فراموشی عارضهی هولناکی است. آدم وقتی فراموشکار شود یا ارتباطش از زمان و مکان گسسته شود، به سادگی ممکن است قطبنمای اخلاقیاش از کار بیفتد. وقتی تاریخ نخوانی، وقتی از گذشته و حال خودت و اطرافیانات، از حوادثی که بر آدمیان رفته بیخبر بمانی یا خودت را به بیخبری بزنی، کمترین اتفاقی که میافتد این است که در برابر انتخابهای دشوار، تن میدهی به انتخاب یا تحمیل انتخابهای ارباب قدرت و صاحبان زر و زور.
آدم گاهی اوقات وقتی اظهار نظرهای محمدرضا لطفی را میخواند احساس میکند همین امروز از از جنگل برگشته و تازه وارد شهر شده است. یا انگار از خواب اصحاب کهف بیدار شده و هنوز دارد در عهد دقیانوس فکر میکند و نفس میکشد. ولی واقعیت این نیست. دور از ذهن است – دور از منزلت او باد که هنر به دست او بوسه زده است – که در خواب اصحاب کهف فرورفته باشد. لطفی که سخن از «مسؤولیت» میگوید، لابد مسؤولیت خودش را هم خوب میشناسد. آدمی که زباناش به سؤال بگردد و لفظ مسؤولیت در دهاناش بچرخد، لابد این سخنان را به لقلقهی زبان نگفته است و در بیهوشی و بیخبری سخنی از دهاناش نپریده که بتوان او را معذور داشت. پس حق این است و انصاف هم همین است که به اقتضای همین سخنان او را به پرسش و سؤال بگیریم و دستکم دو سه سؤال مهم از او بپرسیم.
نمیدانیم – نمیدانم – که لطفی چرا گریبان شجریان را گرفته است و در فضای مسموم و زهرآلودی که نامردمان و دهانهای وقاحت پیوسته عربدهجویان نه شجریان، و نه تنها شجریان، را بلکه ملتی را و «چندین هزار امید بنیآدم» را به تمسخر و طعنه، به بیداد و استخفاف زخمی تازیانهی جفا میکنند و هیچ خبری از شرم و حیا که هیچ، از انسانیت و شرافت آزادگان در آنها نیست، چرا لطفی این همه کملطفی میکند نه به شجریان، بلکه به همهی ما.
قصه، قصهی انتخاب و تصمیم شجریان برای جدا کردن راهاش از تبلیغات حکومتی نیست. قصه این نیست که آیا آلبومهای شجریان در ایران مجوز میگیرند یا نه. ماجرا حتی این نیست که شجریان میتواند – یا میخواهد – در ایران کنسرت بدهد یا نه. قصه چیزی فراتر از اینهاست. واقعیت این است که حتی اگر تمام آنچه لطفی میگوید – دربارهی مجوز گرفتن آثار شجریان، دربارهی امکان کنسرت دادن او همانجور که میخواهد، دربارهی درآمدزا بودن شرکت دلآواز – درست هم باشد، باز جای پرسش بزرگی از خودِ لطفی باقی میماند: «با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی»؟
شجریان اگر کاری غیر از همین میکرد که کرده است باید گریبان او را هم به درشتی و با سختگیری میگرفتیم که چرا جانب انصاف را رها کرده است و چرا حرمت رندان نگه نداشته است و چرا شأن و کرامت آدمی را به هیچ گرفته است و در برابر ستم و بیدادی که بر هموطناناش رفته است و در برابر خونهایی که به ناحق ریخته شده است، نفس بر نیاورده است؟ قصه این نیست که چرا شجریان با بیبیسی فارسی یا با صدای آمریکا یا هر رسانهی دیگری مصاحبه کرده است. پرسش دقیقاً این است که چرا شجریان با رسانههای ایرانی مصاحبه نکرده است؟ مگر در آن رسانهها چه بوده و هست که کسی که به گفتهی خود لطفی «پهلوان» است از گفتوگو با آنها پرهیز دارد؟
وقتی سخنان لطفی را میخوانیم، احساس میکنیم پشت تمام اظهار نظرهای او پیشفرضی نهفته و نشسته است که تصریح به آن نمیرود اما کلماتی در عباراتاش هست که این پیشفرض را آشکار میکند. آن پیشفرض «قداست» و «طهارت» حکومت و دولت است. همه میدانیم که هیچ حکومت و دولتی، هیچ قدرتی، به خودی خود نه قداست دارد و نه عزت و حرمت، مگر آنکه اهل عدالت باشد. و این عدالت بیش از دو سال است که تصویری شکسته و فرتوت و خسته است. طرفه آن است که یکی مثل لطفی نتواند یا نخواهد شکست عدالت و خدشهدار شدن آینهی دادگری و انصاف را ببیند. گویی این همه سال مأنوس بودن با حافظ و مولوی درسآموز او نبوده است که «صحبتِ حکام ظلمتِ شبِ یلداست». گویی سالها همصحبتی با صوفیان هم به او نیاموخته است که نباید سر بر آستان اهل دنیا سایید. لطفی چنان طوطیانه سخن از «براندازی حکومت» میگوید که اگر کسی نداند گمان میکند امیرانی دادگستر و حکمرانانی خردورز و اهل صدق و صفا که با حق به یکرنگی و با خلق به شفقت معامله میکردهاند، در معرض نیرنگ و کینورزی طایفهای خبیث قرار گرفتهاند. انگار نه انگار که بیش از دو سال است طایفهای از پاکترین فرزندان این سرزمین به دست همین «حکومت»ی که او غم «بر افتادن»اش را به جان دارد، آماج تیر بلا و طعمهی شکنجه و تحقیر و توهین و تهتک بوده و هستند.
