپ‌شده‌ی دفتر «تاسیان»‌ آمده است، سوم اسفند ۱۳۵۷ است. شعر، شعر شورانگیزی است در ستایش آزادی و هم‌زمان در رثای آزادی. سایه حکایت تمام جان‌های عزیزی را که برای رسیدن به آزادی و عبور از وحشت خودکامگی اهریمنان از دست رفته‌اند نقل می‌کند اما بند آخر شعری که از آزادی و شادی آزادی سخن می‌گوید، پایانی دردناک دارد:

ای آزادی بنگر
آزادی
این فرش که در پای تو گسترده‌ست
از خون است
این حلقه‌ی گل خون است
گل، خون است.
ای آزادی!
از ره خون می‌آیی، اما
می‌آیی و من در دل می‌لرزم
این چیست که در دست تو پنهان است؟
این چیست که در پای تو پیچیده ست؟
ای آزادی!
آیا با زنجیر می‌آیی؟

سایه به روشنی در خون تپیدن آزادی را می‌دید. آزادی، زنجیر به دست و پا داشت. ولی درست در همان روزها، حزب توده از جمهوری اسلامی دفاع می‌کرد – و چه دفاع نافرجامی. دوستان توده‌ای سایه از او نوای اتحاد و همدلی می‌خواستند نه پیام انتقاد. این شعر نشانه‌ای از اتحاد (و رمز پیروزی) نداشت. کمتر از یک هفته پس از پیروزی انقلاب ۵۷، سایه تلنگرش را زده بود که آزادی در زنجیر خواهد بود. در آن سال‌های نخست، این شعر سایه چندان نقل محافل نبود و نشد. بر خلاف آن، شعر تصنیف مشهور سپیده که سال بعد شجریان آن را اجرا کرد، از استقبال همه‌ی طیف‌ها برخوردار شد. اما دیری نپایید که نه تنها حزب توده با سرعت و بی‌رحمی تمام قلع و قمع شد و رهبران و پیروان‌اش قربانی شکنجه و اعدام شدند، بلکه شاعری نیز که در زمره‌ی رفقای آنان بود به محبس افتاد و مجموعه‌ای از شعرهای سایه را در زندان داریم که گواه تجربه‌ی دردناک اوست از افتادن جمهوری اسلامی در مسیر نامردمی (به تعبیر خود او در مثنوی «بانگ نی»). شعر آزادی سایه تاریخ‌اش اسفند ۵۷ است و شعری است نیمایی و کمابیش طولانی. اما مضمون آن شعر در یک رباعی از سایه آمده است که تاریخ‌اش بهمن ۵۷ است:

می‌آید و می‌زند به دل تیری هم
با خنده‌ی اوست لحن دلگیری هم
گویند که این قافله‌ی آزادی است
من می‌شنوم صدای زنجیری هم

این شنیدن صدای زنجیر است که در تمام طول سال‌های عمر شاعر شنیده می‌شود بی‌وقفه. روزی در خلال گفت‌وگویی با اشاره به این شعرها از سایه پرسیدم که اولین بار که این احساس را نسبت به انقلاب پیدا کردید کی بود؟ بی‌درنگ گفت: «روزی که آقای خمینی در بهشت زهرا سخنرانی کرد و وعده‌ی مجانی شدن همه چیز را داد. به خود لرزیدم از شنیدن این حرف‌ها». این‌ها البته چشم‌انداز تاریک اقتصاد ایران را ترسیم می‌کرد ولی اتفاق‌های خونین‌تر با اعدام‌ها در راه بود و تصفیه‌های گسترده. انقلابی به نام اسلام برای رهایی انسان با مژده‌ی آزادی آمده بود اما هم اسلام، هم انسان و هم آزادی را یک به یک قربانی کرد.

این رباعی سایه، تاریخ اردیبهشت ۱۳۶۲ را دارد:

پیچیده به خود پیکر دردآگین‌اش
بیدار نشستم به سر بالین‌اش
بیزارم از آن خدای رحمان رحیم
کاین کیفر تازیانه دارد دین‌اش

حکایت یکی از هم‌بندان سایه است که شلاق خورده است و حالا کنارش از درد به خود می‌پیچد. تجربه‌ی شاعر چی‌ست؟ خدای رحمان و رحیمی که دین‌اش کیفر تازیانه دارد. تصویر خدایی که انسان را در هم می‌شکند و برای انسان قدر و منزلتی قایل نیست. مضمون همین سخن را سایه در سال‌های اخیر در نقل ماجرایی از تازیانه خوردن پرویز مشکاتیان بازگو کرده است.

