۱. همان روزهایی که رسانههای دولت کودتا و مجلسیانی که جانبداری از بیداد کرده بودند، در آستانهی ماه رمضان، با ربنایی که شجریان خوانده بود، ترشرویی کردند، یکی از همان طایفه گفته بود که: «من حالم از شنیدن ربنای این… به هم می خورد واقعا جای تاسف بود که ما سر سفره افطار مجبور بودیم صدایش را بشنویم» (نقطهچینها از اصل خبر است؛ آنها هم شرمشان آمده است از بیآبرویی و دریدگی قایل؛ اما اینجا و اینجا را هم ببینید). خوب خواندن این جملات هم اسباب خنده است و هم مایهی تأسف. اسباب خنده است چون نهایت کجسلیقهگی و لجاجت و رفتار کودکانه است این اظهارنظرهای خام و خصمانه. اسباب تأسف است چون به هر حال اینها آیینهی تمام عیار همین نظام ولاییاند و ما حق داریم که این رفتارها و سخنان را به پای همین نظام بنویسیم. اینها همان کسانی هستند که برای این بساط جامه میدرانند و گلو پاره میکنند (به هر معنایی که بخوانید). اما این قصه ما را به یاد قصهی مثنوی هم میاندازد که دباغی را به بازار عطرفروشان بردند و از استشمام بوی عطر حالاش ناخوش شود و بیهوش شد. راه چاره این بود که اندکی سرگین سگ پیش مشاماش آورند تا به هوش آید. حالا حکایت همین آقاست! بیایید این بیتهای مثنوی را بخوانیم که چقدر موافق حال ایشان و همرأیان قدرتمدارشان است:
آن یکی افتاد بیهوش و خمید / چونک در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد / تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بیخبر / نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان / جملگان لاحولگو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او می براند / وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمیدانست کاندر مرتعه / از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همیمالید و سر / وآن دگر کهگل همی آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم / وآن دگر از پوششش میکرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد / وان دگر بوی از دهانش میستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش / خلق درماندند اندر بیهشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب / که فلان افتاده است آنجا خراب
کس نمیداند که چون مصروع گشت / یا چه شد کور افتاد از بام طشت
یک برادر داشت آن دباغ زفت / گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین / خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی دانم ز چیست / چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکلست / داروی رنج و در آن صد محملست
چون بدانستی سبب را سهل شد / دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ / توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب / غرق دباغیست او روزیطلب
پس چنین گفتست جالینوس مه / آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او / پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشتست از سرگینکشی / از گلاب آید جعل را بیهشی
هم از آن سرگین سگ داروی اوست / که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان / رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب / می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات / درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کر گشتند و گم / بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال / نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار / ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما بلغو و لهو فربه گشتهایم / در نصیحت خویش را نسرشتهایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ / شورش معدهست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون میکنید / عقل را دارو به افیون میکنید
اینها البته همه نشانههای سرآسیمگی و آشفتگی ارباب کودتاست که نمیدانند با این خبط و خطای خود چه کنند. وقتی نمیتوانند ناراستی و سوءکردار خودشان را اصلاح کنند، ناگزیر به توجیه و دست و پا زدن روی میآورند تا جایی که خیرهسرانه داوری میکنند که «شجریان صلاحیت حضور در قلب مردم را ندارد»! این هم از طرفه کراماتِ دولت کودتاست که دستگاه صلاحیتسنج قلوب را هم پیدا کرده است!
۲. بر همین سیاق، همچنان قصهی علیرضا افتخاری خواندنی است. ظریفی دیروز میگفت که افتخاری با این کاری که کرد به خودش نارنجک بست و خودش را در آغوش احمدینژاد منفجر کرد. البته افتخاری با این کار ذلیلانه و شرمآوری که کرد قطعاً قصد نداشت که احمدینژاد را بیآبرو کند یا شمهای از ادبار او را بر عالمیان آشکار کند ولی نتیجهی معکوس ماجرا همین شد که ناچار زیر فشار افکار عمومی به دست و پا افتاد و سعی کرد آن رفتار را توجیه کند و وقتی که دیگر توجیهها جواب مناسب نداد ابتدا در مقام دفاع از ربنای شجریان برآمد و زبان به ستایش استاد گشود و بعد هم به قهر هوس فرانسه رفتن کرد که کمی دامان خودش را پاک کند. اما اصل ماجرا این است که پس از این اتفاق یک چیز علنیتر شد: افتخاری به زبان حال به احمدینژاد میگفت که تو دیگر چه آدم بیآبرویی هستی که هر کس از کنارت رد میشود باید بلافاصله از تو برائت بجوید تا عزت و آبرویاش مخدوش نشود و رسوای خاص و عام نباشد!
مرتبط: شجریان: سرمایهای ملی
نوشتههای مرتبط:
- راز دل خاطرم نیست این را پیشتر نوشته باشم اینجا یا نه....
- تدارک مافات دیر زمانی است که اینجا – وبلاگ – گرد و...
- گر چه ماهِ رمضان است… (۱) با خود عهد کرده بودم که از مناسبت ماه رمضان...
- تصحیح یک اشتباه امروز خبری در سایت هنر و موسیقی آمده بود دربارهی...
- اخبار معوقه! این دو سه روز گذشته به مرحمت بد قولیهای شرکت...