بهای دُر نشود گم، اگرچه در خاک است

۸ دسامبر ۲۰۰۹ - لندن
هشتم دسامبر ۲۰۰۹ – لندن عکس: داریوش محمدپور

امروز سیزده روز است که سایه در میان ما نیست. سایه با ترکیب تن و روان در میان ما نیست. روانش روانه در جان هستی‌ است و تن‌اش جایی در خاک آلمان سرگردان. هیچ فکر نمی‌کردم روزی برسد که با این واقعیت مواجه شوم و ناگزیر باشم این همه روز سکوت کنم و دم برنیاورم. هر بار که دهان گشودم، خویش و بیگانه زنهارم دادند که لب فروبندم به حرمت رفیقم. و درست می‌گفتند. به یاد رفیق سفرکرده هر چقدر بنویسم، از سویی بغض‌آلود است و از سویی عبث. بغض‌آلود است از آن رو که نمی‌شود آدمی انس و الفتی با رفیقی داشته باشد و یاد و نام او را زنده ندارد و شمه‌ای از شادی‌هایی که او به ما بخشید و رنج‌هایی که تا آخرین ثانیه‌های حیات‌اش به جان خرید نگویم. اما از سویی عبث است چون باور دارم که «با ما و بی ما، آن دلاویز کهن، زیباست». لذا حاجتی ندارد که کسی وصف او بگوید. وقتی ما وصف کسی را می‌گوییم یا او را می‌ستاییم و تحسین می‌کنیم، او را در حقیقت تحسین نمی‌کنیم. در بهترین حالت، خود را ستوده‌ایم:

ستایشت به حقیقت ستایش خویش است

که آفتاب‌ستا چشم خویش را بستود.

وقتی حقیقتی را بگویی، هنری نکرده‌ای. چیزی بر تو افزوده نشده است. همان کاری را کرده‌ای که اگر نمی‌کردی، خطا بود. حقیقت بدهکار ما نیست. ماییم که در پرتو حقیقت و راستی زندگی می‌کنیم:

مادح خورشید، مداح خود است

که دو چشمم روشن و نامُرمَد است.

اغراق و گزافه نیست اگر بگوییم که درخشان‌ترین ستاره‌ی کهکشان ضمیر سایه، مرتضی کیوان بود. سایه در تمام عمرش بی هیچ درنگ و تعللی وفا را در حق مرتضی کیوان به سر برد. چه با نام و یاد خود مرتضی کیوان. چه با پوری. چه با خویشاوندان پوری. سایه در کیوان حقیقتی را می‌دید که تابندگی‌اش، تابندگی جان انسان بود و مژده‌ی رهایی آدمی. گمان من این است – و تأکید دارم که «گمان» من این است چون عمیقاً به خطاپذیری معرفت بشری باور دارم – که چنان‌که سایه راه کیوان را پیش گرفت و الگوی کیوان و جوانمردی و حریت او در زندگی سایه بازتاب یافت، هر آن‌که در پرتو این مرد «روشن‌تر از آفتاب» دمی زیسته باشد، می‌داند که باید با سایه وفا کرد. کمترین درجه‌ی وفا این است که بدانیم او از چه شاد بود و از چه رنج می‌برد. بگذارید این نکته را همین‌جا رها کنم و وعده‌ی سخن درباره‌ی رنج سایه را گردن‌آویز زمان آینده کنم: «دانی که رسیدن، هنرِ گامِ زمان است».

این سخن را جای دیگری هم گفته‌ام و بار دگر می‌گویم: این‌که صاحب این قلم لاف رفاقت و دوستی با سایه بزند و آن را به رخ این و آن بکشاند، خویشتن‌پرستی و خودمحوری عریان است. دوستی، خود می‌ماند و خود را نشان می‌دهد بی‌ آن‌که آن را نمایش دهی یا به صد زبان و بیان و تصویر آن را در چشم این و آن فرو کنی. این نکته را سال‌ها پیش درباره‌ی سایه دریافتم آن هم در ضمن گفت‌وگوهای طولانی‌مان که: سایه نمی‌پسندد که زیاد از او سخن بگویم. این را می‌شود در سوابق همین وبلاگ ملکوت جست که روز به روز ذکر مشخص ارتباط زمان‌مند و مادی با سایه کم‌تر و کم‌تر شده است دقیقاً به خاطر پرهیز عامدانه از بازار ساختن از این معاشرت و مصاحبت. هیچ وقت نخواستم با نام سایه کاسبی کنم. کاسبی هم اصولاً کار کسی است که معیشت و رزقی از جای دگری ندارد. یا کار کسانی است که چنان تهی‌اند و بیگانه با خویشی خویش که ناگزیر به آویزان شدن از این و آن‌اند. به هر تقدیر، در پرتو آن آینه هر چه حاصل نقد قلب ما شد، از لطف آن کمندانداز ازلی بود. و هر چه خطا و لغزش بود از نقصان بشریت ما.