در غزلی که تاریخ شهریور ۶۲ را دارد – یعنی زمانی که سایه در زندان جمهوری اسلامی است – این ابیات را می‌خوانیم:
چو فرزندت مرا خواند شهید راه آزادی
چه خواهی گفتنش فردا؟ که زندانبان من بودی؟
تو زندانبان من بودی و من زندانی‌ات، اما
اگر نیکو بیندیشی تو هم‌زندان من بودی

به آبان ۶۲ می‌رسیم. سایه هنوز در زندان است. اما تجربه‌ی او از جمهوری اسلامی هنوز همان است که بود:
این دست که در گردن ما کردند
هش‌دار که با دشنه‌ی خون‌ریز است
برخیز و بزن بر دف رسوایی
فسقی که در این پرده‌ی پرهیز است.

جمهوری اسلامی هواداران و مدافعان خود را نابود کرد. انقلابی بود که با دشنه‌ی خون‌ریز به جان آفرینندگان خود افتاد. لباس پرهیز به تن داشت، اما در پرده فسق می‌ورزید. این است تصویر سایه از آن انقلاب. روزگار زندان سایه سپری شد. هنگام تماشای اعترافات سران حزب توده از راه رسید. دیدن چهره‌ی درهم‌شکسته و نحیف و نادم احسان طبری خنجری بود در قلب سایه. بخش مناجات‌نامه از مثنوی «بانگ نی» او، حکایت ستمی است که از دست جمهوری اسلامی بر احسان طبری رفت. در همین مثنوی سایه با اشاره به احسان طبری می‌گوید:
آن‌که او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزند شماست
راه می‌جستید و در خود گم شدید
مردم‌اید اما چه نامردم شدید
آن همه فریاد آزادی زدید
فرصتی افتاد و زندانبان شدید

این‌ها بن‌مایه‌ی ملامت و نومیدی دارند. و البته «بانگ نی» سایه سال‌ها در توقیف ماند و در محفلی در همین سال‌های اخیر که غلامعلی حداد عادل در آن حضور داشت، اشاره‌ای به بانگ نی شد. حداد عادل از سایه و شعرهای او ستایش کرد اما در همان مجلس سایه بی‌درنگ پاسخ حداد عادل را به طعنه داد که چرا ایشان هیچ سخنی از شعرهای دهه‌ی ۶۰ سایه به میان نمی‌آورد. اما این به انگشت نشان دادن حاکمان سیاسی در زبان و گفتار سایه تازه نبود.


شاعر «ایران ای سرای امید»،‌ شاعر شعر آزادی بود که در سال ۸۸ با آهنگسازی کیوان ساکت و در بحبوحه‌ی یکی از بی‌سابقه‌ترین اعتراض‌های مردمی به نظام جمهوری اسلامی با صدای محمدرضا شجریان خوانده شد. سال ۸۸، شعر سوم اسفند ۵۷ سایه، گویی از نو متولد شده بود. سال ۸۸ سال تولد جنبش سبز بود. در میان اشعار سال ۸۸ سایه، شعری است با عنوان «رستن، دوباره رستن» که تاریخ مهر ۱۳۸۸ را دارد و در کلن سروده شده است:

کابوس سبز خواب تبرزن را آشفته می‌کند
با آن همه درخت تناور
کز زخمِ کاری تبر من به خاک ریخت
این جنگل عظیم، این سیل سبز را که برانگیخت؟
رستن دوباره رستن این است
این طبع بی خلافِ زمین است
در حیرت و هراس
بر جای ایستاده تبرزن
باز این همه درخت تناور؟
انگار آسمان و زمین هم
در سیل سبز گشته شناور
در خودشکسته‌ای است تبرزن
این‌جا به هر چه می‌نگری سبز می‌شود
نومید دسته‌ی تبرش را در مشت می‌فشارد:
این چوب خشک هم؟