اصلاً در این تردیدی نیست که قدرتهای خارجی و اجانب خبیثاند و بدطینت. اما از خباثت بیگانگان نمیتوان قداستِ غمّاز خانگی را نتیجه گرفت. این مایه سادگی ذهن و این همه مغالطه در کار لفظ و معنا کردن، زیبندهی کسی چون لطفی نیست. گرفتیم که شجریان خطا کرد که با رسانههای خارج از ایران گفتوگو کرد. چرا لطفی باید همبستر سیهدلان و بندگان جاه و مال شود؟ چرا لطفی باید دم به دم بیدادگران بدهد؟ یعنی این همه سال دوستی و حق صحبت آنقدر ارزش نداشت که به رعایت وفا آن را پاسداری کند؟
ما که امروز شجریان را قضاوت میکنیم و بر جوانمردی او و مروت و انصافاش آفرین و درود میفرستیم که همراه بیداد نشد و همآواز نیرنگ و ریا صدایی به حمایت از غوغاییان بیآزرم بر نیاورد و از نغمههای به مصادره رفتهاش اعادهی حیثیت کرد، تنها به یک هنرمند نظر نداریم. شأن و کرامت انسانی هم برای ما مهم است. زمانه، داور سختگیر و بیرحمی است. شجریان اگر راهی جز این رفته بود امروز در کنج دلِ بسیاری از آزادگانی که در این زمانهی خونریز قربانی جهالت و نامهربانیاند، نبود. زمانه همیشه این فرصت استثنایی را در اختیار آدمیان نمینهد که گوهر خویش را چنین هویدا کنند و تصمیمی تاریخی بگیرند. این فرصت در اختیار شجریان – و بسیاری از ما – در این دو سال قرار گرفت و شجریان انتخاب درستی کرد که هنرش را به دولت و دنیا نفروخت و تملق و چاپلوسی ستمگران را نکرد. دیگران هم چنین کردند؟ درست در همان روزهایی که درخشانترین گوهرهای انسانی و اخلاقی جامعهی ما «خس و خاشاک» خوانده شدند!
لطفی گویی تاریخ نمیخواند. گویی نه تاریخ دور را خوب میخواند و میداند و نه پروای تاریخِ همین یکی دو سال و یکی دو ماه، و یکی دو هفته و یکی دو روز پیش را دارد. انگار همه چیز در عالمی اثیری رخ میدهد. انگار زمان وجود ندارد. انگار خبری نیست که نیست. انگار آب از آب تکان نخورده است. البته پیداست که لطفی میداند بعضی خوابها آشفته شدهاند و آبِ بعضی مردابها متلاطم شده است چون خوب خبر دارد که جهانی بر این دولتِ بیداد شوریده است و به حق یا ناحق – به هر داعیه و انگیزهای – خواستار برچیده شدن بساط اوست (ولو در این برچیده شدن آن بساط سود و منفعت خود را میدیده باشد). اما به خطر افتادن منافع این بساط گویا برای لطفی مهمتر است از به مخاطره افتادن شأن و کرامت آدمی یا آسیب دیدن عزتِ بشر یا خراشیده شدن چهرهی ایمان، امید، وفا و لطافت. به لرزه در افتادن آن بساط گویا برای او مهمتر است تا مضمحل و منهدم شدن آرزوها و آرمانهای کرور کرور آدمیانی که آیندهی خود و فرزندانشان را در صلح و صلاح و آسایش و آرامش و سلامتِ سرزمینشان میخواهند. آن هم نه سرزمینی که بیگانه بر آن فرمانروا باشد بلکه سرزمینی که از میان اهل خانه آنکه زورمندتر و قویپنجهتر است به دریدن ضعیفتر و محرومتر و کوچکتر خانه برنخاسته باشد. چه شده است که لطفی مویی را در چشم شجریان به این دقت و ظرافت میتواند دیدن، اما آن تبر ستبری که در سینهی یکایک دوستان و یاراناش نشسته به چشماش نمیآید؟
تاریخ نخواندن خطایی مهلک است. تاریخ را که ندانی و نخوانی، ناگهان قطبنمای اخلاقیات از حرکت باز میماند. انگار آن مغناطیسی که جهت خوبی، دانایی، امید، ایمان،عشق و لطف و صفا را تا امروز به صداقت و صراحت نشان میداد، امروز در کنار پولاد سیاهدلی که جز دریدن و نفله کردن هنر دیگری نمیداند، آن تیغهی افشاگر خیر و شر را به دورانی انداخته است که دیگر نمیتوان با اعتماد به آن، سره را از ناسره و صواب را از ناصواب تشخیص داد. اما نه. گویا همهی قطبنماها چنین نیستند. گویا فقط این حادثهی شگفتآور در خانهی لطفی و همنشینان این روزهایاش رخ داده است.
