این قصهی هزاران سالهی تاریخ است که بیدادگران آنگاه که سقوط میکنند، آماج خشم و انتقام ستمدیدگان میشوند. اما در این قصهی هزاران ساله یک نکته به سادگی گم میشود و کمتر کسی هست که به آن اعتنایی بکند. آنچه غبار بر چهرهاش مینشیند، انسانیت ماست. شأن و کرامت آدمی است که صدمه میبیند.
این ابیات «بانگ نی» سایه را یادآوری میکنم که میگوید:
و این سرنوشت را از همین امروز باید اندوه خورد که بر بیدادگران سرزمین ما هم خواهد رفت. آن روز، تنها ستایشگران و تقدیسگران بیداد نخواهند بود که گردِ غم بر رو خواهند داشت و اشکِ حسرت در چشم. ما هم آن روز ناکامایم که عاقبتمان این است که یکی از ما، انسانی دیگر، یکی از خیل آدمیان باز هم در همین مغاک غلتید! و این تناقضی شگفت است که غم و شادی ما چگونه به هم آمیخته است. این سرشت تراژیک وجودِ بشری است که هم از رفتن بیدادگر باید شاد باشد و هم بر سقوط آدمی باید اندوه بخورد.
خوب بیندیشیم که اینکه مادر سهراب اعرابی میگوید: «اگر زندانیان را آزاد کنند و راهِ مردمی و عدالت گشوده شود، از خونِ پسرم هم خواهم گذاشت»، دو سو دارد. یک سوی داستان حماسه است و عظمتِ روح آدمی. و همین است که تموج رنج و دردِ آدمی است. همین سرشت حماسهخواهی و ایثارگر آدمی است که پهلو به پهلوی آن بیداد حرکت میکند و باعث میشود چرخ و چرخهی این بیداد، این انتقام، این بازگشت آرامش، ادامه پیدا کند و باز هم قصهی هزاران ساله تکرار شود. و همهی امید و آرزوی ما این است که روزی آدمی به معراج برسد. روزی برسد که آدمی از خویش پرواز کند و خود چنان بلند شود که این گوهر خداییِ خود را چنین آلوده و خوار نخواهد و چنین شکسته نبیند:
آب از سرچشمه صافی بود و پاک
بسترِ آلوده کردش بویناک
کشته شدن قذافی، شکست آینهای بود. ما در او خویشتن را هم میتوانستیم دیدن. جایی در او، بخشی از تاریخ بیکرانهی زیستِ آدمی رؤیت میشد. ببینید که آدمی با آدمی چه میکند! یک روز قذافی در لباس دیو و گرگ میرود و روزِ دیگر آنها که در برابرش ایستادگی کردند و تن به زنجیر و بیداد او ندادند. هیچ میفهمید چه بر سر آدمی آمده است؟ هیچ میفهمید آدمی با چه رنج و دردِ عمیق و استخوانسوزی همزاد است؟ آدمی از میانهی این شادی بر رفتنِ بیدادگر و اندوه از شکستی که بر آدمیت او وارد شده است، چگونهِ راهِ رهایی را میجوید؟ چگونه ایمان و امید خود را حفظ میکند؟ سرِّ این بقا و دوام آدمی چیست؟
وه که غرقِ خود تماشا میکنید!
(*) اینکه قذافی زنده به دست انقلابیون افتاده است و سپس او را کشتهاند، تفاوتی در مضمون این نوشته نمیگذارد. قذافی زنده میماند یا نه، همین که قصه با چنین خشونتی پایان یافته و همین که آدمی این اندازه به حقارت و ذلت افتاده است و انسان تا این درجه سقوط کرده است، کافی است برای اینکه آدمی به خود بلرزد از هول این فاجعه.
مطلب مرتبطی یافت نشد.