این شعر نیازمند هیچ توضیح و توصیفی نیست. یکسره توصیف کابوسی است که مردم با رؤیای سبزشان برای نظام تبرزن آفریده بودند. همه سبز بودند آن روزها. از جمله سایه و محمدرضا شجریان. در همان روزها که اعتراض توفانی محمدرضا شجریان به سخنان محمود احمدی‌نژاد بازتاب گسترده‌ای پیدا کرد و شجریان خود را «صدای خس و خاشاک» خواند، نظام جمهوری اسلامی این بار تمام‌قد به مصاف شجریان رفت و روز به روز محدودیت‌های بیشتری را برای او فراهم کرد (که به گفته‌ی حسین علیزاده همین محدودیت‌ها بیماری شجریان را شدت بخشید و او را زودتر از مردم ایران گرفت). اولین نمونه‌ی قهر نظام – که به روشنی سلسله‌جنبان‌اش رهبر جمهوری اسلامی بود – ممنوع کردن دعای «ربنا»ی مشهور شجریان بود (همان «ربنا»یی که در دوره‌ی نخست ریاست جمهوری حسن روحانی از مضامین کلیدی تبلیغات او بود). سایه بارها در مصاحبه‌های اخیر از دعای ربنای شجریان با ستایش غریبی یاد کرده است. اما چند بیت از شعر سایه خطاب به شجریان با اشاره به دعای «ربنا» هست که تیغ انتقادش با صراحت دامان رهبر جمهوری اسلامی را می‌گیرد:
قدسیان می‌دمند نای ترا
تا خدا بشنود صدای ترا
آسمان گوش پهن کرده که باز
بشنود بانگ ربنای ترا
مدعی درد خود نمی‌داند
چه کند بی‌نوا نوای ترا

بی‌نوایی و مدعی بودن آن‌ها که ربنا را منع کرده بودند، چیزی نبود که از نگاه شاعر پنهان بماند. اما قصه فقط ماجرای شجریان و اعتراض دلیرانه‌ی او نبود. دوستان دیگر سایه هم در این ماجراها گاهی آماج نقد او به خاطر پشت کردن به مردم شدند. برجسته‌ترین نمونه‌اش غزلی است که سایه در ملامت محمدرضا لطفی گفته بود که شجریان را به خاطر مواضع‌اش در سال ۸۸ شماتت کرده بود:
گفتم مرو رفتی و بد بیراه رفتی
بس تند میرانی نگه کن تا نیفتی
بوی بهاران بود و ذوق میگساران
یادش بخیر آنگه که چون گل می‌شکفتی
هنگام بیداریست ای گم‌کرده دیدار
چون چشم بخت من عجب بیگاه خفتی
خود را ز چشم خویشتن نتوان نهان کرد
گیرم خدا را نیز ازخود می‌نهفتی
بر فرق همراهان چه آواری فرو ریخت
برفی که از بام سرای خویش رفتی
باور نمی‌آید هنوزم از دل تو
کز مهر یاران کهن دل بر گرفتی
قدر تو من می‌دانم و می‌گویمش باز
تا کس نگوید گفتنی‌ها را نگفتی
چون گوشواری زینت گوش زمانست
آن قیمتی درهای بی همتا که سفتی
عهد و عطای حاکمان چندان نپاید
از مهر مردم تن مزن! گفتم، شنفتی؟
اشک روان سایه پیک مهربانیست
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی

این‌جا زبان سایه، زبان مهربانی و لطف است در عین عتاب. اما پشت کردن به مهر مردم و رو کردن به عهد و عطای حاکمان چیزی است که در مرام سایه نمی‌گنجد.

در همان سال ۸۸ که تا پیش از حصر میرحسین موسوی، اعتراض‌های مردمی گوشه‌گوشه‌ی فضای سیاسی را در بر گرفته بود، محمد نوری‌زاد روزنامه‌نگار و کارگردانی که سابقه‌ی همکاری با مرتضی آوینی در مجموعه «روایت فتح» را داشت و تا آن زمان در زمره‌ی وفاداران به رهبر جمهوری اسلامی تلقی می‌شد، نوشتن نامه‌هایی سرگشاده و انتقادی را خطاب به آیت‌الله خامنه‌ای آغاز کرد که واکنش تند و خشن حکومت را به دنبال داشت. سخنان صمیمانه اما گزنده‌ی نوری‌زاد خطاب به رهبر جمهوری اسلامی از چشم سایه دور نماند. این غزل، استقبال سایه است از بازگشت نوری‌زاد از رسم و شیوه‌ی سابق:
خود از آن قبیله بودی ز چه این بلا کشیدی
تو یکی ببین که این‌ها همه از کجا کشیدی

تو از آن قبیله اما نه از آن قبیل بودی
درِ صدقِ دل گشادی و سر از ریا کشیدی

چو نه سرشکسته باشی چه غم از سرِ شکسته
چو فنای تن گزیدی رقم بقا کشیدی

بتِ ما چنان شد اکنون که خود از خدا نداند
تو کمالِ آدمی را به رخ خدا کشیدی

تو که کیمیافروشی پیِ قلبِ او چه کوشی
که بر آن سیاه‌رویی ورقِ طلا کشیدی

این‌جا دیگر لبه‌ی انتقاد سایه از رهبر جمهوری اسلامی تیزتر از همیشه است: بتی که خود را از خدای بازنمی‌شناسد!