گویا لطفی فراموش کرده است که آنکه کمر به براندازی این نظام بست در متن همین نظام بوده و هست و همین امروز زمام امور را به دست دارد. پس چرا فرافکنی؟ چرا تهمت و بهتان بر یوسف نهادن؟ چرا در این هجوم حادثه که سیل بلا خانهی امید یکایک ما را در هم نوردیده است، دهان آلودهی گرگان در چشم لطفی دلآزار و مهیب و مهوع نمینماید اما سیمای یوسفان به چشمِ او زشت مینماید؟ «چه نقش باختی ای روزگارِ رنگآمیز…»!
این قصه دراز است اما به همینجا تمام نمیشود. آنچه نباید از یاد برد این است که لطفی یکی از متنِ ماست که به گروگان ستمپیشگانی در حاشیهی امن قدرت رفته است. لطفی جانی صافی دارد که چشمهی خردش آلودهی غبار فریب شده است. بگذارید حتی نگویم لطفی فریب خورده است. بگذارید همچنان بگویم لطفی با اهل دل و عاشقان کملطفی میکند. و گرنه آن دل نازک کجا طاقت هجران یاران کهن را خواهد داشت؟ پس «بگذار تا از این شبِ دشوار بگذریم…». آن وقت خواهیم دید که سیهدلان و سیهرویانی که هیچ پروای عزت و سلامت ملت ما را ندارند، در کجای این گردش پرگار خواهند بود. ثانیهها به شتاب میگذرند و ملوک و سلاطین و صاحبان قدرت در صف غروب دولتاند. حبذا آنکه در این هیاهوی سقوط، دامن شرافتاش پاک بماند و سینهی ایمان و خانهی لطف ضمیرش بر کنار از تیرگیها بدفرجامِ ستمکاران.
پ. ن. مگر همین آقای لطفی نبود که تا دو روز پیش شکایت میکرد از اینکه به خاطر ریش و گیسواناش در برابر کارهایاش مانعتراشی میکنند؟ نق زدن به خاطر ریش و گیسو گرفتن خوب است اما خروش از جان برآوردن به خاطر ساز شکستنها و گیسوی چنگ بریدنها و سه دهه خون در دل هنرمندان کردن و دل و دین ملتی را به یغما دادن، بد است؟ اگر لطفی به خاطر ریش و گیسواناش برآشفته شود خوب است ولی اگر شجریان و ملتی به خاطر عرض و آبرو و تمام هستی و عزت و شرفشان سر از بندگی قدرت بتابند، بد است؟
پ. ن. ۲. در ادامه، متن یادداشتی را که آوا مشکاتیان نوشته است، که با اجازهی خودش به همت سید خوابگرد ویرایش و بازنشر شده، میآورم.
یادداشت آوا مشکاتیان خطاب به محمدرضا لطفی
به سالِ پار، نگاشتم چند خط و نبردم حتا نامی از کسی که زمانی زخمههایش بر تارهای تار میتوانست دلت را بلرزاند، ترنمی به چشمانت بنشاند و بیخویشات کند در این روزگار همه خویشپرست! اما در این هنگام به روشنی میگویم که میخواهم از کملطفی لطفی بگویم؛ بر خودش، هنرش، مردمانش و رفیقان و همرهانش.
استاد لطفی! اگر شما حرمت بزرگوار پدرم ندانستی، من دختِ خاندانی ام که حرمت میشناسند، پس هنوز میخوانمت استاد! قضاوتِ بودن یا نبودنش یا بهتر بگویم استادماندنِ شما بماند برای تاریخ.
