بگرفته ما زنجیر او، بگرفته او دامان ما

یک دوره‌ای در دهه‌ی ۶۰ در اوج آن فضای اختناق و سرکوب و ویرانی، راه هر پیغام و خبری مسدود بود و همه جا گرد مرگ پاشیده شده بود، موسیقی ما به خیالم به نحو حیرت‌آوری روزنه‌ای شده بود برای نشان دادن جان‌سختی ملی و فرهنگی ما. وقتی می‌گویم روزنه‌ای شده بود معنای‌اش این نیست که یک طیف گسترده از انواع آفرینش‌های موسیقایی متنوع داشتیم. نه. فضا بسته بود به معنای دقیق کلمه. ولی در بطن همان فروبستگی همان کسانی که چیزی می‌آفریدند گویی به جان هستی راه برده بودند. شجریان را می‌گذارم کنار چون آستان‌اش چنان بلند است که نیازمند وصف و شرح ما نیست. در همان دوره خواننده‌ی جوانی رویید و بالید و درخشید که استوارترین کارهای‌هاش به نظرم کارهای همان دوره بود: حسام الدین سراج. و مرادم عمدتاً‌ همان کارهایی است که با محسن نفر کرد. یعنی شما یکی دو تا ساز داشتی و یک خواننده. ولی چیزی که می‌شنیدی انگار ارکستر عظیمی بود که رنج‌ها و غم‌های ملتی را فریاد می‌زد ولی امید هم می‌داد که این شب تیره همیشه چنین نخواهد ماند. القصه، روده‌درازی نکنم. مقدمه را نوشتم برای این‌که بگویم سراج با همان چند کاری که روی غزل‌های مولوی کرده بود چه آثار درخشانی آفرید. برویم سراغ شعر اما.

در آلبوم وصل مستان، روی غزل: ای عاشقان ای عاشقان آمد گه وصل و لقا، بیتی هست که خارق‌العاده است و افشاگر البته. می‌گوید:
ای سرخوشان ای سرخوشان آمد طرب دامن کشان
بگرفته ما زنجیر او بگرفته او دامان ما
خوب به تصویری که ساخته دقت کنید. درباره‌ی طرب حرف می‌زند. درباره‌ی خودش حرف نمی‌زند که من مثلاً شادم و طربناک. این طرب است که بندگی او را می‌‌کند. زنجیر طرب به دست اوست. و تازه طرب التماس‌اش را می‌کند. شادی غلام است. او نیست که شادی را طلب می‌کند. طربناکی مشتاق اوست. گویی طرب به گوینده می‌گوید: تو بیا مرا دریاب! حیرت‌آور است واقعاً.

اما بیت بعدش ناگهان عمق آشفتگی را عریان می‌کند:

آمد شراب آتشین ای دیو غم کنجی نشین
ای جان مرگ اندیش رو ای ساقی باقی درآ
همه چیز بیت گویی حکایت از طرب دارد الا این قسمت: ای دیو غم! کنجی نشین! دقت دارید؟ غم هنوز دیوی می‌‌کند. غم هنوز هم پنجه به روی جان‌اش می‌کشد. درباره‌ی آدم عادی حرف نمی‌زنیم؛ آدم‌هایی مثل ماها که گرفتار هزار عارضه و بلا هستیم (و عمدتاً گرفتار انواع افسردگی‌های کلینیکی هستیم). درباره‌ی مولوی‌ای سخن می‌‌گوییم که طرب التماس‌اش را می‌‌کند. خیلی خوب متوجه است که این دیو غم هست، وجود دارد. وجودش را نمی‌شود منکر شد. فقط می‌شود و باید رام‌اش کرد. همان‌جور که طرب را به زنجیر می‌کنی، باید افساری هم به گردن دیو غم ببندی. و تا آدمی فوق غم و شادی ننشیند، همیشه سر اولین گردنه به چاله‌ی اندوه و فسردگی می‌افتد. و این فوق غم و شادی رفتن هم تجربه و سلوک می‌خواهد. هزار بار باید زمین بخوری تا بیاموزی چه کنی به این دو و چطور از دل این قبض و بسط‌ها رشد کنی و بیرون بیایی.

حالا این تصنیف را با این مقدمات گوش کنید.

بایگانی