اما در میان شعرهای سایه یک دوبیتی هست که سروده‌ی سال‌های اخیر است و پس از اعتراض‌های دوره‌ی دوم حسن روحانی سروده شده است:
شیخی که صلاح خویش شاهی دانست
فرجامِ همه کار تباهی دانست
فریاد بلند شد ز دستش، گفتم
چون دست شود بلند خواهی دانست

از نگاه سایه، ولایت فقیه، جانشین پادشاهی شده بود و به همان راه و رسم بیداد بازگشته بود. مصرع آخر این شعر، سخن از بلند شدن دست مردم می‌گوید. اما عمر سایه وفا نکرد به دیدن این روزها. سایه روز ۱۸ مرداد ۱۴۰۱ از دنیا رفت و ۲۵ شهریور، مهسا امینی در بازداشت گشت ارشاد جان‌اش را از دست داد و مرگ او شعله‌افروز جنبش اعتراضی «زن، زندگی،‌ آزادی» شد. سایه با دیدن کشتارهای چند سال اخیر، از عاقبت جمهوری اسلامی یکسره نومید شده بود. از نگاه او، جمهوری اسلامی به جای تعلق خاطر به زندگی، به کار گسترش مرگ مشغول شده بود. این شعر سایه، گویای این نگاه است:
..زندگی خواسته‌ایم
این همه مرگ چرا؟
گفتم و نشنیدید
باز می‌گویم
خواهید شنید!
به همین دیروز
شوم‌فرجامی قذافی را نشنیدید مگر؟
موش‌ها نیز به سوراخ ندادنش راه
تاج نشنید و سرش رفت به باد
تا چه آید به سر عمامه.

سایه هیچ وصیت قانونی و مکتوبی برای محل دفن‌اش نکرده بود. در روزهای پس از وفات سایه و جنجال‌هایی که بر سر محل دفن او رفت، جمهوری اسلامی کوشش فراوانی برای مصادره‌ی شاعر ابیاتی کرد که در این نوشته آمد. از جمله این‌که با تشریفات مفصلی با حمایت حکومت تدارک تدفین سایه داده شد. غریب‌ترین صحنه‌ی زندگانی سایه شاید جایی بود که در میان کسانی که تابوت سایه را به دوش داشتند، نه یار آشنایی بود و نه خویشاوند و فرزندی. در برابر صفی که تابوت سایه را به آرامگاه‌اش می‌بردند، فردی قدم می‌زد که عکسی از رهبر پیشین جمهوری اسلامی و رهبر فعلی و ابراهیم رییسی را پیشاپیش جنازه‌ی سایه راه می‌برد. کاری که در تمام طول حیات سایه نتوانسته بودند با او بکنند، حالا که در تن‌اش جانی نبود، مجال‌اش برای آن‌ها فراهم شده بود: انداختن سایه‌ی نمادهای به زنجیر کشیدن آزادی بر سر جسم بی‌جان سایه.

زندگانی سایه اما در شعر او هم‌چنان باقی است. چه آن شعرهایی که سیاست‌مداران مختلف را خوش می‌آید چه آن شعرهایی که به قول سایه در برابر حداد عادل از آن‌ها آگاهانه پرهیز می‌شود. سایه، با جمهوری اسلامی و بیدادگری‌اش هیچ‌گاه بر سر مهر نبود و در خلوت و جلوت نارضایتی و اعتراض خود را در شعر و گفتار بیان کرده بود. به چشم شاعر، پایان قصه، غارت خونین باغ بود. آن‌چه «بهار آزادی» خوانده بودندش، چیزی نبود جز غارت باغ:

رفتی و بی تو کار دل من چه زار شد
غم بر سر غم آمد و هر غم هزار شد

گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد

زان آب زیر کاه نگه کن که ناگهان
پتکی نخورده پیکر خارا غبار شد

آن شاخ مو که صد خم ازو باده می‌گرفت
بر باد رفت و یکسره بی برگ و بار شد

ای عشق خون ببار به صد چشم و یاد دار
سرها که در هوای تو آونگ دار شد

چشم گشایشی دگر از آسمان مدار
دست دعا نگر که بگردید و دار شد

شعری که شوق زندگی و شور عشق بود
دردا که برنبشتهٔ سنگ مزار شد

پایان قصه غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد

آری چراغ روشنی‌آموز سایه بود
آن چشم روزگار که بی‌روزگار شد

بایگانی