هنوز به یاد دارم شوقی را کز آمدن شما در چشمان مهربان پدرم دیدم. به یاد دارم ظهری را که به دیدارتان آمد به رسم رفاقتِ دیرین. پدرِ من هیچگاه «رفیق» را «سیاسی» نکرد! چیزی که شما بودید. و اکنون از معنای هر دو بازماندید. که دگر نه پیرو آن فکرید کز برایش از این سرزمین گریختید و نه معنای حقیقی رفیق میدانید. و خوش به روزگار من و آئین که تا هستیم، سرمیافرازیم به غرور از حرمت مردمی که پرویز میدانست.
باری، او رفت با دستان هنرمندش و ماند نغمات زیبایش. و شما؛ همان دوست که پرویز آن همه دوستش میداشت، نه تنها کلامی به مهر برای خاندان من ننگاشتید در آن هنگام سوگ، که آن کذبهای خندهآور گفتید. تا اینجا نیز در قاموس من به جز سکوت نبود، اما این بار آتشبیار معرکهای شدید که نباید. پس برایتان مرور میکنم چیزهایی را که نمیدانید یا نمیخواهید که بدانید.
خاطرهی به چالش کشیدن «بیداد» در مجلس وقت و آن همه اذیّت را به یاد دارید؟ به یاد دارید که پدرم و همراهانش ساز را به سان سلاح باید با مجوز حمل میکردند؟ میدانید چند ساز هنرمندان این سرزمین در آن سالها شکست؟ چند ساعت موسیقی ضبط شده به خونِ دل، پاک شد؟ به یاد دارید کنسرتهایی را که در میان اجرا، هنرمندانمان را از روی سن پایین میکشیدند؟ آن سالها شما در گوشهای از دنیا آرام گرفته بودید!
استاد لطفی، اگر شما یادتان نیست به خاطرتان میآورم که در اوایل انقلاب آنقدر بعضی تندرو بودند که باید سِلفون روی کاستهای سونی را میسوزاندی! بیداد در این هنگام منتشر شد. در همین محیطی که شما خیلی راحت از آن سخن میگویید. بعد ازسه دهه، در هنگامی که هنرمندان این سرزمین خون دلها خوردند تا بخشی، تنها بخشی از حقوقشان را باز پس گیرند، آمدید گفتید که هیچ کس هیچ کاری نکرده است. اگر از خاطرات رنجشهای گونهگون در این سالها بگویم، میشود کتاب نوشت. از خاطراتی که اگر بگویی، میشود جار زدن و جلب توجّه! پس بماند برای دلم.
آنقدر ضدو نقیض میان گفتههای شما هست که نمیدانم کدام را باید به چالش کشید. گویی خود نیز نمیدانید چه میخواهید! بر محمدرضای شجریان خرده گرفتهاید که دردش موسیقی نیست و نمیخواهد یک جریان فرهنگی باشد. مرور کنید مصاحبههایتان را. شما به همه و جزییات زندگی همه کار داشتید و از همه سخن گفتید و به راستی آنقدر که سنگ خودتان را به سینه زدید که من چنین و چنان، چهقدر سنگ موسیقی را به سینه زدید؟ شاید نمیدانید اما بسیاری را میشناسم که عاشقانه دوستتان داشتند و اکنون از گفتههای شما خجل اند.
استاد لطفی، آوا موسیقی شما را به چالش نمیکشد، اما میتواند راوی خاطرهای از مردی باشد که هنوز مردمانش اشک به گونه و گاهی هم سماعکنان به نغماتش گوش میکنند.
شبی که پدرم به کنسرت شما آمد و از نیمهی کنسرت به خانه بازگشت. تا صبح غمگین در خانه قدم زد. گاهی بغض داشت. هنگامی که رسید از راه، نشست. طبق عادت و به هنگام تاٌثر زیاد، دو دست بر پیشانی گذاشت و سر به زیر افکند. پرسیدم چرا اینقدر زود آمدید؟ خوب اید؟ با نگاهی همه غم و صدایی گرفته گفت: «آوا، امشب احساس میکردم لطفی دارد روی سِن، خودش را پیش چشم همگان دار میزند…»
آوا ـ ۲ آذرماه ۱۳۹۰
نوشتههای مرتبط:
- راز دل خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه....
- تدارک مافات دیر زمانی است که اینجا – وبلاگ – گرد و...
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- تصحیح یک اشتباه امروز خبری در سایت هنر و موسیقی آمده بود دربارهی...
- اخبار معوقه! این دو سه روز گذشته به مرحمت بد قولیهای شرکت...