اما این همه را فقط و فقط برای ذکر یک نکته‌ی ساده نوشتم که این روزها به تجربه و چشش دریافتم. خبرهایی که این روزها می‌آمد و دست به دست می‌شد،‌ سوار بر امواج مجازستان و در کسوت بادهای «این مباد، آن باد» در کلاه این آدمیان توهم به چنگ آوردن تمام حقیقت را می‌دمد. ابعاد کامل این ماجرای غم‌انگیز، به روایت خود سایه «غارت خونین باغ» است اما حقیقتی نیز آشکار خواهد شد: مجازستان اسباب هولناکی برای اعوجاج راستی در اختیار آدمیان می‌نهد. هر چه صدای شما در مجازستان بلندتر باشد و بیشتر رعنایی و دلبری کنید، این توهم بر خودتان بیشتر مسلط می‌شود که گوییا با آفتابی هم‌گریبان گشته‌ام! این‌جاست که فریب تحسین و تشویق مخاطب را می‌خوریم و به همان دامی فرومی‌افتیم که لغزش‌گاه ازلی و ابدی آدمی است.

یکی از نگرانی‌های بسیاری از دوستان این بود که مبادا در این اختلاف – اگر بشود نام‌اش را اختلاف نهاد – نام سایه آلوده شود یا به جنجالی ختم شود. این نگرانی را به درستی می‌فهمم. این را نیز درک می‌کنم و به آن باور دارم که در نهایت جسم سایه خوب‌تر است که در خاک ایران آرام بگیرد که او همیشه دلبسته‌ی آن خاک و زبان و فرهنگ‌اش بود. اما و هزار اما که چشم پوشیدن بر تمام ستم‌هایی که بر او در روزهای آخر حیات‌اش رفت، از انصاف و وفا دور است. مضاف بر این، فراموش نکنیم که خاندان پیامبران هم فرزندان و خویشاوندانی داشتند که از خصلت‌های بلند آن شهسواران معنا دور بودند. از فرزند نوح بگیرید تا ابوجهل و ابولهب. از فرزندان یعقوب بگیرید که جملگی در دریدن پیراهن یوسف جهدها کردند تا خاندان و نزدیکان پیامبر اسلام که در میان‌شان کسانی بودند که بلافاصله در پی میراث‌خواری او افتادند – یا به نام یا به موقعیت و جاه. هم‌چنان در طول تاریخ ما هستند کسانی که پیروان علی را رافضی می‌گویند چرا که تن به رأی اکثریت ندادند. از این دست داستان‌ها و عبرت‌های تاریخ فراوان پیش رو داریم. نکته‌ام این است که نه نوح و نه محمد و علی از ضمیر دلدادگان‌شان رخت بربستند و نه باطل و دروغ حرمت و عزت یافت. دور باد از ما که امروز با این همه اشارت و بشارت معنوی و تاریخی، سکوت کنیم و چشم بر نیرنگ فرو بندیم. سایه، آن گوهر قیمتی است که بهای‌اش را از دست نخواهد داد. هیچ مهم نیست در این میانه‌ی غوغا ما چه فکر می‌کنیم. من این‌قدر ایمان دارم که این غبارها چهره‌ی پرفروغ آن دلداده‌ی شاهد ازلی را تیره نخواهد کرد. صبر باید کرد:

روزی دو، باغ طاغیان، گر سبز بینی غم مخور

چون بیخ‌های اصلشان از راه پنهان بشکنم.

چند روزی پیش، در گفت‌وگویی که به یاد سایه انجام دادم این نکته را گفتم که یکی از درس‌های مهم سایه این بود که به ما فروتنی معرفتی بیاموزد. این شامل حال همه‌ی ماست از جمله صاحب این قلم. چه بسا جایی، من هم خطایی کرده باشم. کاملاً ممکن است. حتی اگر به عیان پاره‌هایی از حقیقت را دیده باشم، همیشه ممکن است خطا کرده باشم. این فروتنی معرفتی یعنی که همیشه جایی را باز بگذاریم برای لغزش‌های انسانی‌مان. آن‌که با یقین و قاطعیت از صدق و حقانیت خود و بطلان و تیرگی و شرارت دیگری سخن می‌گوید به محاربه با حقیقت برخاسته است. حقیقت عنقای بلندپروازی است که رام هیچ کس نمی‌شود به ویژه رام آن‌ها که گرفتار توهم یقین‌اند و تنها خویشتن را محور عالم و معیار حقانیت می‌شمرند.

دور باد از من که نخوت‌آلود به تخطئه‌ی دیگران بپردازم و این درس مهم سایه را از یاد ببرم. اما از هم‌او آموخته‌ام که: «پیمان شکستن نیست در آیین مردان». پیمان ما با او این است که دمی از برآوردن بانگ آزادی نیاساییم. نفسی از ایستادن در برابر ستم دست نکشیم. حقیقت هر اندازه هم که گریزپا باشد، جوازی نیست برای ندیدن صدق و راستی. عنقای کوه قاف حقیقت هر قدر هم که گوشه‌نشین باشد، رخصتی نداده است به تاریکی، پلیدی، نشر نفرت و کین‌توزی.

گر بدی گیرد جهان را سر به سر

از دلم امید خوبی را مبر.

بایگانی